دانشگاه آزاد واحد جنوب
سیاست و انقلاب
موضوع : اصول علم سیاست و انقلاب
با تشکر از استاد : سرکار خانم غیوران
نوشته : موریس دوورژه ,شهریار زرشناس بر گرفته از دو کتاب و اینترنت
ترجمه : ابوالفضل قاضی
دانشجو : شیما حیدری سیرچی
8312740117
1385
فهرست مطالب
عنوان
مقدمه : دوچهره ژانوس
گفتار اول – عوامل مبارزه
1- عوامل زیستی
2- سیاست در جوامع حیوانی
3- تظریه های نژادی
گفتار دوم – عوامل مبارزه
1- عوامل روانی
2- خشونت جسمی
گفتار سوم – صورپیکار
1- سلاح های پیکار
2- خشونت جسمی
گفتار چهارم – سخنی درباره انقلاب
1- انقلاب از نظرها ناآرنت
2- فاشیسم و انقلاب دسینی
دوچهره ژانوس :
ژانوس Janus , نخستین پادشاه افسانه ای کشور لاتیوم ( در ایتالیای کنونی ) بر اساس افسانه , خداوند به این پادشاه آنچنان روشن بینی داده که هم به گذشته و هم به آینده عارف و آگاه شد.
گذشته بینی و آینده نگری وی سبب شده که با دوچهره نمایش داده شود. در پول رایج مردم رم نیز این پادشاه با دو چهره آمده است.
فرهنگ لیتره , به سال 1870 , "سیاست" را چنین تعریف کرد : " علم حکمت بر کشورها" فرهنگ روبر به سال 1962 در همین مورد می گوید : " فن و عمل حکومت بر جامع انسانی ".
سنجش این دو تعریف که در فاصله یک قرن داده شده اند , جالب است هر دو حکومت را موضوع سیاست قرار داده اند. ولی امروزه حکومت بر سایر جوامع انسانی را با حکومت بر کشورها نزدیک می شمارند. به این ترتیب اصطلاح "حکومت" در همه جوامع قدرت سازمان یافته و سازمانهای فرمان دهنده و احیار کننده را نشان می دهد. متخصصان در این مورد بحث ها می کنند.
پاره ای از آنان هنوز هم سیاست را علم کشورداری می دانند و غرض ایشان از کشور , قدرت سازمان یافته در چارچوب اجتماع ملی است , ولی بیشتر آنان , سیاست را علم قدرت سازمان یافته در کلیه جماعات می بینند.
تصویر ژانوس , خدای دوچهره , مظهر حقیقی دولت است زیرا ژانوس ژرفترین واقعیت سیاسی را بیان می کند.
دولت بصورت وسیعتر , قدرت سازمان یافته در یک جامعه , همیشه و همه جا در عین حال که ابزار تسلط برخی از طبقات زیر سلطه از آن استفاده می کنند , وسیله ای است برای تامین نوعی نظم اجتماعی و نوعی همگونگی کلیه افراد در اجتماع در جهت مصلحت عمومی , سهم این یا آن عامل برحسب ادوار , موقعیتها و کشورها تغییر می کند , ولی همیشه این دو با یکدیگر همزیستی دارند. از سوی دیگر , روابط بین مبارزه و همگونگی روابط پیچیده است.
هر گونه معاوضه ای با نظم اجتماعی موجود , تصویر و طرح تعلیم برتر و اصیلتری است. هر مبارزه ای در دورن خود , یک رویای همگونگی نهفته دارد و کوششی است برای متجلی ساختن آن, بسیاری چنین می اندیشند که مبارزه و همگونگی دو چهره مخالف نیستند بلکه خود فرآیندی واحدند , مبارزه طبعا همگونگی به وجود می آورد و تضاد ها از طریق گسترش خود , به سوی نیستی خویش و پیدایش یک مدینه هماهنگ گرایش می یابند.
به گمان آزادمنشان کلاسیک , همگونگی همراه با توسعه تدریجی مبارزه پدید می آید و این دو پدیده توامان ظاهر می شوند , رقابت موجب شدیدترین گسترش تولید و بهترین توزیع ثمرات آن می شود. رقابت در هر لحظه به بهترین اقتصاد ممکن منتج می گردد , رقابت سیاسی منجر به نتایج مشابهی می شود , در خلال رقابت , بهتران , شایسته تران و نخبگان به سود همگان حکومت می کنند. یک هماهنگی سیاسی , که فقط توسط افراد غیر عادی , تبهکاران و ناخوشان ممکن است مختل شود , شبیه و موازی با "هماهنگیهای اقتصادی" است.
عوامل مبارزه :
پیکار سیاسی در دو زمینه جریان دارد : از یک سو میان افراد , گروهها و طبقاتی که برای به دست آوردن , تقسیم کردن یا زیر نفمذ گرفتن قدر مبارزه می کنند , و از سوی دیگر میان قدرتی که فرمان می راند و شهروندانی که در برابر آن مقاومت می ورزند.
درکلیه جماعات انسانی و حتی در جوامع حیوانی , قدرت برای دارندگانش مزایا و امتیازاتی از قبیل افتخارات , اعتبار , منافع و متمعات فراهم می کند.
پس قدرت موضوع نبردی بی امان است. دراین نبرد , دراین نبرد , در آغاز افرادی در برابر هم صف آرایی می کنند که برای اشغال کرسی مجلسی , منصف استانداری , مسند وزارت , ستاره های ژنرالی وردای ارغوانی کاردینالی مبارزه میکنند.
در اجتماعات بزرگ , بر این تعارضها فردی , تعارض میان گروههایی که در درون جامعه کل تشکیل شده اند : رقابت میان بخشها , شهرستانها , ملتها , و همچنین مبارزه های طبقاتی , نژادی , ملکی , علاوه می شود.
شکل دیگر پیکار , شهروندان را در برابر قدرت , فرمانرویان را در برابر فروانروایان و اعضای اجتماع را در برابر دستگاه قهر اجتماعی به مخالفت وا می دارد. مسلما این مبارزه میان شهرونندان از یک سو و قدرت از سوی دیگر نیست , بلکه بین برخی از شروندان است که زمام قدرت را به دست دارند و برخی دیگر که آن را تحمل می کنند .
قدرت , همیشه به سود گروه , طایفه و یا طبقه ای اعمال می شود وپیکار با یان گونه قدرت به وسیله گروهها , طایفه ها و طبقات دیگری که می خواهند جای پیشینیان را بگیرند , رهبری می گردد. با این حال در درون طبقه مسلط , دستگاه دولت در اختیار اقلیتی می ماند و تعارضایی بین این اقلیت و اکثریت پدید می آید. که با تعارضهای میان طبقه مسلط و طبقه زیر سلطه متفاوت است. تضاد میان فرمانرویان و فرمانبران , میان کسانی که حکم می رانند و آنان که باید اطاعت کنند , میان قدرت و شهروندان در کلیه جوامع بشری به چشم می خورد. به نظر مارکسیسها , تضادهای سیاسی مولد بنیانهای اقتصادی , اجتماعی می باشد.
عوامل زیستی1 :
دو نظریه , به عوامل زیستی در مبارزه های سیاسی مقام نخستین می دهند. نظریه تنازع بقا و نظریه نژادی , نظریقه اول , تصویی را که داروین از تحول اناع حیوانی رسم کرد , بر جوامع انسانی منتقل می کند. هر کس برای بقای خویشتن باید با دیگران پیکار کند. تنها افرادی در این میان به مقصود می رسند که اصلاح وانسب دیگران باشند.
این مکانیسم انتخابی طبیعی نگهداری و نشو و نمای بهترین افراد را تضمین می کند. عقاید داروین بیان زیستی مسخ شده ای از فلسفه بورژوازی است , که نظام رقابت آزاد , تجسم اقتصادی آن است : مبارزه به منظور حفظ موجودیت به مبارزه برای ارضای نیازها تغییر شکل می دهد. در قلمرو سیاست این مبارزه همان گونه که موسکا می گفت , صورت "مبارزه برای تفوق" را که خود پایه نظریه های "مردمان نخبه " است , به خود می گیرد.
به زبان دیگر , از خلال رقابت برای قدرت که خود زائیده امتیازاتی است که قدرت فراهم می کند , بهترین و لایقترین و شایسته ترین افراد برای حکومت سر بر می دارند. فلسفه اصالت نژاد این نظرها را از زمینه فردی به زمینه جمعی انتقال می دهد. اختلاف استعدادمیان اشخاص از اختلاف استعداد میان نژادها اهمیت کمتری دارد.
پاره ای از نژادها برای فرمان دادن از سایرین شایسته ترند و طبیعتا برای تسلط یافتن ساخته شده اند. دیگر نژادها بر حسب طبیعت برای مطاوعت خلق شده اند , ولی خود به خود به چنین امری تن در نمی دهند پیکارمیان نژادهای پست و نژادهای برتر , مبارزه سیاسی اصیل را تشکیل می دهد.
سیاست در جوامع حیوانی :
در کنار پدیده های اجتماعی پراکنده یا محدود در عالم حیوانات , جماعاتی واقعی یافت می شوند که پاره ای محدودند و خصیصه خانوادگی دارند و پاره ای دیگر گسترده اند و تعداد فراوانی از افراد همنوع را در خود گرد می آورند. برخی دیگر , سازمان بندی بسیار پیچیده و توسعه یافته ای دارند. مدتهاست که جوامع حیوانی شناخته شده اند و از مدتها پیش آنها را با جوامع بشری مقایسه می کنند. کندوی زنبور عسل , لانه مورچگان و آشیانه موریانه ها , موضوع مطالعات بیشماری قرار گرفته.
مقایسه هایی که با جوامع حیوانی انجام می گیرد , بر حسب اینکه حیوانات مورد مطالعه برای انسان سود بخش یا زیان آور باشند کم وبیش مساعد یا نامساعدند. مقایسه یک گروه انسانی با یک کندو (که متشکل از زنبور عسلهای سودمند است ) تملق آمیز است , این مقایسه با آشیانه موریانه ها ( متشکل از جانوران زیانبخش ) تحقیر کننده است. در صورتی که مقایسه گروه انسانی بالانه مورچگان ( کتشکل از جانوران تقریبا بی تفاوت ) انجام پذیرد , خنثی یا دوجنبتبن است.
ظهور پدیده های اجتماعی در تحول حیوانی به وصرت پراکنده و غلط انداز است. این پدیده ها در برخی از انواع حیوانات به چشم می خورند , حال آنکه برخی دیگر که خیلی هم به حیوانات نخست تزدیکترند , از آنان کاملا بی خبرند , این پدیده ها با طبقه بندی جانور شناسی همبستگی ندارد. جانوران اجتماعی , از حیث تکامل , از حیوانات منفرد نه پیشرفته ترند نه عقب مانده تر , حیواناتی وجود دارند که از نظر زیستی تحول اندکی یافته اند ولی از جهت اجتماعی تکامل فراوانی پذیرفته اند ( مثلا پاره ای از حشرات ) در حالی که برخی از جانوران که از حیث زیستی تکامل زیادی یافته اند , اجتماعی نیستند , (برخی از پستانداران ) حتی در میان جانوران یک رده , تکامل اجتماعی با تکامل جهان آلی ارتباطی ندارد.
روشن است که نباید در همانندی این گونه جوامع با جوامع انسانی راه غلو سپرد. در جوامع بشری , صور جمعی بسیار غنی تر و پیچیده تر است و پدیده های وجدانی و عقیدتی , اهمیت بیشتر دارد. در حالی که در جوامع حیوانی حتی در میان مهره داران عالی بالعکس تصورات جمعی , وجودان و اعتقادات , در مراحل جنینی خود می باشد. در این جوامع نظام ارزشی احتمالا وجود ندارد. ولی چهار واقعیت اساسی وجود دارد , اول , آنکه در پاره ای از جوامع حیوانی , میان فروایان و فرمانبران , میان روسا و اعضای گروه , فرقی هست پس پدیده های سیاسی , پیش از پیدایش انسان در تحول انواع جانوران , وجود داشته است.
دوم , آنکه سران حیوانات , از قدرات به سود شخصی بهره می گیرند و همین امر موجب می شود که قدرت , موضوع رقابتهای دائمی و عموما هم شدید واقع می شود.
سوم , آنکه قدرت در پاره ای از جوامع حیوانی و نه در تمام آنها , وظیفه همگونگی را به سود رفاه عمومی برعهده دارد. بعضی از انواع سلسله مراتب مزایایی را تنها برای افراد مدارج عالی فراهم می کند. همیشه نخستین چهره ژانوس وجود دارد و نه چهره دوم آن.
چهارم , آنکه در جوامع حیوانی اشغال مسند مقدرت یا یکی از مدارج بالای سلسله مراتب , تنها به کیفیات شخصی بستگی دارد و در آنجا وارثت نقشی ایفا نمی کند. این چهار واقعیت , برخی از جنبه های سیاست بشری را روشن می کند.
نظریه های نژادی :
نظریه های نژادی هم در نظام ارزشی غربی و هم در میان مارکسیستما مردود شناخته شده اند : مسیحیت , اصول آزد منشانه قرن نوزدهم و نظریه های سوسیالیستی به یک نحو آنها را محکوم می کنند , پس از آنکه شش میلیون کلیمی بین سالهای 1942 و 1945 به اسم ضدیت با یهود به دست نازیها قتل عام شدند و همچنین پس از آنکه تعداد زیادی از کشورهای آسیایی و آفریقایی استقلال یافتند و این امر به مردم نژاد زرد و نژاد سیاه نفوذی جهانی بخشید , خصومت با این نظریه ها شدت گرفت جز تنی چند از فاشیستها یا سفید پوستانی که در سرزمینهای با بنیان استعماری (آفریقای جنوبی , ایالات جنوبی امریکای شمالی ) زندگی می کنند , تعداد آنهایی که جرئت کنند و آشکارا خود را در عداد نژاد پوستان شمارند , بسیار کم است.
با این حال بسیاری از مردم , ناخود آگاه , در اعماق درون خود نژاد پرستند , گرچه نظریه های نژادی نادرست و از هر گونه ارزش علمی , عاری هستند , معذلک هنوز نفوذ قابل توجهی دارند که همین خود یکی از عوامل تضاد سیاسی است از جهت زیستی , نژاد معنی سیاسی ندارد ولی از لحاظ جامعه شناسی و از خلال تصورات جمعی که باعث آن نژاد است واجد معنی سیاسی است.
با این همه آسانتر این است که در اینجا دست به مطالعه نظریه های نژادی بزنیم , چرا که با توجه به ادعای این نظریه ها محیور تنخواهیم شد که جنبه های زیستی مسئله را نیز مورد آزمایش قراردهیم.
اندیشه مشترک در کلیه تعلدیه های نژادی این است که برخی از نژادها از نظر استعداد , از نژادهای دیگرپست ترند و مخصوصا توانایی سازمان دادن و حفظ جوامع جدید را ندارند و در صورتی که به حال خود رها شوند هرگز نخواهند توانست از سطح جماعات کم رشد گامی فراتر نهند. با این حال , این سطح در میان پاره ای از نژادها نسبت به سایرین بالاتر است. به زبان دیگر , پستی را در جائی است. سیاهان به زحمت یارای آن دارند که از حد بنیانهای قبیله ای بدوی فراتر روند. زرد پوستان را امکان آن هست که تا سرحد دولتهای پیچیده پیشروی کنند بی آنکه بتوانند به این دولتها شکل دموکراتیک ببخشند.
بیشترین کاری که از دستشان ساخته است این است که تنها به سطح ملل اروپایی قرون هفدهم و هجدهم برسند. ظاهرا یهودیان که به طرز چشمگیری هوشمندند و در بازرگانی و بانکداری و هنر و انتقاد زیانبخش و مفسده انگیز استعداد دارند , برای احراز مقامات قدرت و فروانروایی و سازمان دهی یک قدرت سیاسی قاطع لیاقت ندارند.
بالاخره , تنها , نژاد سفید غیر کلیمی ممکن است بتواند دولتهای جدید خلق کند و آنها را به طرز شایسته ای ادراه نماید , ولی سایر نژادها خود به خود بر پستی خویش گردن نمی نهند. پس یک تضاد اساسی آنان را در برابر نژاد برتر قرار می دهد و همین امر محرک اساسی مبارزه های سیاس است.
نظریه های نژادی در قرون وسطا یعنی در آن هنگام که پادشاهان مسیحی می خواستند اموال بانکداران یهودی را تصاحب کنند , به وجود آمد ( با توجه به تحریم رباخواری توسط مذهب کاتولیک , فقط کلیمیها بودند که می توانستند در برابر بهره وام دهند )
این نظریات در قرن شانزدهم یعنی آنگاه که اسپانیاییها و پرتغالیها به منظور آماده کردن مستعمرات آمریکایی خود بردگان افریقایی را به کار گرفتند , گسترش یافت , ولی این گونه نظریات فقط در قرن نوزدهم اهمیت سیاسی واقعی پیدا کرد. در سال 1827 تاریخ نویس فرانوسی اگوستین تی یرس که از خصیصه خشونت بار , عمیق و کاهش ناپذیر مبارزه های سیاسی که کشورش را از 1789 به بعد دستخوش نابسامانی می کرد و " ترور سرخ" و سپس "ترور سفید" را متوالیا موجب گردیده بود , یکه خورده و برای توجیه این تضاد یک فرضیه نژادی را در اثر خود به نام "نامه هایی درباب تاریخ فرانسه " پیشنهاد کرد. بنابراین فرضیه , انقلاب فرانسه و عواقب آن دنباله مبارزه پیگیری بود که در طی قرون و اعصار , پس از هجوم بربرهامیان دو نژاد پدیدار شده بود.
عوامل روانی : 2.
به گمان مارکسیستها پیکار سیاسی اساس برخی از گروهها یا بهتر بگوییم , برخی از طبقات را در برابر هم قرار می دهد و در این پیکار , عوامل روانی نقش دست دومی دارند.
برعکس به گمان غربیها پیکار سیاسی بیشتر مربوط به افراد است که بر سر قدرت با هم به جدال می پردازند و یا در برابر قدرت مقاومت می ورزند :
پس در این ماجرا عوامل روانی نقش اصلی را بازی می کنند , در آغاز , این عوامل به کمک یک ریشه پیدآوریهای اخلاقی که کم و بیش از حکمای الهی قرون وسطا الهام گرفته شده بود توصیف گردیدند.
به نظر این حکما , میل به تسلط , در کنار میل جنسی و میل به شناخت , یکی از شهوات اساسی انسان بود : اینان بدین سان می خواستند شهوات سه گانه جسم و روح و قدرت را رسوا کنند این آخرین یعنی "شهوت تسلط جویی " پایه اساسی مبارزات سیاسی است. سپس آزادمنشان روانشناسی ساده تری را برگزیدند و تضادهای اجتماعی را بر ای اصل پایه نهادند که هر فرد با کوشش حداقل در جستجوی مزایای حداکثر است : اصلی که هم مبنای رقابت سیاسی و هم مبنای رقابت اقتصادی است. توسعه روانشاسی جدید و علی الخصوص روانکاوی , پایه های محکمتری برای نظریات غربی فراهم آورد , هرچند که این پایه ها از غلو واغراق به دور نبود.
وانکاوی و سیاست :
استنتاجهای روانکاری در قلمرو سیاست مانند سایر قلمرو ها , پیچیده , درهم و به اعتبار نویسندگان , تغیی پذیرند , ما فقط مهمترین و پذیرفتنی ترین آنها را بیان می داریم. این خصیصه استنتاجهای روانکاوری با کوشش برای نفوذ در ژرفنای اسرار انسانی , لزوما از روشنیهای دروغین به دور می افتد. محکمترین پایه آن این است که نخستین مراحل کودکی در تکوین روانی فرد اهمیت قطعی دارد. در این دوران , پدر و مادر نقش اساسی برعهده دارند : از خلال آنهاست که اول بار , انسان وضع خود را نسبت به جامعه تعیین می کند. سپس , این روابط پدری و مادری به طریق ناخودآگاه بر کلیه روابط اجتماعی دیگر و خصوصیات بر روابط مبتنی بر اقتدار اثر می گذارند.
صور پیکار :
سلاحهای پیکار.
افراد و سازمانهایی که با یکدیگر در تعارضند , انواع سلاحهای گوناگون را در پیکار سیاسی به کار می برند بر حسب دوره ها , نوع جوامع , نهادها , فرهنگها , طبقات یا گروههای در حال مبارزه , از این یا آن سلاح بیشتر استفاده می شود. ولی اصولا یک نوع از سلاحها حذف شده است :
سلاحی که خشونت جسمی را به همراه دارد.
اولین هدف سیاست , از میان برداشتن خشونت و جایگزین کردن صور مبارزه ملایمتر به جای تعارضهای خونبار است. سیاست در ماورای جنگ داخلی یا بین المللی آغاز می شود.
سیاست هم پیکار است و هم محدودیتی برای پیکار با تعمق بیشتر در این خصیصه اخیر ملاحظه می شود که این محدودیت هرگز مطلق نیست. سیاست بر آن است که خشونت را از میان بردارد. ولی هرگز به طور کامل موفق نمی شود. در عمل , سلاحهای به معنای اخص کلمه یعنی سلاحهای نظامی به هیچ وجه از پیکارهای سیاست کاملا کنارگذاشته نمی شوند و بنابراین بایستی درمرحله نخست به بررسی آنها پرداخت.
خشونت جسمی :
"نخستین کسی که پادشاه شد , سربازی خوشبخت بود " این شوخی می رساند که ساحهای نظامی , سرچشمه قدرتند و قدرت بیش از هر چیز بر آنها استوار است. در بسیاری از جماعات بشری , اقتدار بر خشنوت جسمی تکیه می زند و زورمتدترین فرد در میان جوانان سرکش , در دسته های تبهکاران یا هنگام زنگهای تفریح به زور بازو یا چاقوی خود رهبر دیگران است. این عامل همچنین در تسلط بزرگسالان بر کودکان و مردان بر زنان نیز صادق است.
در دولت پرتوربینها یا مینی چریها , اس , اس ها سربازان و پاسبانان , حافظ فرمانروایان می باشند که کاخهای آنان قبل از هر چیز قلاعی بودند برای حفظ آنان نه از خطر دشمنان خارجی بلکه از خطر مردم , سیاست برآن نیست که وسایل خشونت و سلاحهای نظامی را نابود کند , بلکه بر آن است که آنها را در دست قدرت متمرکز سازد و نگذارد که شهروندان آنها را به کار گیرند.
این انحصار فشار که نیرویی توسنات به طبقه , به حزب , به بخشی که حکومت را اشغال کرده است می بخشد , خصیصه دولت است. قدرتی مسلح در میان قومی بنی سلاح ؛ این امر , قوم را در اختیار قدرت می گذارد.
این انحصار قدرت منجر به امحاء استعمال وسایل خشن در پیکارهای سیاسی می شود , زیرا فقط یکی از پیکارگران است که چنین وسائلی را در اختیار دارد.
سلاحهای نظامی به استثنای استفاده منظمی که دولت از آنها برای حفظ اقتدار قدرت سیاسی خود بر فرمانبران می نماید در سه مورد اصلی در پیکارهای سیاسی استعمال می شوند , ابتدا , در مرحله بدوی توسعه اجتماعی , هنگامی که دولت هنوز آنچنان ناتوان است که نمی تواند سلاحهای نظامی را به سود خود انحصاری کند و در نتیجه پیکار برای قدرت میان دسته های مسلح در می گیرد و سازمانهای سیاسی شکل چریک به خود می گیرند.
در شعرهای باستانی , در جمهوریهای ایتالیایی دوره رنسانس و در پاره ای از کشورهای کم توسعه امروزی , چنین پدیده هایی مشاده می شود. قرون وسطا با مبارزه های فئودالی نمونه دیگری در این باب ارائه می دهد.
در مرحله پیشرفته تری از نظر توسعه سیاسی , اگر حزبی به شکل شبه نظامی سازمان یابد و نیرومند شود و دولت نیز دخالتی نکند ممکن است وضع مشابهی به ظهور پیوندد : در چنین وضعی , احزاب رقیب اگر نخواهند پایمال شوند بایستی لزوما همین روشهای را به کار بندند و خویشتن را مسلح سازند.
فرایندی از این نوع در آلمان سالهای 30 به تدریج که هیلتریسم روبه رشد می رفت. گسترش یافت. برای مقاومت در برابر چریکهای نازلی , احزاب چپ محیور شدند که خود چریکهای دیگری ("پرچم امپراتوری " , سوسیالیست و "پیکارگران حیهه سرخ " کمونیست) به وجود آورند.
هنگامی که صف مخالف , وسائل دیگری ندارد , از هر امکان دیگری برای بیان عقاید خود محروم است یا وسائل بیان قانونیش غیر موثر است , پیکارهای سیاسی هم شکل نظامی به خود می گیرد. در این هنگام , معمولا مقاومت مسلحانه در برابر قدرت در دو مرحله جریان می یابد : مرحله مقاومت زیر زمینی و مرحله طغیان , آشکار اولین مرحله مقدمات مرحله بعد را فراهم می کند. این دو مرحله از یکدیگر کاملا جدا نیستند , زیرا طغیان آشکار ممکن است خواه به شکل انقلاب خشونت آمیزی در آید و قدرت سریعا به دست مخالفان سابق افتد و خواه شکل جنگ طولانی داخلی را به خودگیرد و مقاومت زیر زمینی نقش عمده ای را باز می کند.
شکل دوم , کم کم به سبب توسعه وسائل فشار دولت جایگزین شکل نخست می شود. در گذشته , هنگامی که ارتش نسبتا ضعیف بود , برای مردم تا اندازه ای آسان بود که به سرعت بر آن پیروز شوند. امروزه , نیروی ارتشهای جدید که در انحصار دولت است آنچنان است که طغیان مردم نمی تواند جز از طریق جنگ پارتیزانی طولانی آن را در هم بکوبد.
پیکار سیاسی در موقعیت سومی نیز به کمک سلاحها حل و فصل می شود : هنگامی که نظامیان سر از خدمت دولت باز می زنند و دیگر در اختیار فرمانروایان نیستند و خود به مبارزه برای قدرت می پردازند. در قرن سوم میلادی در رم , سپاهیان امپراتوری هایی را به وجود آوردند و نابود کردند و تخت امپراتوری را به این یا آن ژنرال آنهم غالبا در مقابل وعده توزیع پول و امتیازات ایشان واگذار کردند. اندکی بعد سزاری را که خود آفریده بودند می کشتند تا کس دیگری را جانشین او کنند. امروزه , در امریکای لاتین , در خاورمیانه و جاهای دیگر , نظامیان حکومتها را می سازند و سرنگون می کنند. در سالهای 1958 تا 1962 کشور فرانسه به چنین وضعی نزدیک شده بود.
گاهی عناصر مختلف ارتش در مبارزه برای قدرت با یکدیگر به رقابت بر می خیزند در امپراتوری رم رقابت میان گاردهای امپراتوری و مرزداران همچنین میان سپاهیان ایالات گوناگون بسیار شدید بود. سرانجام این دسته های متفاوت در پیکارهای خونینی با یکدیگر به مقابله بر می خاستند.
در میان ملل امریکایی لاتین , تعارض میان نیروی زمینی , نیروی دریایی و نیروی هوایی فراوان است. در الجزائر سال 1961 , دیده شد که سربازان حرفه ای باسربازان وظیفه به مخالفت برخاستند.
اینکه ارتش , بدین ترتیب به سازمان سیاسی مستقلی تبدیل شود و از حکومت سر باز زند , مبین بی سازمانی عمیق دولت است.
ارتش به مقتضای طبیعت خود همیشه برای دولت خطرناک است. همان مکانیسمی که هر مقتدری را به سوء استفاده می راند آنانی را هم که سلاحهای نظامی در اختیار دارند , به وسوسه سوء استفاده دچار می کند. سلاحها مظهر نهایی قدرت در کوتاه مدت , قاطعترین و در آینده نزدیک مقاومت ناپذیرترین مظاهر آن است , آنکه شمشیری دارد , در این وسوسه طبیعی است که از نیروی آن کمک گیرد.
نظامیان مسلح برای فرمانروایان و شهروندان بی سلاح خطری مداومند. تلاش بر این است که این خطر محدود شود , ابتدا با توسعه این احساسات نزد افسران که بایستی همیشه و در همه کیفیات از دولت به هر شکل که باشد و به هر که مظهر آن باشد , اطاعت کنند.
خدمت نظام اجباری نیز که سربازان شهروند به وجود می آورد ترکیب ارتش را با ترکیب جامعه یکسان می کند و از خطر می کاهد. ولی خطر همیشه وجود دارد. فرمانروایان و شهروندان همیشه باید از ارتش برحذر باشند.
در میان مللی که همچون ملل آمریکای لاتین قدرتها می توانند از طریق غیر قانونی به حکومت رسند فقط تشکیل چریکهای ملی می تواند مانع از تسلط نظامیان بر دولت شود.
سخنی درباره انقلاب
با اشاره به نظرات هاناآرنت
انقلاب از نظر هاناآرنت :
ارسطو در سپیده دم تمدن غربی , انقلاب را یک واقعیت سیاسی می داند که برای ایجاد تحولات سیاسی ضروری است ارسطو نابرابری را علت اصلی پدید آمدن انقلاب می داند. ارسطو معتقد بود انقلاب و بی نظمی های اجتماعی ناشی از آن "دارای آثار مثبتی برای اجتماع" است.
ارسطو در تاریخ فلسفه , اولین متفکری بود که با مسئله رابطه حکومتها و انقلابها روبرو شد , از نظر ارسطو , انقلاب یک مفهوم سیاسی است نه یک مفهوم اجتماعی
هاناآرنت , "ماکیاول" را پدر معنوی مفهوم انقلاب در عصر جدید می داند , او می نویسد :
"ماکیاولی پدر علوم سیاسی یا نظریه سیاسی نیست ولی پدر معنوی انقلاب است. او با آگاهی و شور و شوق برای احیای روح و نهادهای روم باستان کوشید و این همان کوششی است که بعد در شمار ویژگیهای اندیشه سیاسی قرن هجدهم درآمد. اما مهمتر , پافشاری اوست بر نقش خشونت در قلمرو سیاست که در گفتار و کردار مردان انقلاب فرانسه به وضوح پیدا است.
بنابراین کلام "ربسپیر" از چند جهت به حق بود که گفت : طرح انقلاب فرانسه به خط جلی در کتابهای ماکیا ولی نگاشته شده است وشاید به اسانی می توانست بیفزاید : ما میهنمان را بیش از رستگاری روحمان دوست داریم.
آرنت به خوبی دریافته است که اندیشه سیاسی غرب در عصر جدید میراث را ماکیاولیسم است. همچنین آرنت تقابلی را که مابین ناسیونالیسم (ره آورد تمدن جدید ) و رستگاری روحی (رسالت تمدنهای دینی ) وجود دارد به روشنی دریافته است. اما از خود متفکری اومانیست است و به دلیل تعلق خاطر شدید به نظر دموکراسی لیبرال نه فقط با انقلاب در معنای حقیقی آن ( که جز انقلاب دینی نیست ) مخالف است بلکه با انقلابات سیاسی مارکسیستی ( که جز تغییراتی سطحی و ظاهری نبوده و نیست ) هم مخالفت می کند.
هاناآرنت نه نسل واپسین نویسندگان و متفکران لیبرال تعلق دارد و همه هدف او در کتال انقلاب , نفی انقلاب (حتی در معنای اوماتیستی آن ) است. او در این کتاب به درسهای "انقلاب فرانسه " می اندیشد و با مقایسه انقلاب فرانسه با انقلاب آمریکا , مدعی می شود که انقلاب فرانسه به دلیل مواجهه با "مسئله اجتماعی " و دور شدن آن از هدف "آزادی" و تشکیل نظامی مبتنی بر " جامعه مدنی " به شکست انجامیده و انقلاب امریکا به دلیل عدم مواجهه با "مسئله اجتماعی" در مسیر خود به پیش رفته است. آرنت معتقد است انقلابها به دلیل گرایش به خشونت محکوم به شکست هستند و سنت انقلابی , گنجینه ای بر بادرفته است.
"فقط جایی که 000 احساس نوآوری وجود داشته باشد و نوآوری نیز با مفهوم آزادی پیوند بیابد حق داریم از انقلاب صحبت کنیم , 000 فقط هنگامی می توان از انقلاب سخن گفت که دگرگونی به معنای آغازی تازه باشد و خشونت به منظور تشکیل حکومت به شکلی نو و ایجاد سازمان سیاسی جدیدی برای جامعه به کار رود که در آن رهایی از ستمگری به قصد استقرار آزادی صورت بپذیرد 000 آنچه در سراسر تاریخ پیش از قرون اخیر سابقه نداشته روح انقلابی این سده ها است که هم شایق رهایی بوده است و هم سازنده سرایی نو برای آزادی "
آرنت معتقد است , انقلاب فرانسه که ابتدا هدفی جز "بنیاد گذاری آزادی " نداشت با در قلتیدن به مسئله اجتماعی , از اهداف خود دور شده است.
"مضمون استعماری کلمه "انقلاب" مستقیما از تجربه کسانی مایه می گیرد که نخست در فرانسه انقلاب را به صحنه آوردند و سپس خود در آن نقشها را ایفا کردند. "
"هرگاه در قرن حاضر انقلابی روی صحنه سیاست ظاهر گشته است , همه آن را در چارچوب تصویرهایی دیده اند که انقلاب فرانسه گرفته شده است. با مفاهیمی سنجیده اند که نظاره گران انقلاب وضع کرده اند و به یاری تصور ضرورت تاریخ خواسته اند به فهم آن کامیاب شوند. چیزی که وجود نداشته و جای خالی آن احساس می شده نگرانی درباره نوع حکومت است که نه فقط از ویژگیهای انقلاب امریکا بود بلکه در مراحل ابتدایی انقلاب فرانسه هم بسیار اهمیت داشت. مردان انقلاب فرانسه مرعوب منظره انبوه خلق شدند و هم آوا باربسپیر فریاد برداشتند که : "جمهوری ؟ پادشاهی ؟ من چیزی جز مسئله اجتماعی نمی شناسم " و بدینان نه تنها نهادها و قانون اساسی را 000 بلکه خود انقلاب را نیز برباد دادند"
و بسپیر "خود کامگی آزادی " یعنی دیکتاتوری به خاطر استقرار آزادی را که خود مبدع آن بود , در برابر "حقوق سان کولوتها" یعنی " لباس و غذا و تولید مثل " رهاکرد.
ضرورت یا نیازهای فوری و اضطراری مردم بود که دوره وحشت را به وجود آورد و انقلاب را به کامل نیستی فرستاد 000 در این اثنا جهت انقلاب نیز تغییر کرده بود و اکنون به جای آزادی , تنعم و خوشبختی مردم هدف آن قرار گرفته بود.
نقطه واگرد انقلاب فرانسه و همه انقلابهای بعدی هنگامی فرا رسید که حقوق بشر به حقوق "سان کولوتها" مبدل شد 000 تبدیل مسئله اجتماعی به نیروی سیاسی در مفهوم "استثمار" یا "بهره کشی" مندرج است , یعنی در این تصور که فقر نتیجه استثمار توسط طبقه حاکم است که وسایل خشونتگری را در دست دارد ارزش این فرضیه برای علوم تاریخی بسیار اندک است.
" انقلاب آمریکا در جهت بنیادگذاری آزادی و تاسیس نهادهای پایدار متعهد ماند و خارج از حدود قوانین مدنی هیچ کار را برای کسانی که در این جهت اقدام می کردند جایز نشمرد. انقلاب فرانسه از آغاز به علت وجود محنت و رنج از مسیر بنیانگذاری انحراف پیدا کرد. جهت آن به اقتضای رهایی از فشار اضطرار تعیین شد نه برای استخلاص از زیر با رحیر و زور محرک انقلابیون فرانسه تیره روزی نامتناهی مردم بود و همچنین ترحم بیکرانی از مشاهده این تیره روزی سرچشمه می گرفت. بی قانونی نهفته در این قول که " همه چیزجایز است" از قلبی بر می خواست که با احساسات نامتناهی به جاری شدن سیل بی کران خشونت کمک می کرد.
آرنت حتی با انقلابهای اومانیستی در روزگار ما نیز مخالف است. او معتقد است که : " با نهایت تاسف می دانیم که در کشورهایی که هرگز انقلابی رخ نداده است , هر قدر هم که قدرتهای فائق حشن و متجاوز باشند باز آزادی بهتر حفظ شده است. حتی در سرزمینهایی که انقلاب با شکست روبرو گشته هنوز آزادیهای مدنی بیش از ممالکی است که در آنها به پیروزی رسیده است"
" بزرگترین بو روشنترین درس انقلاب فرانسه این است که استفاده از اخافه و ارعاب برای دست یافتن به خوشبختی , هر انقلاب را سرانجام به نابودی می کشاند 000 انقلاب گران قرنهای نوزدهم و بیستم , بر خلاف اسلامشان در سده هیجدهم مردمی بی امید و کارد به استخوان رسیده بودند. این آمیزه مردم بدبخت و عناصر پست جامعه هنگامی دوباره " به حالت انسان در آمدند" و بپاخاستند که پس از فاجعه انقلاب فرانسه بهترین عناصر جامعه دیدند احتمالی برای موفقیت آنان نیست ولی در عین حال از آرمان انقلاب نیز نمی توانستند دست بردارند. از یک سو دل نمودگی و همدردی و حس عدالتخواهی آسوده رهایشان نمی کرد و از سوی دیگر لذت خود را در عمل می دیدند , نه در سکون "
" ربسپیر یک بار ملت را به اقیانوس تشبیه کرد , همین اقیانوس بینوایی و احساسات اقیانوس گونه ای که ناشی از آن بینوایی بود دست به دست هم دادند و بنیاد آزادی را در خود فرو بردند" نظرات هاناآرنت درباره انقلاب را می توان این گونه خلاصه کرد :
* هدف اصلی انقلاب , بنیاد گذاری آزادی است.
* انقلابها اگر هدف خود را به حل مسئله اجتماعی ( مسئله فقر و تیره روزی مردم ) معطوف کنند از هدف اصلی که آزادی است , باز می مانند.
حل مسئله اجتماعی انقلابها را به خشونت می کشاند.
* انقلاب آمریکا تنها انقلابی است که به دلیل عدم رویارویی با مسئله اجتماعی به شکل حاد آن و نیز تاکید رهبران آن بر قانون اساسی و نهادهای جامعه مدنی از در غلتیدن به خشونت و "همدردی با تیره بختان" نجات یافته است.
* اگر انقلابها را بر مبنای الگوی انقلاب فرانسه مورد مطالعه قرار دهیم ( آنگونه که امروزه اکثریت نظریه پردازان انقلاب این کار را می کنند ) آنچه را که در آمریکا رخ داد نمی توان انقلاب نامید. به عکس باید آن را ضد انقلاب دموکراسی لیبرال نامید.
آرنت این " دموکراسی لیبرال ضد انقلاب " را بر انقلاب ترجیح می دهد چرا که معتقد است این "دموکراسی لیبرال " آزادی را حفظ می کند اما انقلاب آن را نابود می سازد.
" ها آرنت" نویسنده ای است که به تدقیق دردسها و پیامدهای انقلاب فرانسه می پردازد. او فرزند " عقل گرایی روشنفکری " است. جدل او با انقلاب به واقع جدل با مفهومی سطحی و ظاهری از انقلاب است. انقلاب فرانسه و انقلاب آمریکا هیچ یک انقلاب به معنای حقیقی آن نبودند. این انقلابات مبانی و نهادهای تمدن اومانیستی را مورد حلمه قرار ندادند , در حالی که انقلاب فرانسه و آمریکا رشته های تعلق بشریت جدید با میراث دینی پیشین را به طور کامل گستند و تطامی از معاملات و مناسبات بر مبنای تفکر اومانیستی بنا نهادند.
فاشیسم و انقلاب دینی :
فاشیسم چیست ؟ نسبت آن با تمدن جدید چگونه است ؟ آیا انقلاب اسلامی ایران تجربه یک انقلاب توتالیتاریستی و فاشیسمی است ؟ آیا خطر در غلتیدن به فاشیسم در کمین انقلاب ماست ؟
فاشیسم پدیده ای است که ظهور آن در نیمه اول قرن بیستم بسیاری از متوحش و متعجب ساخت. رهبران و نظریه پردازان جوامع دموکراسی لیبرال که میراث دار " اصل پیشرفت" و اعتقاد به " ترقی دائمی" عصر روشنفکری و " انسان عاقل " و " سلیم النفس " لیبرالیسم کلاسیک بودند , از ظهور ناگهانی پدیده ای که با شدت و حسی تمام به مبارزه با دموکراسی لیبرال و نظام "شهروندی لیبرالی " می پرداخته دچار حیرت و وحشت شده بودند. آنها با ارائه تحلیلهای مختلف روان شناختی , جامعه شناختی و سیاسی سعی می کردند این پدیده عجیب و به ظاهر " خلق الساعه " را تبیین کنند. اما بی تردید تئوریسین های لیبرال در آن ایام نکته مهمی را از یاد برده بودند و آن تعیین نسبت فاشیسم با تعالیم و آراء فلاسفه عصر جدید و یا دموکراسی (همان نظام مورد علاقه آنان ) بود.
به طور کلی می توان گفت , در قلمرو تمدن غرب درباره فاشیسم , دو نوع تحلیل و تبیین ایدئولوژیک وجود داشت :
1- تحلیل و تبیین لیبرالی
2- تحلیل و تبیین مارکسیستی
– تبیین لیبرالی معتقد بود فاشیسم چیزی نیست مگر ظهور و غلبه وجه "خردگریز" و "خردستیز" وجود آدمی که در ناخود آگاهی و به صورت " تراکمی از نیروهای پرخاشگری سرکوفته " حضور دارد و در هیئت فاشیسم "آزاد" می شود. اساسا تئوریهای لیبرالی درباره فاشیسم تمایل به تبیین های روان شناختی و روان کاوانه دارند و کمتر به بررسیهای اجتماعی درباره فاشیسم می پردازدند.
نظریه پردازان فاشیسم را امری مخالف دموکراسی و انحرافی از " سنت عقل گرایانه فلسفی غربی " می دانند.
– تحلیل مارکسیستی درباره فاشیسم , عمدتا حول مسائل اجتماعی و اقتصادی متمرکز می شود و فاشیسم , عمدتا حول مسائل اجتماعی و اقتصادی متمرکز می شود و فاشیسم را پدیده ای جامعه شناختی می داند که " محصول خنثی شدن مبارزه طبقاتی در جامعه سرمایه داری است"
6