فهرست مطالب
عنوان صفحه
فصل اول: "سرگذشت و احوال مولوی"
1-1سرگذشت و احوال مولوی
1-2افکار و عقاید عرفانی
فصل دوم "مولوی چه می گوید؟"
2-1مسلک عرفانی و افکار و عقاید مولوی
2-2علم الیقین-عین الیقین-حق الیقین
2-3تعلق -تخلق -تحقق
2-4پایه اصلی مسلک و طریقه عرفانی مولوی
2-5 رسالت عرفانی و ادبی مولوی
2-6فروغ خورشید روح بخش عرفان مشرق
2-7طریق اصلاح نفوس و درمان دردهای اجتماعی و روحانی بشر
2-8داروی دردهای روحانی پنهانی بشر
2-9پراکندگی و جمعیت حواس و اوقات
فصل سوم : "مولوی و حافظ"
3-1-عشق از دیدگاه مولوی
3-2-پیر از دیدگاه مولانا
3-3جام جم ا زدیدگاه مولانا
3-4مولوی و حافظ
فصل چهارم: "مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
4-1 درمراحل سیرو سلوک علمی و عرفانی
4-2 دوره ی اول زندگانی با شخصیت اول مولوی
4-3 دوره ی دوم و شخصیت دوم مولوی
4-4 شخصیت سوم و فعلیت نهایی مولوی
4-5 تقسیم بندی
1-4-5افکار و عقاید مولوی
2-4-5مارمیت اذرمیت
1-2-4-5شعار مسلک علمی و عرفانی و کلید رمز افکار و عقاید مولوی
3-4-5جبر واختیار و قضا و قدر
1-3-4-5قضا و قدر
2-3-4-5تجلی و ظهور حق درمظاهر بشری و صدور معجزات و کرامات از انبیا واولیای خدا
4-4-5 اتصال پنهانی روح انسان کامل به مبدا غیب مجرد الهی
فصل پنجم : "آشنایی بیشتر با اشعار مولانا"
5-1شرح برخی از ادبیات مثنوی شریف
5-2شرح سه غزل شیوا از مولانا
5-3چند نمونه از کنایات اشعار مولوی
5-4القاب شعر اودبا و علما و هنرمندان ایران
شرگذشت و احوال مولوی
جلال الدین محمد فرزند بهاء الدین محمد معروف به "بهاء الدین ولد" و ملقب به "سلطان العلما" فرزند حسین بلخی، این خانواده پدر بر پدر ازمردم خراسان قدیم ساکن ناحیه ی بلخ بوده اند و به نسبت بلخی و خراسانی شهرت داشته اند؛ اما شهرت مولوی به "مولانای رومی" و "مولای روم" بعد از آنست که از بلخ مهاجرت کرده و در شهر "قونیه" موطن برگزیده اند که از بلاد معروف آناتولی و آسیای صغیر و ترکیه ی فعلی است و آن را در قدیم کشور "روم" می گفتند؛ به طوری که نگارنده تبع کرده ام این شهرت از اوایل قرن ششم هجری به بعد است. برای اینکه من درمولفات نیمه ی اول این قرن دیده ام که ازمولوی به عنوان "مولانای روم" اسم برده و اشعاری نقل کرده اند؛ برای کسانی که سرگذشت مولوی را از روی کتاب ها خوانده اند هم این نکته تازگی دارد، زیرا تاکنون دیده نشده کسی متعرض باشد از این که چه تاریخ مولوی را به عنوان "مولانای روم" یا "ملای رومی ها" خوانده اند.
ولادت مولوی در بلخ روز یکشنبه ششم ربیع الاول سنه 604 و وفاتش در قونیه هم در روز یکشنبه پنجم جمادی الاخر سال 672 هجری قمری است. همان سال که نابغه ی فلسفه ی ریاضی خواجه نصیر الدین طوسی و برخی بزرگ مردان دیگر فوت شده اند. مدت عمر مولانا جلال الدین به حساب شمسی 66سال و به حساب قمری 68 سال و 89 روز یعنی سه ماه و یک روز کم بود.
پدرش بهاء الدین ولد با خانواده به قصد زیارت کعبه ی معظمه و انجام عمل حج درحدود سال 616 که گیراگیر حمله ی مغول به ایران است ازبلخ مسافرت کرد. درحقیقت سبب عمده ی این مسافرت یا مهاجرت رنجشی بودکه در باطن از سلطان محمد خوارزمشاه داشت، خواه باعث مسافرتش، گزاردن مناسک حج و خواه و رنجش از سلطان محمد باشد، این ها همه علل و اسباب ظاهری بود و حقیقت امراراده ی حج بود که می خواست آن نهال الهی یعنی وجود مولوی را که درآن وقت حدود سیزده ساله بود از آن آفت خانمانسوز هجوم شوم مغول محفوظ نگاه بدارد و او را در سرزمینی دو از فتتنه پرورش دهد تا همچون درختی بارآور، سایه بر سر مشرق و مغرب عالم افکند.
این سبب ها برنظر ها پرده هاست
که نه هر دیدار صنعش را سزاست
از مسبب می رسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط را اثر
از این ادبیات مولوی بر می آید که همه چیز در دید و قدرت آفریدگار بی همتاست و دلیلش برهیچ کس آشکار نیست. آری! حق نمی خواست که این چراغ فیض رحمانی درآن تندباد شیطانی خاموش شود و چشم جهان بشریت از انوار تابناک او بی نصیب بماند. خلاصه مولوی درآن وقت که حدود 13 سال داشت همراه پدرو مادرش از بلخ سفر کرد. گفته اند که پدرش درعبور از نیشابور شیخ فریدالدین عطار نیشابوری معروف را که صاحب تذکره الاولیا و منظومه های منطق الطیر و اسرارنامه و مصیبت نامه است ملاقات کرد و شیخ عطار نسختی از "اسرارنامه" ی خود را بدو هدیه نمود و برای مولوی به فراست ایمانی، آتیه ی درخشانی را پیش بینی کرده و به پدر او گفت که این پسر راگرامی بدار، باشدکه نفس گرم او آتش، در سوختگان عالم زند.
"مقدمه"
ادبیات در هر شکل و قالبی که باشد، نمایشگر زندگی وبیان کننده ی ارزش ها و معیارها وویژگی هایی است که زندگی فردی و جمعی برمحور آنها می چرخد. نقد وبررسی و ارزیابی آثار ادبی نیز چنین است و نمی تواند بدور از آن ارزش ها و معیارها باشد و بی توجه از کنار آنها بگذرد. به عبارت دیگر نقد و بررسی آثار ادبی از دیدگاهی می توان درس زندگی نامید، باهمه ی گستردگی و تنوع و خصوصیات و مظاهر آن.
ادبیات از دو دیدگاه ما را با زندگی پیوند می دهد: از گذرگاه عاطفی، وقتی که آنرا می خوانیم، از گذرگاه خرد ورزی، وقتی که آنرا بررسی و نقد می کنیم؛ وقتی ما قطعه شعری را می خوانیم، عواطف و احساسات ما با عواطف و احساسات شاعر جنبه های مشترک پیدا می کند و با او هم سوئی روانی پیدا می کنیم، و یا وقتی سر گشتکی را در مطالعه می آوریم، به قول "آندره موروا" در حادثه ی کشاکش بزرگی قرارمی گیریم و لحظات زندگیمان با آن حادثه آمیختگی پیدا می کند؛ دراین موارد نفس و جان ما می تواند از اثر پذیری برکنار بماند. از جهت خردورزی نیز، اگر به درستی به تحلیل و نقد آثار ادبی بنشینیم و جنبه های مثبت و مفنی آنها را دریابیم، زندگی را مطرح ساخته ایم؛ مطالعه وبررسی آثار ادبی باید با بررسی جنبه های زبانی، هنری ومحتوایی همراه باشید، به این معنی که پس از حل دشواری های واژه ای و تعبیرها و اصطلاحات متن و اشاراتی که به تارخ و قصص و اساطیر ممکن است وجود داشته باشد، باید به بررسی ارزش هنری و سپس به تجزیه و تحلیل محتوای آن بپردازیم. اندیشه های والا و ارزشمند را باز نماییم و پندارهای سخیف و کج اندیشی های نابخردانه را نقد کنیم. عبارات وابیات و تعبیرهای زیبا و استوار را با دلیل وحجت نشان دهیم و ابیات و جملات و عبارات نازیبا و نااستوار را باز نماییم. و اگر اثر شکل داستانی دارد، آنرا از جهت شناخت داستان بررسی کنیم: مثلاً اگر در داستان رستم و سهراب، فقط واژه دشوار را معنی کنیم و چند ویژگی زبانی را که درسخن فردوسی هست باز گوییم که مثلاً برای یک متمم دو حرف اضافه آورده است، یا "کجا" را در معنی "که" به کاربرده، داستان را به عنوان یک پدیده ی لسانی مطرح کرده ایم. برای آنکه داستان به عنوان یک اثر ادبی مطرح شود، پس از طرح و توضیح نکته های زبانی و ارزش های هنری یا ارزش های مربوط به فنون بلاغی، درمرحله ی سوم باید محتوای داستان را از جهت داستان شناسی، و دراین مورد به خصوص از جهت تراژدی شناسی، گره خوردگی، اوج و فرود داستان، جنبه های روان شناختی قهرمانان و سرانجام ظرایفی که داستان را به عنوان تراژدی برتر معرفی می کند، مطرح سازیم.
بنده از تهیه و تحقیق درباره ی شعر و ادب فارسی، اهدافی داشتم که یکی از آنها بیان کردن و روشن شدن مطالب دراین باره بود؛ و دراین تحقیق از استاد بزرگوار ادب و شعر فارسی، جناب آقای دکتر ده پنا که دانشجویان را به شناخت و درک ارزش های شعر و متون فارسی تشویق می کنند، تشکر می کنم؛
دراین تحقیق از منابع مختلفی استفاده کردم که از آن جمله می توان کتاب مقالات ادبی، اثر دکتر جلال الدین همایی، مکتب حافظ یا مقدمه برحافظ شناسی، تالیف دکتر منوچهر مرتضوی و گزیده ی غزلیات مولوی، اثر دکتر سیروس شمیسا است؛ امیدوارم این تحقیق بتواند برای علاقه مندان به شعر و متون فارسی مفید واقع شود و تفکر و توجه آنان را به این موضوع بیشتر کند.
بهاء الدین ولد بعد از اتمام عمل حج دیگر به خراسان برنگشت، برای این که اخبار هجوم وحشیانه ی مغولان را می شنید و بازگشتن او به وطن درآن حال، مصلحت نبود. این بود که سفر به آسیای صغیر کرده و در بلده ی لارنده که از توابع قونیه است اقامت جست سلطان علاءالدین، پادشاه آن سرزمین، کم کم به وی ارادت خاص به هم رسانید و مقامش را عزیز وگرامی شمرد. بهاءالدین حدود هفت سال در "لارنده" بود و همان جا مولوی در 18 سالگی با دخترخواجه لالای سرقندی که گوهر خاتون نام داشت ازدواج کرد و سلطان ولا فرزند مشهور وی از بطن همان زمان درسال 622 در لارنده به دنیا آمد.
بهاء الدین دراواخر عمر خود از لارنده به قونیه نقل مکان کردو پس از سه سال در روز جمعه 18 ربیع الآخر 628 درگذشت و درهمان جا مدفون شد. درآن هنگام مولوی 25 ساله بود و تا آن زمان تحت تربیت پدرو سایر اساتید آن عصر از ادبیات فقه و کلام و حدیث و امثال آن اشتغال داشت و در نتیجه ی 20 سال تحصیل، عالمی از کاردرآمده و سرگرم تدریس و وعظ و تبلیغ معارف مذهبی شده بود.
درسال 629 که یکسال بعد از وفات پدرش بود، سید برهان الدین محقق ترمذی که از مشایخ طریقت و از دوستان و ارادتمندان پدر مولوی بود به "قونیه" رفت؛ مولوی درخدمت وی وارد سیر و سلوک عرفانی و طریقه ی تصوف گردید و مدت 9 سال تحت تربیت او مشغول ریاضت و از کار طریقت بود. پس ازفوت استادش به مدت 5 سال خود به تنهایی همان آداب و رسوم و خلوت نشینی را که از شیخ خود آموخته بود ادامه داد و به مدت 13 سال ریاضت و جهد وی به طول انجامید. در سنه 642 هجری که مولوی 29 سال داشت که به تفصیلی، ملاقات وی با شمس الدین تبریزی دست داد که موجب تحولی عظیم در روح مولوی گردید و به کلی او را منقلب ساخت.
بازگردد شمس و میگردم عجب
هم زفرشمس باشد این سبب
شمس باشد بر سبب ها مطلع
هم از او حبل سبب ها منقطع
صدهزاران بار ببریدم امید
از که، از شمس این شما باور کنید
تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من و یا ماهی زآب
ما زعشق شمس دین بی ناخنیم
ورنه ما این کورا بینا کنیم
این جاست که مقامات و کرامات و تصرف در نفوس و اشراف برضمایر را که دراثر 14سال ریاضت و رنج و کوشش تحصیل کرده بود یک جا به پای عشق شمس می ریزد و بی ناخن و ناتوان می شود. مدت مصاحبت شمس با مولوی درحدود چهار سال به طول انجامید؛ درسال 645 وی ناپدید شد و نقل های مختلف دراین مورد را ذکر نمی کنم.
مولوی پس از ناپدید شدن شمس به چونان حالی دست یافت که درک آن جز از عاشقی دلسوخته میسرنیست. در مدت 7 سال یعنی درسال های 645 تا 652 از فراق او درجوش و خروش بود تا درهمان سال با یکی از مریدان خود و شمس مصاحبت کرد که او شیخ صلاح الدین زرکوب بود. پس از 10 سال همنشینی مولوی نیز را نیز از دست داد و وی درگذشت و باز مولوی تنها و بی مونس شد که یکی از مریدانش به نام شیخ حسام الدین حسن چلبی مولوی را از وحشت تنهایی بیرون آورد. مدت این مصاحبت نیز 10 سال به طول انجامید و پس از آن مولوی وفات یافت و درسال 683 یعنی به فاصله ی 13 سال حسام الدین چلبی نیز درگذشت.
بهترین اثر جاویدان مولوی که "مثنوی" نام دارد وبه آن لقب قرآن دوم را هم داده اند، در 10 سال مصاحبت وی با حسام الدین چلبی به دست آمد. خود مولانا در اوایل جلد دوم این کتاب به این مورد اشاره ای کرده است.
سرگذشت زندگانی مولوی که دراین جا ذکر کردم – از صحیح ترین اسناد یعنی پسر وی "سلطان ولد" نقل شده است و اطلاعات بیشتر در این زمینه درکتاب – منظومه ی "ولدنامه" آمده است. همین کتاب مناجت المعارفین افلاکی که از معروفترین کتب مربوط به این موضوعست از جهت مطالب تاریخی قابل اعتماد است ولی درباره ی عقاید،اخلاق و احوال و آرای مولوی همه جا نمی توان به آن اعتماد کرد.
2. افکار و عقاید عرفانی
روح عرفان و مکتب طریقت مولوی از دیگر طرق وسلاسل صوفیه به کلی ممتاز است. درقرن هفتم هجری که مولوی ظهور کرد، مکتب های معروفی چون مکتب شیخ شهاب الدین سهروردی صاحب کتاب عوارف المعارف و عارف بزرگی چون شیخ محی الدین ابن عربی صاحب فتوحات مکیه و یا صدرالدین قونوی، صاحب کتاب فلوک و مفاتح الغیب بودند؛ شاید عرفان مولوی و روش سیر وسلوک او در ابتدا همانند مکتب افرادی که ذکر شده است بود. اما با ظهور شمس در زندگی مولوی، وی دارای طریقه ای شد، متفاوت با مسالک عرفان و تصوف دیگر. پس کسانی که می خواهند، عرفان مولوی را ازروی مکتب عرفا یا به قیاس صومعه ها و خانقاه ها جست وجو کنند ویا دایره ی تعلیمات او را محدود به اصطلاحات "وحدت وجود" سازند هرگز او را که در مثنوی معنوی تجلی کرده است نخواهند شناخت؛ و این قیاس ها نه مفید یقین است و نه مولوی درمیان عرفا شبیه و ممائلی دارد تا بتوان او را ازروی قیاس و تمثیل شناخت.
برای شناختن مولوی و درک حقایق افکار عرفانی، او از روح خود و یعنی از روی گفته های او در مثنوی و غزلیاتش باید الهام گرفت نه به مقیاس با دیگر رجال و تصوف و نه ازروی گفته ها و نوشته های دیگران.
مساله ی وحدت وجود که از جمله افکار لطیف عالی مکتب محی الدین محسوب می شود و جمعی از شعرا و عرفای مکتوب از قبیل شمس مغربی، شیخ محمود شبستری، فخرالدین عراقی، تابرسد به ملا عبدالرحمن جامی و دیگر عرفا همه آنرا گل سر سبد تحقیقات و اسرار عرفانی خود قرار داده اند. راجع به وحدت وجود تا حدی که مناسب باشد دراین جا ذکر می کنم؛ اولاً این مساله یکی از مسائل علمی فلسفی است نه از مسایل اعتقادی؛ البته آن را به وجوه مختلف می توان تفسیر کرد که پاره ای از آنها منجر به وحدت موجود می باشد که نه مورد قبول عقل است و نه مورد قبول شرع وبعضی وجوه آن هم اساس توحید است و هم عقل آن را می پذیرد. مولوی مساله ی وحدت وجود را تا آنجا که پسند عقل و موافق شرع است پذیرفته و وجوه مربوط به وحدت موجود را رد کرده است؛ و این در طریقه ی مولوی نیست که عالم حق است و سالک به جایی می رسد که عالم را حق می بینید و مابین انبیا و سایر افراد بشر تفاوتی نباشد، بلکه او می گوید: انبیاء اولیای برگزیدگان حق، مظاهر کامل حقند و سایر افراد باید از ایشان پیروی کنند و ازبین برگزیدگان حق و سایر افراد عادی بشر تمایز نوعی و جنسی قایل است؛ البته این یکی از مطالب عرفانی است. یکی از اصول افکار و عاقید مولوی که مثنوی درباره ی آن بسیار گفته، بیان حالتی که از آن به مرگ و فنا وعدم و نیستی تعبیر شده است، درحقیقت مقصود مولوی تبدل و تحول است وارتقاء از نقص به کمال.
یکی از مسائل اتصال به اولیای خدا به طریق فنای ناقص در کامل است. به گفته مولی هیچ زمان خالی از حجت نیست. مراد مولوی از برگزیده ی الهی است اعم از انبیاء و اولیا یا کسانی که جانشین آنها باشند و از این طبقه به اصطلاح ولی خدا، شیخ، پیر، استاد و نظایر آن تعبیر می کند معتقد است که این طبقه هم درمقام و درجات متفاوتند همان طور که انبیا در درجات متفاوت بودند. این افراد از طرف خداوند عالم به طور ذاتی کامل و مکمل خلق شده و سایر افراد باید پیرو ایشان باشند و رستگاری و کامیابی نصیب کسی است که حجت خدا را شناخته و به وی متصل شده و راه اتصال به وی همان فناست که بدان اشاره ای کردم.
ای خنک آن مرده کزخود رسته شد
دروجود زنده ای پیوسته ای شد
روح هایی کز قفس ها رسته اند
انبیا را رهبری شایسته اند
از برون آوازشان آیا چنین
که ره رستن تو را اینست این
ما بدین رستیم از این تنگین قفس
غیر این ره نیست چاره زین قفس
2-1 مسلک عرفانی و افکار و عقاید مولوی
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بدم، پخته شدم ، سوختم
همه چیز درباره ی مولوی گفتند؛ نگفتند خود مولوی چه می گوید!
دراین جاخلاصه و مختصری از آن چه را که درآثار مولوی و به خصوص مثنوی شریف که بانگ توحید و نغمه ی الهی و صیقل ارواح و نردبان آسمان است، ذکر می کنم اما این موضوع به طور کلی و اجمال، شامل دو مبحث یا دو فصل برزگ می شود، یکی خصوص طریقه و مسلک خاص عرفانی و شیوه ی راه وروش تصوف مولوی و دیگر سایر افکار و عقاید مولوی یعنی دریایی بس عظیم و ژرف و پهناور که قطره ای از آن شناخته شده است و به این زودی به قعر آن نتوان رسید.
گرشود بیشه قلم دریا مدید
مثنوی را نیست پایانی پدید
کلمه ی "پدید" به اصطلاح دستور فارسی مماله ی "مداد" است به معنی جوهر و مرکب که با آن چیزمی نویسند. ماخوذ ازآیه ی شریفه ی سوره ی کهف: "قل لوکان البحر مداداً لکلمات ربی لنفه البحر قبل ان تتفذ کلمات دبی و لوجئنا بمثله مدداً"
2-2 علم الیقین- عین الیقین-حق الیقین
ازسه مرحله یا سه منزل مدارج کمال روحانی بشر که مولوی دروصف حال خود آن را خامی و پختگی و سوختگی گفته است؛ در لسان قرآن کریم به مراتب سه گانه ی علم الیقین وعین الیقین و حق الیقین، تعبیر شده است که همه ی طوایف علمی و عرفانی و صوفی آن را پذیرفته و اصطلاح قرار داده اند.
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند
***
زآتش ارعلمت یقین شد از سخن
پختگی جودر یقین منزل مکن
تا نسوزی نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی درآتش درنشین
***
2-3 تعلق – تخلق- تحقق
عرفا و صوفیه اصطلاح مخصوص دیگری هم دارند که همان مراحل سه گانه است:
1. تعلق : علم الیقین 2.تخلق: عین الیقین 3. تحقق: حق الیقین
مثالی را که از خود مولوی در مراحل سه گانه ی علم الیقین تا حق الیقین ذکر کردم "زآتش ارعلمت یقین شد از سخن" را توضیح می دهم: یک بار فقط علم یقین به وجود آتش دارید، اما هنوز آنرا ندیده و حرارت و سوزش آنرا احساس نکرده اید؛ این جا مقام علم الیقین است و چون خود آتش و آثار آنرا مشاهده کردید مرتبه ی عین الیقین است و هنگامی که درآتش افتادید و سوختید و مانند آتش شدید به درجه ی حق الیقین رسیده اید.
درباره ی آتشی که مولوی را گرم کرد و دست آخر او را سوزانید باید با کمال خلوص و صدق دعا کنیم که شعله و یا جرقه ای از آن نصیب ما شود و روح افسرده ی یخ زده ی مارا گرم کند. زیرا به گفته ی خود او این آتش، آتش عشق است.
آتشی ازعشق در دل برفروز
سربسر فکر وعبارت را بسوز
عش آن شعله ست کوچون برفروخت
آن چه جز معشوق باقی جمله سوخت
عاشقان راهر زمان سوزیدنی است
برده ویران خراج وعرش نیست
***
آتش این بانک نای ونیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد
2-4 پایه ی اصلی مسلک و طریقه ی عرفانی مولوی
یایه ی مکبت و مسلک و مرام و طریقه ی عرفانی و تصوف مولوی، همان عشقی است که از آن گفته است. غزلیات آتشین مولوی که در دیوان کبیر اوست همه یک پارچه عشق و جذبه و حال است؛ همچنین مثنوی شریف او از آغاز دفتر اول:
بشنو از نی چون حکایت می کند
وزجدایی ها شکایت می کند
تاپایان دفتر ششم که به سرگذشت شاهزادگان و قطعه ی ذات الصور ختم شده است، سراپا برمحور عشق می گردد به طوری که هیچ کدام از شش دفتر آن منظومه ی آسمانی از اشعار گرم پرشور و حال و بیان حکایات و داستان های عشق و عاشقی خالی نیست؛ وهرکجا که رشته ی سخن به شرح این احوال می رسد فیل مولانا به قول خودش یاد هندوستان می افتد و او را جنون و مستی و عشق می دهد و چندان روشنی و گرمی از او می ریزد و سوز و حال مستانه درگونه های او موج می زند که خواننده و شنونده را هر قدر هم سردو تاریک، روشنی و نشاط می بخشد.
2-5 رسالت عرفانی و ادبی مولوی
توده ی افسرده ی یخ زده ی بشریت و آفتاب گرمی بخش روان افروز مثنوی شریف
می توان گفت که منظور مولوی از نوشتن مثنوی و به عبارت دیگر رسالت عرفانی و ادبی او در اصل همین بود که جامعه ی یخ زده بشری و توده ی سردو جامد بی روح افسرده ی عامه را که هوای خود ایشان از زمستان سردتر است و دم و آواز و صحبت و گفتار و کردارشان از تل برف و کوه یخ بیرون می آید؛ و مولوی این احوال را به دیده ی بصیرت عرفانی و چشم حقیقیت بین ملکوتی که از خاک درگاه اولیای خدا سرمه ی بینایی داشت:
چشم روشن کن زخاک اولیا
تا ببینی زابتدا تا انتها
درست می دیده و حالت بشر فردای خود را در آیینه ی زمان حال خود احساس و مشاهده می کرده است، منقلب سازد؛ و او را حرارت و قدرت و قوت و حال تازه بدهد.
اغراق نیست اگر بگوییم که مولوی به مقصود خود رسیده است؛ چرا که به وسیله ی مثنوی شریف، یادگاری جاودانی از خود باقی گذاشت که همچون آفتاب شرق می تابد و نورو گرمی درسراسر آفاق می افشاند. اکنون یکی از گفته های خود مولوی را دراین باره خوب بشنوید که در اوایل دفتر ششم مثنوی می گوید؛ ضمناً معلوم می شود که از راز بیماری زکام و سرماخوردگی هم خوب اطلاع داشته است.
بونگه دارو بپرهیز اززکام
تن بپوش از بادو بود سرد عام
تا نیندازید مشامت از اثر
ای هواشان از زمستان سردتر
چون جمادند و فسرده تن شگرف
می جهد انفاسشان از تل برف
چون زمین زین برف درپوشد کفن
تیغ خورشید حسام الدین بزن
همین برآر از شرق سیف الله را
گرم کن زان شرق این درگاه را
2-6 فروغ خورشید روح بخش عرفانی مشرق
مقصود مولوی، آفتاب فروغ بخش عرفان مشرق و به ویژه مثنوی شریف است که "نردبان آسمانست این کلام" یعنی هر قدر گرمی و روح و نشاط و روشنی می خواهید از این کانون مقدس حرارت و نور بجویید و دست از عرفان مشرق و این کتاب آسمانی برمدارید و دست آخر هم که سراسر آفاق زمین را برف افسردگی فرا گرفت و روحانیت بشری، کفن پوشید و به حالت احتضار مرگ افتاد، از زبان مدد بخش مولوی کمک بگیریدو تیغ خورشید حسام الدین معینی همین مثنوی شریف را از افق شرق برآرید و عالم بشریت را ازجمود و خمود نجات دهید. مولانا دراین جا راز مهمی را آشکار می کند که آن آشکار می کند که آن آتش مقدسی که جهان مادی و تمدن بی روح بشری را از سردی و انجماد نجات می دهد از مشرق طلوع خواهد کرد؛ همان طور که در آغاز تاریخ تمدن انسانی نیز، آفتاب مدنیت و فرهنگ از مشرق طلوع کرده بود.
2-7 طریق اصلاح نفوس و درمان دردهای اجتماعی و روحانی بشر
اگر خوب دقت و تجزیه و تحلیل کنیم درمی یابیم که این حالت سردی و دل مردگی وبی روحی وضعف قوای معنوی که بر جوامع بشری چیره شده نتیجه ی دورشدن از فضایل روحانی و توغل درسیاست بازی های بی مزه ی بی عمق است که متاسفانه باروح تزویر و نفاق توام شده و این صفات زشت را در روح اشخاص رسوخ داده و ازهمه بدتر حودث این احوال، نتیجه ی رواج تلفیقات فلسفه ی شوم مادی گریی است که از گری است که از اروپا سرچشمه گرفته و کم کم سراسر جهان را از شرق و غرب فرارگرفته و خصوصاً در روح دوره ی جاهل تنگ نظر، بی اندازه اثر گذاشته است و افراد این جوامع که دچار این بیماری گشته اند متوجه نمی شوند و درد را احساس نمی کنند.
مولوی ظهور این احوال راخوب پیش بینی می کرد و حال وروز دیروز و امروز و فردای بشریت را در آیینه ی دل بیدار و هوشیار و دیده ی روشن غیب بین خود می دید و به اهمیت رسالت عرفانی و ادبی خود کاملاً واقف بود و آن را به خوبی انجام می داد. مولانا موافق مسلک عرفانی خود علاج قطعی دردهای اجتماعی و روحانی افراد بشری را همانطور که درطب جسمانی معمول است، در درجه ی اول موقوف بر تبدیل مزاج می دانست و خود به همین دستور عمل کرده بود؛ دیگران را نیز به همین طریق معالجه می کرد و این تبدیل مزاج را مخصوص طبیبان الهی و مردان راه حق می دانست و تبدیل بدی ها را به نیکی وزشتی ها را به زیبایی، مخصوص مشیت الهی می دانست دراین باره مولانا تحقیقات تازه و لطیف دارد که باید جداگانه توضیح داده شود.
باری مولانا برای تریاق زهرهای اجتماعی و شیرین کردن سرکه ها و تلخی های جهان بشریت، معجون الهی به نام شش دفتر مثنوی ساخت که مزاجهای معلول ناتندرست را به صحت و اعتدال باز می آورد و تلخی های اجتماع را به شیرینی مبدل می سازد و خورشید ی از آن طالع می شود که برسراسر جهان شرق وغرب می تابد و تیرگی ها را می زداید و همه جا را روشن می کند. خود او در دیباچه ی دفتر ششم می گوید:
شش جهت را نورده زین شش صدف
کی یطوف حوله من لم یطف
یعنی مثنوی کعبه ای است که جمیع نسل های بشر درهر روزگار و هرزمان و مکان که باشد باید گردآن طواف کنند و دراصلاح نفوس و تجدید حیات معنوی از توجه به روحانیت آن کتاب آسمانی مدد بجویند.
چونکه سرکه سرکگی افزون کند
پس شکررا واجب افزونی بود
زاغ در رز نعره ی زاغان زند
بلبل از آواز خوش کی کم کند
یعنی اگرسراسر عالم را تلفینات شوم زاغان کفر و الحاد مادی گری فرا گرفته باشد، مردان روحانی که بلبل نغمه سنج گلستان الهی اند با آواز خوش، بشر را از خواب غلفت بیدار خواهند کرد و مولوی خود بزرگترین بلبل گوینده این گلستان است.
8.داروی دردهای روحانی پنهانی بشر
طبیب همه ی علت های روحانی وداروی جمیع دردهاو بیماری های درونی و روانی پنهان بشر که از قوای بهیمی وسیعی شهوت وغضب و نخوت و خودبینی تولید می شود، درمکتب عرفان مولوی، همین عشق است.
هرکه را جامه زعشقی چاک شد
او زحرص وجمله عیبی پاک شد
شادباش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای روای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
به عنوان مثال، یکی از آفات و امراض صعب العلاج روحانی انسان، وسوسه و وسواس و تردید و دودلی است که درفعل و ترک و نفی و اثبات امور بروی دست می دهد و او را ازهرکاری باز میدارد؛ اعم از امور عادی، علمی یا مذهبی؛ و دوای شافی این مرض به گفته ی مولانا فقط عشق است وبس.
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس را بسته است کس
9.پراکندگی و جمعیت حواس و اوقات
تعرفه ی حواس و پراکندگی ضمیر و تضییع اوقات در اشتغال به امور مختلف متنوع دنیوی؛ مخصوصاً مداخله درکارهایی که مربوط به شخص نیست و به درد دنیا و آخرت او نمی خورد، نیز یکی از آفات بزرگ خطرناک روحانی انسان است که او را همواره از آرامش قلب و سکون خاطر و فراغ بال و تمرکز حواس محروم می کند. علاج این بیماری نیز در دارالشفای عرفان مولوی منحصر به عشق است و این قبیل دردها جز با داروی شفابخش عشق درمان پذیرنیست.
حال که به طرقی، گریزهایی درشناخت نظر مولوی درباره ی عشق زدیم. به طور جامع آنرا مورد بررسی قرار می دهیم.
3-1 عشق از دیدگاه مولوی
مولانا جلال الدین را می توان سرحلقه ی عارفان عاشق و سلطان بلامنازع مکتب عرفان عاشقانه و مکمل عرفان ایرانی نامید. مولانا روش عاشقانه ای را که به موازات روش زاهدانه درطی چند قرن تطور و تحول عرفان عاشقانه تکامل یافته و در آثار شیخ فرید الدین عطار رنگ ثابت و مشخصی به خود گرفته بود، به حد اعلای تکامل و عمق و لطافت رسانید.
روش عاشقانه که مدت چند قرن همدوش و موازی روش عابدانه یکی از دو شم و روش مکتب متصوف اسلامی محسوب می شد با نبوغ خداداد و عشق آتشین مولانا قطعی بر روش زاهدانه پیدا کرد و مذهب مختار کاملان و واصلان و اهل معرفت قرار گرفت. مولانا یکباره حدود و ثغور مکاتب کلاسیک تصوف را در هم شکست و مسندها را برانداخت و به آداب و قیود و تکالیف پشت پا زد و اساس معرفت و عرفان را برعشق و شور و اخلاص و محبت و معرفت استوار ساخت.
مثنوی معنوی بزرگترین گنجینه ی عشق وعرفان، عالی ترین مولود فعالیت ذهن و مغز توانا و روح حساس بشر متفکر، یکی از کاملترین آثار معنوی جهان، اثری که هنوز بعد از قرون متمادی ژرف ترین و درخشانترین تجلی اندیشه و روح انسانی به شمار می رود با نغمه های جانسوزنی عاشق آغاز می شود و سرآغاز این دفتر معرفت به حدیث راه پرخون و سخن جانسوز عشق مجنون آراسته است مولانا درآغاز مثنوی از زبان نی نالان کوشش جان مشتاق عاشق را برای دریدن حجاب کثرت و درک بی واسطه ی وحدت و اتصال قاطع و فنای کامل در دریای ابدیت و پیوستن به اصل خویش به شیواترین بیان شرح می دهد و هرحرکتی را در عالم وجود ناشی از این عشق واشتیاق به سوی اصل و درجست جوی وصل می داند. می گوید: آتش نی از عشق است، جوشش می از عشق است، فضیلت بشر برکاینات و برابری جسم خاکی او با افلاک هم از عشق است، طبیب جمله دردهای بی درمان عشق است، مزیل نخوت ها و ناموسها عشق است، اگر ناله ی نی آتش در جهان سوختگان می زند از آن است که به حدیث عشق و به نغمه ی جانسوز فراق مترنم است، اگر آن چه نی درپرده های زیر وبم می گوید فاش برزبان من جاری1 شود جهان خراب خواهد شد.
حدیث عشق بزبان و بیان درآمدنی نیست، هرسری را برزبان و بیان درآمدنی نیست، هر سری را برزبان می توان جاری ساخت جز راز عشق، هررازی را می توان بر صفحه ی کاغذ ثبت کرد جز راز سوزان عشق، زبان از راز سوزان عشق بسوزد و کاغذ آتش گیرد و قلم برخود شکافد، عقل با همه ی زیرکی درشرح عشق چو خر در گل بماند. بالاخره حدیث عشق را از خود عشق باید پرسید زیرا برای آفتاب دلیلی جز خود او جستن، ابلهی است.
هرچه هست معشوق است و عاشق دربرابر معشوق وجودی ندارد.
جمله معشوقست و عاشق پرده
زنده معشوقست و عاشق مرده2
رهبر مولانا نیز خود عشق است:
پروبال ما کمند عشق اوست
موکشانش می کشد تا کوی دوست3
بیماری عشق جدا از دیگر بیماری هاست و نه تنها چون دیگر علت ها مکدر مغز وجان نیست بلکه کاشف اسرار و رموز می باشد. اصل، عشق و اشتیاق و هیجان روح و خلجان باطل است و این عشق و اشتیاق متوجه هر جمالی باشد- چون هرچه درجهان است سایه و مظهری از جمال لایزال آسمانی است – رهبر و هادی عاشق به سوی اجمال حقیقی خواهد بود. عشق، برتر از دو عالم و مذهب عشق، بالاتر از مذاهب مختلف است؛ مذهب عشق، مذهب عدم و فنای محض می باشد و پای عقل درقلمرو عشق لنگ است:
بادو عالم، عشق را بیگانگی است
واندرآن هفتادو دو دیوانگی است
غیرهفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تخته بندی پیش او
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آن جا قدم
حافظ شرط اول قدم سلوک درراه عشق را دست از عقل و جان شستن معرفی می کند و تنعم را با عشق سازگار نمی داند.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
مولانا نیز همین عقیده را دارد و می فرماید: عشق از اول با سختی و خون و مرگ و شکنجه توام است تا آنکه قدم ثبات ندارد پی کار خویش گیرد و شعله های اول عشق برای آن است که قلب غش آلود خادمان را از زرناب کاملان جدا سازد. "توکه به یک خواری ازعشق گریزانی جز نام از عشق چیزی نمی دانی":
توبه یک خواری گریزانی زعشق
توبجز نامی چه می دانی زعشق
عشق را صدناز و استکبار هست
عشق با صد نازمی آید به دست
"حرکت کاینات و گردش تکاملی و تحول موجودات همه ناشی از عشق است ؛ عشق قوی ترین و بزرگترین قدرت در عالم وجود به شمار می رود و درتمام ذرات وجود جاری است؛ فضیلت و سروری مطلق رسول اکرم (ص) نیز از برکت عشق و شوری بودکه خدای بزرگ دروجود پاکش بودیعه نهاده بود. سرنوشت رسول بزرگوار از عشق بود به خاطر همین عشق محمدی خداوند کاینات را به وجود آورد؛ زیرکی از ابلیس و عشق از بشر است وبرای گذشتن از دریای بیکران، وجود عشق باید نه چالاکی؛ مرد با همت آنست که توسن سرکش عشق را رام کند ولی چون کمندی برگرد عشق نیاید باید کمند، عشق را برگردن خود پذیرفت و خود رام عشق شد؛ عشق ورزی وسیله ی دیدار دوست و روزنه ای است به سوی جمال بی مانند او:
عشق ورزی آن دریچه کردن است
کزجمال دوست دیده روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این بدست توست بشنو ای پسر
راه کن دراندرون ها خویش را
دور کن ادارک دوراندیش را
ادعای عشق با توقع حرمت و خودنمایی و حیله ونیرنگ سازگار نیست، باید از نقش هاعریان و سراسرجان شد؛ لازمه ی توفیق در عشق و پیوستن به حقیقیت، صداقت و خلوص نیت است. عشق حقیقی آن است که جزذات معشوق هدفی نداشته باشد و گرنه:
عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
این ها همه، سخنان ارجمندی بودند که مولانا درابیات مختلفی بیان کرده است.
مولانا می گوید عشق صادقانه ومخلصانه خواه از این سرباشد و خواه از آن سر، مستقیماً متوجه جمال حقیقی باشد و خواه متوجه مظاهر خاکی آن جمال، عاقبت ما را به سوی معشوق حقیقی خواهد برد.
عاشقی گرزین سرو گرزان سراست
عاقبت ما را بدان شه رهبر است
منظور مولانا دراین بیت، عاشقی درمفهوم واقعی است درحالی که دربیت نخست، می فرماید که به سبب ضیق الفاظ این نوع تمایلات نازل و مبتذل را عشق می نامندو گر این نباشد، چنین امیالی از نظر حقیقت، عشق نیست بلکه مایه ی ننگ است.
مولانا، عشق را دریای عدم می داند و عاشق حقیقی درنظر او کسی است که از قید هستی و نمودهای رنگارنگ رسته و مستغرق نیستی و یکرنگی و وحدت شده باشد:
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آن جا قدم
عشق حقیقی آتشی است که هرچه جزمعشوق باشد می سوزد شمشیر "لا" در "الاالله" می راند، قصر توجه عاشق به معشوق لازمه ی، عشق حقیقی است و عشقی که چنین نباشد عشق نیست بلکه هرزه سودایی است؛
غیر معشوق ارتماشایی بود
عشق نبود هرزه سودایی بود
عشق آن شعله است کو چون برفروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند
درنگر آخر که بعد لا چه ماند
ماند الا الله وباقی جمله رفت
شادباش ای عشق شرکت سوز زفت
خود هم او بود اولین و آخرین
شرک جز از دیده ی احول مبین
کمال عشق درفنا و حیات جاودان عاشق در مرگ از خود و زندگی به معشوق است:
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون دهم زین زندگی پایندگیست
عشق پاک و درک بی شائبه ی جمال جانان بهترین رهبر و بزرگترین معلم به شمارمی رود. عاشق صادق بقدرت عشق، بکوی دوست رسد و مقام و منزلتی را که با عبادت هفتاد ساله بدان نتوان رسید احراز کند:
چونکه عاشق توبه کرد اکنون بترس
کو چو عیاران کند بردار ترس
عاشقان راشد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روی اوست
خدا طالب عشق واخلاص و نیت پاک و یک لحظه سوز را با صد ساله عبادت برابر نمی دارد. معشوق ازلی خواهان عشق و درد است نه تصنع و تکلف وقیل و قال و لفظ بازی. عشق بالای مراتب و احوال و مذهب عشق فوق مسالک و مکاتب قرار دارد.
ملت عشق از همه دنیا جداست
عاشقان را مذهب و ملت خداست
جالب توجه این آن جاست که مولانا چون در بیان معارف و حقایق پرده ها را بر می درد و رموز اولین و آخرین را فاش برمی خواند اهل قشر و ظواهر را که همیشه انکشاف حقایق و اسرار را موجب بی رونقی بازار خود می دیده و همواره مزاحم اهل لب و حقیقیت بوده اند مورد انتقاد و دشنام قرار می دهد و می فرماید:
شرح می خواهد بیان این سخن
لیک می ترسم ز افهام کهن
فهم های کهنه ی کوته نظر
صد خیال بد درآرد در فکر
برسماع راست هرکس چیز نیست
لقمه ی هرمرغکی انجیر نیست
خاصه مرغ مرده ی پوسیده ای
پرخیالی، اعمی، بی دیده ای
درعشق حقیقی هرچه جز معشوق باشد سد راه است و این آشتناک حتی وجود وسائط را بر نمی تابد؛ اگر هم نیازی به وجود وسائط باشد این نیاز تا وصال به معشوق است وبعد از حصول وصال اوقات گرانبهایی را که باید صرف راز ونیاز با معشوق شود درپای وسائط و وسائل تلف کردن عین ابلهی است و بدان ماند که عاشقی درکنار معشوق وقت عزیزو گران قدر وصال را صرف خواندن نامه های دیرین معشوق کند. بنده ی معشوق باش نه بنده ی احوال واوقات و وسائط، اگر بنده ی مشعوق باشی احوال و اوقات و وسائط حلقه ی بندگی تو در گوش خواهند کشید:
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگراندر عشق و برمطلوب خویش
منگر این را که حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
عاشقی زین هردو حالت بهتر است
بی بهارو بی خزان، سبزو تر است
مولانا جلال الدین در دفتر اول مثنوی از دوسره بودن عشق سخن می گوید و عاشق و معشوق رادرعین حال معشوق و عاشق می داند و می فرماید "هر مطلوبی" برای تحقق مطلوبیت و "هرمعشوقی" برای تحقق معشوقیت خود طالب و عاشق "طالب و عاشق خود" است پس هر عاشقی به اعتباری معشوق و هر معشوقی به اعتباری عاشق خواهد بود؛ به گفته ی مولانا :
هرکه عاشق دیدیش معشوق دان
کوبنسبت هست هم این وهم آن
تشنگان گر آب جویند ازجهان
آب هم جوید به عالم تشنگان4
عاشق واقعی هم قهرو هم مهر معشوق را دوست دارد زیرا قهر وجود معشوق نیز حاکی از اعتنای او به عاشق است، آن چه موجب یاس عاشق می باشد بی اعتنایی معشوق است وگرنه اعتنای او خواه مثبت (مهر) و خواه منفی (قهر)، دلیل تمایل معشوق و ارزش عاشق در پیشگاه او و اسباب امیدواری دل عاشق است، بقول نظامی :
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی
استغراق مولانا در عشق دوست، به جایی رسیده است که اگر در برابر جوردوست ناله ای می کند ناله ی شوق است نه ناله ی درد. ولی مولانا از این ناله نیز نادم است و می ترسد ناله وفروغ او را باور کند و ترک جور گوید. اما باید دانست که این حال مولانا نه از باب رضا به خواست دوست و تسلیم دربرابر تقدیر اوست بلکه مولانا درحدی از کمال سیر می کند که قهر دوست را مهر می بیند و انتقام او را از جان شیرین عزیزتر می دارد. مولانا متحمل رنج دوست نیست بلکه از رنج او احساس لذت می کند؛
عاشقم برقهر و برلطفش بجد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
حافظ شیراز از سختی راه پرنشیب و فراز عشق نالان است و می فرماید:
فراز و نشیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا بپرهیزد
آن شیردل که از بلابپرهیزد مولاناست که نشیب را با فراز و بلا را با رفاه دربرابر دیده ی یکی بین اواختلافی نیست؛ دردنباله ی این بحث، فرق عشق حقیقی و مجازی موشکافانه و شاعرانه مورد بحث قرار میگیرد؛ عاشق صادق آنست که درعشق دوست قلم برسردنیا و آخرت زند و از دوست، غیر دوست تمنایی نداشته باشد؛
عشق آن زنده گزین کوباقی است
وزشراب جانفرایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کارو کیا
عشق مورد احترام همه ی موجودات است. حتی حیوانات هم بدیده ی احترام درعشق می نگرند، چنانکه مجنون از برکت عشق مورد دلسوزی و محبت شیر وگرگ واقع شد.
نتیجه ی "دانش تام و معرفت کامل" عشق است. عشق و محبت حقیقی معادل معرفت کامل و زداینده ی کینه ها و بدبینی ها وزیبا کننده ی زشتی ها و دقت بخش طباع و نفوس ومطهر و ملطف ارواح و مکمل نقص هاست.
ازمحبت مرده زنده می شود
وزمحبت شاه بنده می شود
***
درنگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریاییست قعرش ناپدید
قطره های بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحر است خرد
این سخن پایان ندارد ای فلان
باز رو درقصه ی عشق زمان
درخاتمه ی این بحث دلکش متذکر می شویم که آثار و افکار مولانا اصولاً برعشق استوار است و اگر بخواهیم عقیده و طرز توجه مولانا را درباره ی "عشق" خوب درک کنیم باید کلیه ی آثار او را به خصوص مثنوی معنوی ، دیوان غزلیات، فیه مافیه، و مجالسه سبعه را از آغاز تا انجام به دقت مورد مطالعه قرار می دهیم و باید متوجه بود که لحن مولانا دراین باره در دیوان غزل عاشقانه تر و در مثنوی حکیمانه تراست. بحث درباره ی "عشق از نظر مولانا" را به ابیاتی چند از دیوان غزل او ختم می کنیم: عشق عنایت الهی و هدایت آسمانی است؛ شرح عشق را بوحنیفه ها و شافعی ها ندانند؛ علم عشق بی نهایت است؛ شرط وصول به دوست نیستی از خودی و فنای محض است:
عشق جز دولت عنایت نیست
جزگشاددل وهدایت نیست
عشق را بوحینفه شرح نکرد
شافعی را در او روایت نیست
هرکه را پرغم و ترش دیدی
نیست عاشق وزان ولایت نیست
***
بمیرید بمیرید درین عشق بیمرید
درین عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید از این مرگ مترسید
کزین خاک برآیید سموات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
3-2 پیر از دیدگاه مولانا
مولانا نیز نظیر حافظ که می فرماید:
قطع این مرحله بی همرهی خضرمکن
ظلماتست بترس از خطر گمراهی
از معتقدان لزوم استعانت از پیر و مرشد درطریق خطرناک معرفت و طریقت است و در "دفتر اول" مثنوی "درصفت پیر و مطاوعت کردن با او" چنین می فرماید:
برنویس احوال پیر راه دان
پیر را بگزین و عین راه دان
پیر تابستان و خلقان تیرماه
خلق مانند شبند و پیرماه
کرده ام بخت جوان را نام پیر
کوزحق پیراست نزایام پیر
دردنباله ی همین مبحث مولانا از قول رسول اکرم (ص) به حضرت علی(ع) چنین می آورد:
گفت پیغمبر علی را کای علی
شیر حقی پهلوانی پردلی
لیک برشیری مکن هم اعتماد
اندرآ درسایه ی نخل امید
اندرآ در سایه ی آن عاقلی
کش نتابد برد از راه ناقلی
پس تقرب جو بدو سوی اله
سرمپیچ از طاعت او هیچ گاه
درابیات بالا مولانا عقیده ی حافظ را دارد که : "به سعی خود نتوان بردپی گوهر مقصود" وبرای پی بردن به گوهر مقصود5باید دست در دامن عاقلی زد "کش نتاند بردازده ناقلی".
مولانا دردفتر دوم مثنوی بعد از مقایسه ی زاهد وعارف
سیر زاهد هر مهری تا پیشگاه
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه
درباره ی "پیران عارف" می فرماید:
با تو دیوار است و با ایشان دراست
با توسنگ و با عزیزان گوهر است
آن چه تو در آینه بینی عان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن
دردفتر ششم مثنوی درضمن "بی طاقت شدن برادر بزرگتر بعد از مدتی و متواری شدن دربلاد چین" درباره ی پیر چنین داد معنی می دهد:
غیر پیراستاد و سرلشکر مباد
پیرگردون نی، ولی پیررشاد
درزمان گیر پیر را شد زیر دست
روشنایی دید و از ظلمت برست
مولانا در دفتر دوم از "ولایت و درجات آن" سخن به میان می آورد:
پس به هردوری ولیی قائم است
تا قیامت آزمایش دائم است
هرکه را خوی نکوباشد برست
هرکسی کو شیشه دل باشد شکست
و دردفتر پنجم مثنوی "راجع به" "قطب که عارف واصل است" و وظیفه ی معتقدان درقبال او بحثی پیش گرفته است.
تا توانی دررضای قطب کوش
تا قوی گردند کند صید و حوش…الخ
همچنین دردفتر اول زیرعنوان "درتحریص متابعت ولی مرشد" می فرماید:
دامن او گیر زودتر بی گمان
تارهی از آفت آخر زمان
دردفتر دوم در "طعنه زدن بیگانه ای درشان شیخی و جواب گفتن مرید شیخ او را" واصلان را بی نیاز از دلیل و راه و سرتا پا چشم و چراغ می داند و می فرماید واصلان به مرتبه ای رسیده اند که مخالف با ظواهر سنت نیزاز کمال و اتصال آنان نمی کاهد و در همان دفتر در "گفتن عایشه پیغمبر (ص) را که توبی مصلی چون است که همه جا نماز می گزاری" از قول پیامبر بزرگوار درپاسخ عایشه چنین می فرماید:
گفت پیغمبر که از بهرمهان
حق نجس را پاک گرداند بدان
سجده گاهم را از آن رو لطف حق
پاک گردانید تا هفتم طبق
کو اگر زهری خورد شهدی شود
تواگر شهدی خوری زهری بود
یعنی رعایت ظواهر مبدیانر است و از بهر منهتیان "حق نجس را پاک گرداند بدان"
مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد"حافظ"
راهی پراز بلاست ولی عشق پیشواست
تعلیم مان کند که درین ره چسان رویم"مولوی"
3-3 جام جم از دیدگاه مولانا
در"مثنوی معنوی" به صراحت ذکری از "جام جم" نرفته است یا اشاره ای که بتوان آنرا متوجه "جام جم" دانست در" مثنوی معنوی مولانا" به نظر نمی رسد ولی مفهوم حقیقی در "جام جم" به صورتی که درکتب مختلف ذکر شده است یعنی تزکیه ی نفس و تصفیه ی باطن تا حدی که دل و جان عارف جلوه گاه حقایق اولین و آخرین باشد در "مثنوی مولوی" بکرات ذکر شده است.6مولانا درآغاز دفتر دوم مثنوی درباره ی نقص حواس ظاهر داد سخن می دهد و "دیده ی جهان بین" را در نظر جمال " جانان" کور می شمارد و می فرماید "دیدن روی تورا دیده ی جان بین باید وین کجا مرتبه ی چشم جهان بین من است":
چشم حس راهست مذهب اعتدال
دیده ی علقست سنی در وصال
سخره ی حس اند اهل اعتزال
خویش راسنی نمایند از اضلال
هرکه درحس ماند او معتزلیست
گرچه گوید سنی ام ازجاهلیست…
آن گاه مولانا بعد از خرق حواس و قلع ریشه ی اعتقاد و اتکا به حواس ظاهر از وجود "حسی خفی" درنهاد بشرکه موجب برتری او برسایر مخلوقات وموجد اشرفیت اوست سخن به میان می آورد و می فرماید:
گرنبودی حس دیگر مرتورا
جز حس حیوان زبیرون هوا
پس بنی آدم مکرم کی بدی
کس حس مشترک محرم شدی
این جاست که مولانا"جام جم" را بدون تصریح کشف می کند و آنرا یگانه وسیله ای برای اعتدال بشر می شمارد و درک حقیقت کاینات و کشف راز آفرینش و ادراک آفریننده را فقط به وسیله ی همین "جام جم امکان پذیر می داند" و درتایید نظر سنایی که"به یقین دان که جام جم دل تست" می فرماید:
آییه ی دل چو شود صافی و پاک
نقش ها بینی برون از آب و خاک
هم ببینی نقش و هم نقاش را
فرش دولت را وهم فراش را
آنگاه مولانا دراثبات " چشم دل" می فرماید:
چشم باز ارتاسه گیردمرترا
دان که چشم دل ببستی بر گشا
آن تقاضای دو چشم دل شناس
کوهمی جوید ضیای بی قیاس
دردنباله ی همین بحث شیرین ، مولانا چکیده ی مفهوم "جام جم" را درقالب اصطلاحات "آئینه ی سیمای جان" و "آئینه کل" بیان می فرماید:
آیینه ی آهن برای او نهاست
آینه ی سیمان جان سنگین بهاست
***
آینه ی کلی برآوردم ز دود
دیدم اندر آینه نقش تو بود
آینه ی کلی تورا دیدم ابد
دیم اندر چشم تو من نقش خود
الحق دربیان اتحاد عاشق و معشوق و خالق و مخلوق و وحدت مطلق یعنی در تفسیر این دوبیت حافظ:
سالها دل طلب جام جم از مامی کرد
وان چه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد
بی دلی درهمه احوال خدا با اوبود
اونمی دیدش و از دور خدایا می کرد
درآغاز دفتر اول مثنوی هم مولانا از "آئینه ی حقیقت نمای جدا از زنگ آلایش که یگانه وسیله ی ادراک آن نور پاک است" سخن می گوید و جویندگان را به زنگرارزدایی از رخسار آن آینه و توجه به نوای حقیقت با "گوش دل" توصیه می کند؛ مولانا در دفتر پنجم درضمن "پاسخ دادن روباه مرآن خر را دیگر بار" کمال نفس و بروز حقیقت و تجلی نور الهی را بر دل و جان عارف در زوال منی و خودبینی و زدودن کلیه ی نقش های هستی از آینه ی روح می داند؛ در آخر دفتر چهارم، مولانا آیینه های کاذب و محک های معشوق پسند و جام های کدر را عاجز از درک حقایق، بل موجوب گمراهی می شناسد و سلوک درطریقی را پیشنهاد می کند که مقصد آن "عین آینه شدن" یعنی وصول به "جام جم" می باشد؛
درداستان "فقیر و نشان دادن هاتف اورا به گنج نامه" دردفتر ششم مثنوی با موشکافی استادانه ای مفهوم "ازخود بطلب هرآن چه خواهی، که تویی" مورد بحث و شرح قرار گرفته است و خلاصه ی آن از این قرار است : شبی در عالم خواب های تنی، فقیری را راهنمایی می کند تا گنجنامه ای بدست می آورد. چون فقیر گنجنامه را می خواند می بینید درآن نوشته است دربیرون شهر به فالان محل برود و در فلان موضع بایست و :
پشت کن درقبه رو در قبله آر
وانگهان از قوس تیری درگذار
چون فکندی تیر از قوس ای سعاد
برکن آن موضع که تیرت اوفتاد
تا گنج را بدست آوری. فقیر هر روز چند بار این عمل را انجام می داد و هر بار به توهم اشتباه در انتخاب موضع معین درگنج نامه جای خود را تغییر می داد ولی گنج را نمی یافت. این عمل چنان تکرار شد تا به گوش پادشاه رسید، پادشاه بفرمود تا فقیر را حاضر کردند و فقیر حقیقت مطلب را بی کم و کاست به حضور سلطان عرضه داشت، اطلاع براین موضوع سلطان را به طمع آوردو بفرمود تا سخته کمانان ملک دریافتن گنج، قدرت بازوی خود را بیازمایند ولی از تیراندازی سخته کمانان نیز نتیجه ای حاصل نشد و شاه به فقیرگفت: در پی این قبیل گنج نامه های بی آثار و معجول رفتن کار ابلهان و بیکاران است؛ فقیر از رنج بی مرادی چندان به درگاه دانای راز نالید که هاتف غیب به گوش جانش ندا در دادکه : ای غافل! ما گفتیم تیری به کمان بنه وبفکن، ما کی گفتیم تیری به کمان بنه وزه را اندرکش وقدرت بازو درکشیدن زه بکار انداز؟! فقیر به پیروی از الهامات آسمانی گنجی را که به آن همه رنج و زحمت پیدا کردن نتوانست، درزیر پای خود پیدا کرد.
مولانا جلال الدین با تمهیداین داستان شیوا این مطلب را روشن می کند که حقیقت مطلق در دل ما و دروجود ماست ومابی جهت درپی حقیقت متوجه عالم خارج هستیم و حقیقت و راز مکنون آفرینش را دردشت و کوه و کعبه و صومعه و میخانه می جوییم.
مولوی می فرماید آنانکه درتحقیق حقیقت و رازها، راه های دورتر و درازتر و پرپیچ و خم تر انتخاب می کنند صدها بار از حقیقت و حریم وصل دوست دورتر و از گنج مخفی معشوق ازلی مهجورترند. پس راه کشف حقایق استغراق درخود و تهذیب جان و روح و زنگار زدایی ازآیینه ی دل است تا قابل تجلی انوار حقایق مجرد گردد. این جاست که باید گفت فلاسفه و اهل عقول حکم عنکبوتی یا کرم ابریشمی را دارند که با بزاق اندیشه و افکار خود تارهایی می تنند و خود را در زندانی که خود ساخته اند محبوس می سازند.
مولانا در "دیوان شمس" می فرماید:
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوقه همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه ی دیوار به دیوار
دربایه سرگشته شمابهرچرایید
گرصورت بی صورت معشوق ببینید
هم قبله و هم خانه و هم کعبه شمایید
***
آنانکه طلبکار خدائید خدائید
بیرون زشما نیست شمائید شمائید
مولانا به صراحت می فرماید: خداو حقیقت را در جان و دل باید یافت نه درسنگ وگل.
همین "دل جهان نما و اسراربین و مرکز شگفتی ها"ست که مولانا سرتعظیم دربرابر آن فرود می آورد و می فرماید:
حلقه ی دل زدم شبی درهوس سلام دل
بانگ رسید: کیست آن؟ گفتم: من غلام دل
شعله ی نور آن قمر می زد از شکاف در
بردل و چشم رهگذر برسقف و بام دل…
عقل کل ارسری کند با دل چاکری کند
گردن عقل صد چو او بسته ببند و دام دل
3-4 مولوی و حافظ
افکار و عقاید کلاسیک تصوف در دیوان خواجه شیرازی به کلی برهم می خورد و حقیقتی آتشین و خالص به صورت شعله ای فروزان کلیه ی حدود تغود این مکتب را می سوزاند و "صوفی" مظهر تصوف / کلاسیک درردیف زاهد و عابد و قشری قرار میگیرد و این عقیده به وجهی بارز در سرتاسر دیوان او متموج است:
"هرچه جز معشوق باشد مانع وصول به معشوق خواهد بود، عاشق حقیقی کسی است که معشوق رابه معشوق بجوید و هر واسطه ای جز خود معشوق برای وصول به او و هر وسیله ای جز عشق به مقصد و مبدا برای رسیدن به آن انتخاب کنیم، گرچه مرکب تصوف و تزکیه ی نفس و تهذیب روح طبق عقاید خانقاه نشینان باشد، خود موجب دوری بیشتر و محرومیت و انقطاع کامل تر خواهد بود و به قول مولانای بزرگ هرچه این وسائط و وسایل پیچیده تر و مفصل تر باشد دوری و مهجوری بیشتر خواهد بود.
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش
هرکه دوراندازتر او دورتر
وزچنین گنج است او محجورتر
برای رسیدن به معشوق فقط عشق لازمست آن هم عشقی که با خود معشوق فرقی ندارد و عشق و عاشق و معشوق هرسه یکی هستند و تهذیب و تزکیه ی نفس هم در صورتی موجب وصال خواهد بود- نه مسبب فراق و تغلیظ حجاب که از این عشق آتشین ناشی باشد نه از وسایط و اسباب که خود سد راه محسوب می شود و بزرگترین حجاب در راه اتحاد و اتصال با معشوق، خود و خودبینی و اوهام و ظنون شخصی است."
حافظ شیراز درعشق دوست گاه زانوی غم را برسراندازی و دست افشانی ترجیح می دهد:
دیگران قرعه قسمت همه برعیش زندند
دل غمدیده ی ما بود که هم برغم زد
وگاه چنان که حد کاملان و عارفان است زیر شمشیر غم دوست رقص کنان می شتابد و می گوید:
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته ی او نیک سرانجام افتاد
ایضاً :
چودردست رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سراندازیم
ولی ناگفته نباید گذاشت که اگر چه حافظ شیراز در راه حقیقت به مقامی بس بالاتر از حدود عقاید مسند سازان متصوف رسیده و مسند براندازی پیش گرفته است ولی درمقام فنای محض در برابر معشوق و عشق بی بند و بار و معشوق پرستی کامل و غفلت از خود و همه چیز دربرابر دوست، به مقامی که مولانا جلال الدین رسیده است نمی رسد، حافظ شیرازی در پیروی از عقیده ی "ترک مراد به خاطر مراد دوست" با سعدی هم آواز است که :
اگر مراد توای دوست بی مرادی ماست
صنما ترک چه گویم که تویی جمله مرادم
حافظ به حدی از کمال و استغراق درعشق دوست رسیده است که "زیر شمشیر غم دوست" رقص کنان می رود ولی مولانا در مرتبه ای قرار گرفته است که اصولاً نمی شناسد تازیر شمشیر آن رقص کنان برود و هر چه می بیند جلوه ی جمال و وصال و مورث شور وشوق است؛ همین جاست که عظمت روح و علو اندیشه ی مولانا جلال الدین و سلطنت بلامنازع او درملک وحدت و عشق حقیقی و فضای محض جلوه می کند.
عشق مولانا به جهت بخش و انبساط بی حدو انتهایی راکه ناشی از دیدار بی پرده ی جمال جانان و استغراق در نور جمال محبوب است به صورت این بیت دل انگیز نمایش می دهد:
قسمت گل خنده بود گریه نداند چه کند
سوسن و گل می شکفد در دل هوشیارم ازو
قبض و تاثر و گریه وغم که حال دایم گروهی از عارفان بزرگ چون "ابوالحسن خرقانی" بود با همه ی / سوز و تاثیری که دارد- وگرچه توجه مولانا جلال الدین درمثنوی معنوی درباره ی ابوالحسن سلطان اهل سوز بیش از عارفان دیگراست و فی المثل اعتنا و اشاره ای به ابوسعید ابوالخیر پیشوای مکتب اهل بسط نکرده و دراین باره جای بحث است ناشی از فراق و هدی یاخوف و بیمی که حاکی از قهر معشوق یا بیگانگی و بالاخره رابطه ی خادمی و مخدومی و عابدی و معبودی و تمایز بین وجود عارف ومعروف و عاشق و معشوق و نمودار انقطاع وکثرت و دویی است می تواند باشد، درحالی که عشق بی پرده و وصال حقیقی و کامل و وحدت بین عاشق و معشوق این تاثیر و گریه و خوف را هرگز بر نمی تابد وبه قول مولاناجلال الدین این روش یعنی روش "ترک و اعتزال و صومعه نشینی و گریه و خوف" روش زاهد و عابد است نه در خور عارفی عالمسوز و رندی آتش افروز: گرچه حافظ شیراز دراین زمینه نیز گاهی تاثر و گریه و زاری خود را از اندوه و سوزی که عارض اهل قبض بوده است متمایز می سازد و آنرا نه از خوف و فراق و قهر معشوق و درد دوری و بیم هجران بعد از وصل بلکه یکی از مظاهر وصال دوست و یکی از تاثیرات جلوه ی جمال معشوق می شمارد:
بلبلی برگ گلی خوشرنگ درمنقار داشت
واندرآن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
گفتمش درین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت: مارا جلوه ی معشوق دراین کار داشت
نکته ای که باید مورد توجه قرار بگیرد این است که اصولاً این قبیل مقایسه ها، مثل مقایسه ی حافظ و مولوی، پیش از تعیین ارزش و ماهیت مشرب طرفین سنجش صحیحی نمی تواند باشد، یعنی عدم توجه به ارزش نسبی افکار و عقاید و تاثیر احوال گوناگون شعر در ابراز افکار مختلف و درنظرگرفتن اهمیت اعتبارات متفاوت در ارزیابی مسایل، همواره خطر گمراهی را به همراه دارد. اهمیت این مساله تا حدی است که علاوه براین که پیش از مقایسه ی دو شاعر عارف باید وجوه اختلاف و اشتراک آرای حفظ با متصوفه و مشرب های گوناگون تصوف و به خصوص موارد تخالف و توافق مشرب او با مشرب مولوی روشن شود، حتی تاثیر اعتبارات و حالات مختلف برای حل تناقضاتی که احیاناً درمضامین اشعار او به نظر می رسد باید مورد مطالعه و تحلیل دقیق قرار گیرد.
1 درمراحل سیر و سلوک علمی وعرفانی
مولوی سه شخصیت متمایز بود؛ یعنی سه مرحله ی بزرگ علمی و عرفانی را طی کرد تا به آخرین درجه ی کمال ممکن بشری که مرتبه و مقام انسان کامل و اولیای خاص خداست واصل گردید. مولوی درپیمودن مدارج کمال انسانی به یک اعتبار مصداق تبدل احوال نشو وارتقای تکوینی عالم صنع بود که خود گفته و خوب گفته است:
حمله ی دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
از جمادی مردم و نامی شدم
وزنمای مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی زمردن کم شدم
وزملک هم بایدم جستن ز جو
کل شی ها لک الا وجهه
بار دیگر ازملک قربان شوم
آن چه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم کانا الیه راجعون
مولوی درمقام فناء فی الله و بقا، بالله به درجه ی "انا لله و انا الیه راجعون" پیوسته "قطره ای" بود و به دریا بازگشت. و ما تفصیل سه شخصیت متمایز وی به طور خلاصه و اختصار بدین قرار است:
ولادت وی در بلخ روز ششم ربیع الاول سنه ی 604 و وفاتش درقونیه ی روز پنجم ماه جمادی الاخره 672 هجری قمری اتفاق افتاد و حدود 68 سال عمر کرد. این مدت، به سه دوره که به خوبی از هم متمایزند تقسیم می شود.
2-4 دوره ی اول زندگانی یا شخصیت اول مولوی
دوره ی اول یا شخصیت اول مولوی از ایام کودکی اوست تا حدود 25 سالگی یعنی سنه 628 ه.ق. که پدر دانشمند عارفش سلطان العلما بهاء الدین ولد فرزند حسین بلخی وفات یافت.
مولوی دراین مدت با شوق و ذوق هرچه تمامتر و با سرمایه ی هوش و حافظه ی فوق العاده به تحصیل علوم و فنون عقلی و نقلی اکتسابی شامل ادبیات وفقه و حدیث و تفسیر قرآن و اصول فقه و کلام، اشتغال داشت چندان که در فقاهت به درجه ی اجتهاد و اهلیت و فتوی رسید و درسایر فنون هم از استاد بی نیاز شده بود. مولوی دراین مرحله شخصیت فقه مفتی متشرع را داشت که کاملاً ملتزم به آداب و سنن شرعی و به قول خودش "سجاده نشین باوقاری" بود.
3-4 دوره ی دوم و شخصیت دوم مولوی
دوره ی دوم یا شخصیت دوم مولوی از 25 سالگی اوست تا حدود 28 سالگی؛ یعنی مقارن با سنه 642 ه.ق. که ملاقات و برخورد او با شمس الدین محمد تبریزی اتفاق افتاد و موجب انقلاب و دگرگونی احوال وی گردید. دراین مدت که حوالی 14 سال می باشد، اولاً توسط سید برهان الدین محقق ترمزی متوفی 638 ه.ق. که از اصحاب و مریدان برگزیده ی پدرش سلطان العلما، بهای الدین ولد بوده است، از وادی شریعت داخل رشته ی تصوف و سیر و سلوک طریقت گردیده، مدت نه سال در تحت تعلیم و ترتیب شیخ استاد رهبرش درریاضت و عبادت و پیمودن مراحل عرفانی گذرانید؛ و ثانیاً بعد از وفات سید برهان الدین که درسال 638 ه.ق. واقع شده است مدت پنج سال دیگر همچنان با خلوص نیت و صفای باطن، خودبه تنهایی باهمان دستورها که از پیر راهبر داشت سرگرم ریاضت و ذکر و فکر و طی منازل سیرو سلوک بود؛ و درهمان احوال بازار مطالعه وتتبع کتب و تکمیل معلومات عقلی ونقلی غافل نمی نشست و روز به روز بروسعت میدان دانش و بینش او افزوده می شد؛ تا به مرتبتی رسد که جامع هر دو فضیلت ازعلوم و معارف و مقامات ظاهر و باطن گردید؛ به طوری که هم فقها و هم علمای ظاهر از حوزه ی درس و افادت او بهره می شدند؛ وهم ارباب طریقت و مستعدان معارف روحانی باطنی از برکت دستگیری و ارشاد و ترتبیت قولی و عملی وی فیض می گرفتند؛ مجالس وعظ بسیار گرم و گیرا نیز داشت که هر طایفه و هر فرقه ای به قدر استعداد و قابلیت خود از آن متمتمع و چاشنی گیر می شدند؛ مولوی درمثنوی ازشیخ طریقتش سید برهان الدین محقق ترمزی این گونه یاد می کند:
پخته گرد واز تغیر دورشو
همچو برهان محقق نور شو
چون زخود رستی همه برهان شدی
چونکه گفتی بنده ام سلطان شدی
4-4 شخصیت سوم وفعلیت نهایی مولوی
دوره ی سوم زندگانی مولوی که شخصیت و فعلیت نهایی روحانی؛ و به قول خودش مرحله ی سوختگی بعد ازخامی و پختگی اوست، از 38 سالگی وی مقارن سال 642 ه. ق. آغاز می شود که تا پایان حیاتش مدت سی سال همچنان پیوسته با کمال گرمی وعشق و علاقه، دوام و استمرار داشت؛ و آنچه از آثار او برجسته و شاهکارهای جاویدان از منظومات مولوی شامل مثنوی و دیوان کبیر غزلیات و رباعیات باقی مانده همه یادگار همین 30 سال مرحله ی سوم زندگانی اوست.
سرآغاز این فصل از حیات روحانی وعرفانی مولوی ملاقات و دیدار و صحبت اوست با آفتاب روان تاب جذبه و عرفان شمس الدین تبریزی که منشاء انقلاب و دگرگونی کلی احوال درونی و بیرونی مولوی گردید؛ و دم گرم و جذبه ی آتشناک او آتش درخرمن هستی و اندوخته های علمی و عرفانی وی زد چندانکه درمثل می توان گفت نفخ صوری بودکه رستاخیز روحانی درمولوی به وجود آورد. و باز در تشبیه و تمثیل می توان گفت که تلاقی و مصاحبت آن دو موجود عجیب روحانی آسمانی، همچون دو قوه مثبت و منفی بوده که دراثر برخورد آنها به یکدیگر حرارت و نوری به وجود آمد که جهان بشریت را گرمی و روشنایی می بخشید، و از پرتو همان نور بود که مولوی درمعراج توحید و یکتاپرستی بدان پایه رسید که سراسر عالم هستی غیر از وجود واحد حق اول تعالی شانه همه را بت می دید.
مثنوی ما دکان وحدت است
غیر واحد هرچه بینی آن بت است
مولوی درعشق الهی و خلسه ی ربوبی و استغراق جذبه ی فناء فی الله به مرتبتی برتر از قهر و لطف و کفر ودین و مروت واصل گشت و به تختگاهی از سلطنت روحانی نشست که کفر و ایمان دربان او بودند؛ او لب الباب حق و حقیقت و مغز و دین و معرفت شده بود؛ چندانکه کفر ودین و پوست او شمرده می شدند.
زانکه عاشق در دم نقد است مست
لاجرم از کفر و ایمان برترست
کفر وایمان هر دو خود دربان اوست
کوست مغزو کفر و دین اورا دو پوست
***
پیش بی حد هرچه محدود است، لاست
کل شیئی غیروجه الله فناست
کفر وایمان نیست آن جایی که اوست
زانکه او مغز است و این دورنگ وپوست
آری از تصادف وبرخورد و قوه ی مغناطیسی مولوی با شمس، برق حیرت انگیز جست که فضای بی انتهای عالم بشریت و عرفان مشرق را تاقیامت روشن ونورانی نگاه می دارد.
اشتران بختیئیم اندر سبق
مست وبیخود زیر محمل های حق
فردی ما جفتی ما نز هوا است
جان ما چون مهره دردست خداست
تا کجا آن جا که جا را راه نیست
جزسنا برق مدالله نیست
ازهمه اوهام و تصویرات دور
نور نور نور نور نور نور
مولوی دراین مرحله، انسانی کامل شده بود که به اصطلاح عرفا رتبه ی مظهریت و خلاف تشریفی الهی داشت؛ و به مقامی از یکتا پرستی و خداشناسی رسیده بود که معبودی جز حق ومذهب وملتی جز خدای یکتا نداشت.
ملت عشق از همه دین ها جداست
عاشقان را مذهب و ملت خداست
مثنوی او بانگ آسمانی توحید و وحدت بود؛ و روحانیت او کعبه ای را طواف می کرد که مافوق قهر و کفرو دین بود.
خود طواف آن که او ارشه بین بود
فوق قهر و لطف و کفر و دین بود
یعنی با نور بصیرت و دیده ی حق بین درتوحید عرفانی به قول "سنایی" می گفت:
کفر ودین هردو دررهش پویان
وحده لاشریک له گویان
و به گفته ی خودش:
حضرتی پررحمت است و پرکرم
عاشق او هم وجود و هم عدم
کفر وایمان عاشق آن کبریا
میس و فقره بنده ی آن کیمیا
کم کم دشته ی سخن بنکات لطیف باریک می رسد که لغزشگاه اقدام و دور از فهم عوام است؛ برای این که دیگ اداراکات خرد بجوش نیاید از گفته های آتش زا می کاهیم و این بحث را کوتاه می کنیم.
بعد از این باریک خواهد شد سخن
کم کن آتش هیزمش افزون مکن
تا بجوشد دیگ های خرد زود
دیگ ادراک خرد است و فرود
4-5 تقسیم بندی
1-4-5 افکار و عقاید مولوی
به روایتی، میتوان مجموعه عقاید و افکار مولوی را به طور کلی درچهار دسته یا چهار قسم دسته بندی کرد:
1. آداب و رسوم اخلاقی انفرادی و اجتماعی
2. مسائل فقهی شرعی و امور مذهبی
3. اصول کلامی و فلسفی
4. عقاید عرفانی یاعشق و عرفان که متضمن بحث در مسلک خاص عرفان و طریقه ی تصوف مولوی است. این چهار نوع در واقع چهار گفتار یا چهار باب بزرگ است که هر کدام به فصول و مباحث مختلف تقسیم می شود؛ ازباب مثال جزو فصول قسم اول، اولاً اخلاق فردی و اجتماعی؛ و ثانیاً آداب و رسوم و اخلاق شرعی و حکمت علمی؛ و آداب و رسوم تصوف، و اخلاق عرفانی و امثال این فصول.
مثلاً خوی ایثار و پاکبازی در بذل جان وانفال مال بفقرا و حاجتمندان جزو اخلاق عرفانی است؛ هرچند که درحکمت عملی و مندوبات و مستحبات شرعی نیز متعرض آن صفت شده باشند. باری این تقسیم از روایات مناسبی است و دیده نشد که کسی قبل از این افکار وعقاید مولوی را این طور مبوب و قسمت بندی کرده باشد؛ و همین تقسیم را زمینه ی همان رساله ی مستقل قرار می دهند و مخصوصاً این تقسیمات را دراین جا ذکر کردم.
6.مارمیت اذرمیت
شعار مسلک علمی و عرفانی و کلید رمز افکار و عقاید مولوی
نیت این بود که هریک از ابواب کلی چهارگانه ی افکار وعقاید مولوی را مورد بحث قرار دهیم و نمونه و نمودار مسائل و فروع مندرج درتحت هر قسم را ذکر کنیم؛ ولیکن از بیان آنها پرهیز می کنم و آنها را به همان حال وا می گذاریم.
جمله ی "مارمیت اذرمیت" که عنوان این بحث است، ماخذ است از آیه ی کریمه ی سوره ی انفال "فلم تقتلوهم ولکن الله قتلهم و مارمیت اذرمیت ولکن الله رمی: ج9 آیه ی 17" مربوط به واقعه ی جنگ بارکه7 با حضور پیغمبر اکرم صل الله علیه و اله و سلم و مابین مسلمانان و کفار قریش در سال دوم هجرت اتفاق اتفاد. درآن غزوه با وجود این که اصحاب پیغمبر و تجهیزات و ساز وبرگ جنگی ایشان خیلی کمتر از کفار بود؛ بازبخواست الهی پیروز شدند و جمعی از سران کافران را که یکی از آنها ابوجهل معروف بود کشتند و باقی راهزیمت کردند.
معروفست که ابولهب عموی پیغمبرعلیه السلام که دشمن سرسخت و خصم لدود او بود چون خبر آن شکست و قتل ابوجهل را درمکه بشنید از غصه دق مرگ شد. به طوریکه درکتب سیر و مغازی و قصص قرآن کریم به تفضیل نوشته اند، درآن واقعه حضرت رسول اکرم مشتی ریگ و خاک به سوی دشمنان پرتاب کرد که در شکست هزیمت آنان اثر تیرباران داشت. 8
پس ترجمه ی ظاهر آیه ی کریمه چنین می شود که ای مسلمان ها که درجنگ پیروز شدید، شما آن کافران را نکشتید، بلکه خدای بزرگ، ایشان را بکشت؛ و قوای "محمد" هرچند که آن مشت ریگ و خاک را با دست خود به سوی دشمنان پرتاب کردی؛ ولیکن آنرا به تو نیفکندی، که خدای افکند.
مارمیت اذ رمیت ازنسبت است
نفی واثبات است وهر دو مثبت است
آن تو افکندی که بردست تو بود
تو نیفکندی که حق قوت نمود
زور آدم زاده را حدی بود
مشت خاک اشکست لشکرکی شود
مشت مشت تست افکندن زماست
زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست
***
مولوی جمله ی "مارمیت اذرمیت" را با مفهوم وسیع لطیف ادبی و ذوقی و عرفانی که در آن مندرج است بیش از هرآیه و حدیث دیگر، نزدیک به بیست موضع که ده موضع آن درصدر و اوایل ابیات و باقی در اواسط واواخر ابیات است. درتمام شش دفتر مثنوی به کار برده و دربسیاری از مسایل دقیق پیچیده ی کلامی و فلسفی و عرفانی از قبیل:
مبحث جبر و اختیار، و مساله وحدت موجود و بیان مقام خلافت الهی اعم از خلافت تکوینیه ی تشریفیه ی "انی جاعل فی لارض خلیقه"یا خلافت وضعیه ی تشریعیه ی "انا جلعناک فی الارض خلیفه" و نیز مساله ی ظهور حق در کسوت بشری، و تجسد لاهوت درناسوت، و جنبه ی دبوبی بشری و اتحاد ظاهر و مظهر اسماء و صفات الهی، و داستان صدور کرامات و خرق عادات از انبیا و اولیاء حق رضوان الله علیهم اجمعین؛ وامثال این مسایل مهم معضل که در مثنوی مولوی پراکنده است؛ و از مجموع آنها می توان روح مسلک عرفانی و افکار و عقاید او را تا آنجا که ممکن است کشف کرد؛ هرکدام را درمحل خود، و درهر موضع به وجهی و طرزی که مناسب و درخور مقام بوده است، از مدلول تضمنی و التزامی و مفهوم ذوقی و استشعاری آن آیه ی شریفه استفاده کرده؛ و گاهی آشکار و بی پرده و گاهی درپرده ی عبارات و لطایف ادبی سرپوشیده، عقاید خود را در هر مورد بیان نموده است، که هرگاه بخواهیم همه را ذکر کنیم وقت زیادی نیاز دارد؛ این است که فعلاً به سه نمونه اقتصار می کنیم.
1-جبر واختیار و قضا وقدر
مولوی در مسئله ی جبرو اختیار و قضا و قدر که از مسائل مهم کلامی و فلسفی و اصول اعتقادی ارباب مذاهب است، مخصوصاً خیلی پافشاری کرده؛ به طوری که درتمام شش دفتر مثنوی، و از همه بیشتر در دفتر اول و پنجم درهر موضع به مناسبتی آنرا موضوع بحث قرار داده هرکجا تحقیقی تازه کرده و احیاناً بعضی از مطالب را هم مکرر نموده است. مولوی برخلاف جمود اشاعره که در اعمال و افعال بشر قائل به جبر و اختیار است. یعنی نه جبر مطلق و نه تفویض مطلق؛ درست مطابق اعتقاد شیعه ی امامیه که می گویند " لاجبر و لا تفویض بل امر بین الامرین" ازجمله درمجله اول مثنوی شریف بعد از آن که به حکم ثابت ازلی قضا وقدر وضعف و ناتوانی بشر درمقابل مشیت مطلقه و قدرت نامتناهی الهی اشاره کرده است؛ برای این که توهم جبر مطلق نشود همان اصل "مارمیت و اذرمیت" را پیش کشیده و داد تحقیق داده است.
ماهمه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دم بدم
باد ما و بود ما ازداد تست
هستی ما جمله از ایجاد تست
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک درشکم
گاه نقش دیوو گه آدم کند
گاه نقش شادی و گه غم کند
تا این جا بیان نقش بندی خامه ی تقدیر بود، درسرنوشت احوال و خصال خوب وبد انسانی، و عجز و زبونی بشر درمقابل اراده و قدرت و سلطنت مطلقه ی کارگاه آفرینش بعد از آن به مساله ی جبر و اختیار منتقل می شود وی می گوید:
توز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد مارمیت اذ رمیت
گربپرانیم تیر، آن نی زماست
ماکمان و تیر اندازش خداست
زاری ماشد، دلیل اضطرار
خجلت ماشد دلیل اختیار
گرنبودی اختیار، زاین شرم چیست
این دریغ و خجلت و آزرم چیست
دردفتر پنجم مثنوی نیز در داستان مناظره ی مغ و مسلمانان حدود بیست صفحه در مساله ی جبرو اختیار بحث عمیق کرده و نکات دقیق گفته است: من به رعایت وقت و حال فعلی نمی توانم چیزی از آن نقل کنم، طالبان را سفارش می کنم که تمام آن قسمت را با تامل و تعمق وافی بخوانند. فلاسفه ی متاخر ایران که پیشوای آنها صدرالممالهین ملاصدرای شیرازی صاحب کتاب اسناد است متوفی 1050 ه.ق. رضوان الله علیه درباره ی جبر و تفریض گفته اند "الفعل فعل الله و هوفعلنا" و در این گفتار است گویی قدم به جای پای مولوی نهاده اند که گفته بود:
فعل ما وفعل حق هردوببین
فعل ما راهست دان پیداست این
گرنباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان
خلق حق افعال مارا موجد است
فعل ما آثار حق ایزد است
لیک هست آن فعل ما مختار ما
زو جزا، گه مارما، گه یارما
ناگفته نگذریم که به عقیده ی بعضی محققان حکمت و عرفان جبر واختیار مربوط به احوال سالک است؛ بدین معنی که سالک درآغاز امر خود را مختار مطلق و در آخر کار که مقام وصول به حق است، مجبور مطلق، و دروسط مابین جبر واختیاری خواجه نصیرالدین طوسی درشرح منطق اشارات درباره ی آن سه حالت یا آن سه مرحله ی سیر وسلوک تحقیق کافی کرده و آن سه مرحله را موافق گفته ی متن اشارات که از شیخ الرئیس ابوعلی سیناست به ترتیب، توفیق، هدایت و الهام نامیده است؛ حال به موضوعی وسیع و شیرین دیگر، می پردازیم.
7.قضا وقدر
درباره ی قضاو قدر و تحقیق "درقضیه ی" جف القلم بما هو کائن الی یوم الدین" نیز درمثنوی شریف اشعار بسیار و نکات تازه ی دقیق دارد که فعلاً به این دوبیت اقتصار می کنیم.
برقضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خودرا چون نهی بر دیگران
بل قضا حق است و جمله بنده حق
هین مباش اعور چو ابلیس خلق
2- تجلی وظهور حق در مظاهر بشری
وصدور معجزات و کرامات از انبیاء و اولیای خدا
یکی از اسرار مهم عرفان مولوی همین مساله ی تجلی و ظهورحق از مقام ربوبیت درکسوت مقام و مظاهر بشری است که آن را به تجسد لاهوت درناسوت و تجسد کلمه نیز تعبیر می کنند. قید "مقام ربوبیت" را ضمیمه کردم برای اینکه "مقام الوهیت" مخصوص ذات حق تعالی است حل شانه وعظم سلطانه.
بسیاری از عرفا و صوفیه معتقد به تجلی وظهور حق درصورت مظاهر بشری، هستند؛ اما طریقه ی مولوی با دیگران از این جهت متفاوت و متمایز است که بیشتر عرفا و صوفیه مساله ی خلافت تکوینیه ی الهیه و ظهور حق را در کسوت بشری از باب حلول و اتحاد ترکیبی امتزاجی یا مستقیماً از طریق وحدت وجود و وحدت موجود توجیه کرده اند؛ اما مولوی این امر را از راه مقدمه ی سلب تعیین ماهیت امکانی و فنای شخصیت وجود ممکن دروجود بسیط حق واجب که مقام "اناالیه راجعون" است، تحلیل و تصویر می کند؛ همچون فنای قطره در دریا، یا مانند فنای جنس درفصل منطقی، استهلاک مجمل درمبین اصولی و فنای "محدود" در "لاحد" فلسفی؛ یا از طریق اتحادوجودی انبساط نورانی یا اتحاد ظاهر و مظهر و به عبارت دیگر سفر من الخلق الی الحق و فناء فی الله و بقاء بالله.
ومثلش چنانست که جون "وجود مقید" و "ماهیت بشرط شیء" را از قید و شرط آزادکردی، لاجرم با "وجود مطلق" و "ماهیت لا بشرط مقسمی" متحد خواهد شد؛ به وحدت بسیط نورانی، نه به طریق "اتحاد ترکیبی انضمامی" یا حلول حق تعالی درجسم "هیولای ظلمانی" چنانکه طایفه ای ازهندوان و متصوفه ی اسلامی پنداشته اند. ناگفته نگذاریم که اساس عقیده ی مولانا نیز دست آخر به مساله ی وحدت وجود وحدت موجود منتهی می شود؛ چرا که وحدت وجود بل که وحدت موجود یکی از پایه های اساس مکتب عرفانی مولوی و دیگر عرفای محقق است؛ اما ظهور حق در مظاهر بشری را با مقدمه ی فنای شخصیت امکانی و قضیه "موتوا قبل ان تموتوا" تعلیل می کنند. عجالهً بیش از این جای بحث و گفتگو دراین مساله نیست "درخانه اگر کس است یک حرف بس است"
صدور معجزه ها و کرامات و فرق عادات انبیاء و اولیا نیز معلول همان اتحاد و اتصال وجود امکانی است به مبدا عالم و قدرت ربوبی آسمانی؛ به این طریق که روحانیت انسان کامل به سبب تقرب و فنای او در وجود بسیط مطلق که عین علم و قدرت است، کسب علم و قدرت می کند؛ و به همین سبب بر اخبار معینات و صدور کرامات قادر می شود؛ و مقدار قدرت واراده ی خلاقه ی او متناسب با مقام قرب الهی و فنای تعینات امکانی بشری او در وجود بسیط واجب حق تعالی است؛ اکنون شمه ای از گفتگو های مولوی را درباره ی مطالبی که اشاره شد بخوانید؛
گفت فرعونی اناالحق، گشت پست
گفت منصوری اناالحق و برست
این "انا" هو بود درسرای فضول
زاتحاد نور، نز راه حلول
مارمیت اذ رمیت احمد بده است
دیدن او دیدن خالق شده است
من رآنی فقط رای الحق.
مدحت او مدحت و تسبیع حق
میوه می روید زعین این طبق
مقصود از "میوه" به طور استعاره ی محققه، صدور معجزات و خرق عادات است.
صدهزاران مرد پنهان دریکی
صدکمان و تیر درج ناوکی
آفتابی دریکی ذره نما
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین
بعضی معتقدند که این دو بیت نتیجه ی پیش گویی و روشن بینی مولوی در اتم شکافی است ولی من شرح آن را در تفسیر مثنوی مولوی و شرح "قلعه ی ذات الصور" یا "در هوش ربا" به تفصیل نوشته ام و به طبع رسیده است. باری دنباله اش خطاب به انسان کامل که درکسوت مادی بشری او روح علوی ربوبی نهفته است می گوید:
ای هزاران جبرئیل اندر بشر
ای مسیحان نهان در جوف خر
ای حبیب الله نهان در غارتن
گنج ربانی نهان در مارتن
ای هزاران کعبه پنهان در کینس
ای غلط انداز عفریت وبلیس
سجده گاه لامکانی درمکان
مربلیسان راز تو ویران دکان
که چرا من سجده ی این طین کنم
صورتی دون را لقب چون دین کنم
نیست صورت، چشم را نیکو بمال
تاببینی شعشه ی نور جلال
3. اتصال پنهانی روح انسان کامل به مبدا غیب مجرد الهی
مولوی معتقد است که روحانیت انسان کامل به کیفیتی نامرئی و نامحسوس و خارج از دایره ی معقولات و قلمرو ادراکات ظاهری بشری؛ و باصطلاح عرفا "طور وراء طور العقل" متصل به عالم قدس مجردات عالیه ونفوس و عقول کلیه است؛ که در آخرین منزل به وجود نورانی قدیم الهی، وحق واجب سرمدی تعالی شانه و تقدیس می پیوندد و به نقطه ی نهایت قوس صعود متنهی می شود "ولله من ورائهم محیط" و سبب همین اتصال و ارتباط است که از عامل علوی که کانون نور وعلم و حیات و قدرت و سلطنت بی نهایت ازلی است، فیض میگیرد؛ و پرتو آن را به عالم سفلی می رساند؛ و از همان مقام امر الهی است "اله له الخلق و الامر" که بشر با اختلاف درجات به تبلیغ رسالت یا نبوت و ارشاد و هدایت خلق مامور می گردد.
چونکه او حق را بود درکل حال
برگزیده باشد اورا ذوالجلال
مقصودش از ضمیر "او" مرد راه حق و عارف و اصل و بنی مرسل است که واسطه فیض مابین حق و خلق باشند. بیش از این موشکافی و پرده دری و راز گشایی در عقده های مبهم پیچیده و اسرار پوشیده ی مکتب عرفان مولوی، ما را دستور نیست، این است که نوشته های خود را به همین جا پایان می دهم.
باقی این گفته آیا بی زبان
دردل آنکس که دارد نور جان
بوکه فی مابعد دستوری رسد
رازهای گفتنی گفته شود
بابیانی کان بود نزدیکتر
زین کنایات دقیق مستتر
راز جز با رازدان انباز نیست
راز اندر گوش منکر راز نیست.
8.مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
نوشته های خود را درهمین جا به پایان می برم فقط اگر اجازه بدهید یک حاشیه ی کوچک برگفته های خود می افزایم و سخن را کوتاه می کنم.
مولوی طایر ملکوتی است، فرشته ی آسمانی است؛ زبده ی مردان کامل روحانی است؛ او متعلق به همه ی جهان بشریت است؛ رحمت نازله ی الهی برعموم اقوام و طوایف عالم است به اختصاص به طایفه ای درون طایفه ای، و سرزمینی درون سرزمینی و مذهبی دون مذهبی ندارد؛ او مشعل تابناک هدایت و ارشاد جمیع نسل های بشری دیروز و امروز و فردا است؛ سیر معنوی او در فضای نامحدود و غیر متناهی عرفان است؛ او را محدود به یک زمان و به یک مکان نمی توان کرد. مولوی برای ما نردبان آسمان ساخته بود که بدان وسیله به بام افلاک و به رعش اعلی صعدو و در اوج روحانیت پرواز می کنیم.
نردبان آسمانست این کلام
هرکه از این برود آید به بام
مولوی مارا برمی انگیخت و تشویق می فرمود که مانند خود او، آسمان بشویم، ابر بشویم و باران رحمت و فیض بر عالم بشریت نثار کنیم؛ می گفت:
آسمان شو، ابر شو، باران ببار
ناودان بارش کند ناید بکار
آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان همسایه در جنگ آورد
آیا انصافست که ما سعی بیهوده کنیم و بخواهیم آن موجود عرشی را از آسمان بلند بر خاک پست فرود بیاوریم و آن طایر ملکوتی را در قفس تنگ وتاریک زندانی کنیم!
مرغ با ملکوتم نیم از عالم خاک
دوسه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
دکتر جلال الدین همایی، با الهام از روح زنده ی جاودانی او، چند بیت به وزن مثنوی از زبان حال او ساخته است که آنرا خاتمه این بحث دلنشین و شیوا درباره ی استاد سخن قرار می دهیم.
نکته ایی خوش گویمت تا بشنوی
از زبان مولوی معنوی
مغزمن دراوج عرش دوست بود
بلخی ورومی مرا دوپوست بود
گرچه تن شد از خراسان سوی روم
درنگنجد جان من درهیچ بوم
قشرتن در سوز و ساز جان گداخت
من همان مغزم که سوی عرش تاخت
تا نپنداری که کرم خاکیم
من زمینی نیستم، افلاکیم
"والسلام علی من اتبع الهدی و تجنب عن المیل و الهوی"
1.
شرح برخی از ابیات مثنوی شریف
اشعار مولوی، بسیار شیوا و دلنشین هستند و اگر کسی درصدد درک عواطف و احساسات او برآید باید سخنان او را در اشعارش درک کند؛ و ما دراین جا برای علاقه مندان، اشعاری از دفتر اول و دوم او را شرح خواهیم کرد.
بشنو از نی چون حکایت می کند
وزجدایی ها شکایت می کند
قال المولوی- قدس سره- بشنو از نی: مراد از نی مطلق روح قدسی آدمی است که مصداق "ونفخت فیه من روحی" و "قل الروح امرربی" است. چه، روح قدسی از عالم امرو مجردات، بلکه نخبه ی عالم امر است. و بدن طبیعی از عالم خلق و عناصر و صفوه ی عنصریات است؛ و بودن روح قدسی در نشات سابقه مدلول کلام حق و اهل حق است تصریحاً و تلمیحاً و تلویحاً بلکه اتفاقی است. اما کلام حق و اهل شرع، بر متتبعین کتاب وسنت پوشیده نیست. واما کلام عرفا نیز مشحون است. حتی آنکه عارف را عارف گویند که معرفت اخیراً ادراکین است که در میانه ی ذهولی متحلل شده باشد روح آدمی عالم بود به عالمیت حق و چون به این عالم آمده و همنشین طبیعت، شد ذاهل شد. و چون به عنایت حق تعالی اصلاح عقل کرد وبه حرارت عشق نضبح یافت و از جزئیات به قلب رو بتافت و قرب به حق پیدا کرد باز به تعلیم حق عالم باشد به مذهول "اتقوالله و یعلمکم الله" این بیت توضحیات بسیار زیادی دارد که از آن می پرهیزیم.
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
سینه خواهم : برای خود وبرای مخاطب که باید صاحب درد بود.
شرح درد: و در بعضی نسخ "سوز و درد" است. و اول اولی است. چه شرح و شرحه جناس مطرف دارند و مقصود تحریص بردرد است.
کفر کافر را و دین دیندار را
ذره ی دردست دل عطار را
هرکسی کو دورماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
هرکسی: بلکه هر چیزی راجع است به اصل خویش، لیکن ازجهت اشارت به اینکه هر چیزی صاحب شعور است، کمال قال تعالی "وان من شیء الا یسبع بحمده" به کس تعبیر فرموده و از محققات است که از برای هر موجود چه عقول و چه نفوس و چه قوی و طبایع غایات کمالیه است وعقول چون سابق برعالم حرکاتند و به غایه الغایات متصل اند و بواقعی درحرکتند به جانب غایات ولیکن واقف نشوند درآنها بل "الی الله المنتهی" و "الیه الرجعی" چنان که مشاهده شده است درحرکات معادن و نباتات و حیوانات به جانب کمالات، بلکه به جانب باب الابواب که حضرت آدمیت باشد. واین مشاهده است درجماد ونبات و حیوانی که واقعند درصراط انسان که بدین ظلمات ثلات درآن ضلمات ثلات مشیمه و رحم بطن ام، اجزای شلشیه نوریه آدمیه مترشح می شود که حدیث است که "ان الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رش علیهم من نوزه" پس مبدل می شود ماده ای چنین از جماد به نبات و از نبات به حیوان و انسان بالقوه می شود و انسان بالقوه، انسان بالفعل روح القدس؛ بلکه برتر از آن کمافی الحضره الختمیته پس خداوند حکیم عشق و شوق به کمالات و توجه به غایات را مثل ملک موکل درموجودات مودع ساخته نه هباوعبث، بلکه به جهت اتصال به غایت نامنتهی شوند به غایه الغایات و چون قسری دایمی بلکه اکثری نیست، و از طواری است پس اگر قسری درد ار قسر واقع شود لامحاله زایل شود.
و مصراع اول از بیت اشارت است به اکوان سابقه اشیاء و عوالم ذرات و برزات ماهیات و عبور و مرور تا به اسفل سافلین عالم دنیا به خطاب اهبطوا. و مصراع ثانی به ترقیات و رجوع به غایات ووصول به محتقنای ندای ارجعی به مرجع اللکل "الا الی الله تصیر الامور"
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت خوشحالان و بدحالان شدم
من به هر جمعیتی: چه هر جمعیتی آیتی و حکایتی از جمعیت اصیله ی ازلیه و مقام جمع الجمع مع بساطه الحقیقه الوجودیه. پس چون هر جمعیتی یاد از جمعیت اصلیه دهد، نی را به ناله ی عاشقانه آرد. یا مراد ازجمعیت، معیت با لب دمساز باشد که از او نوا گیرد، یا جمعیت خاطر و عدم تشتت حال.
جفت خوش حالان: چه رحمت رحمانیه اختصاص ندارد و به مومن یا کافر، صالح یا صالح. قال تعالی : "رحمتی و سعت لکل شیئ" پس در مطلق روح آدمی دانستنی و درانسان کامل زیاد برآن مظاهر قهر و لطف است و انسان کامل هردو را به اسماء لطیفه و قهریه دلالت تکوینیه دارد.
هرکسی از ظن خود شد یارمن
وزدرون من نجست اسراسرمن
هرکسی از ظن خود: چنانکه حق فرموده است: "اناعند ظن عبدی بی" پس قبول می کند قلب هرکس از شئون او به قدر ظرف و حوصله ی خود و منکر می شود زیاد از وسع خودرا. "و من الناس من یعبد الله علی حروف" فاما انسان کامل، پس قبول می کند حق رابه جمیع تجلیات و شئون.
و ازاین جاست که شیخ محی الدین (قدس سره) می فرماید: که در روز محشر که حق علی ماهو علیه تجلی کند برناقص محجوب خواه مقید به تنزیه و خواه مقید به تشبیه، منکر شود اورا مگر درصورتی ک معتقد است درباره ی حضرت بیچون کامل علی الاطلاق. و صاحب سلسله الذهب هم فرموده: روز محشر که برعموم بشر حق تجلی کند به جلمه ی صورآن تجلی "زحضرت احدش نبود جز به وفق معتقدش" پس همچنین آیت کبرای حق و انسان کامل را هر کس به ظن خود حصر و تقییدی و به طوری که خوب راند تحدیدی کند و آنرا وحدت حقه ی ظلیه است ظل وحدت حقه ی حقیقه حضرت بی چون.
سرمن از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
سرمن: چنانکه در حدیث است که "التوحید ظاهره فی باطنه و باطنه فی ظاهره موجود لایری و باطنه مفقود لایخفی"
تن زجان و جان زتن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
تن زجان، نظیر است برای مطلب بیت قبل که "این هیکل توحید انسانی، تن و قوای تن اگر چه مرتبه ی جان نیستند ولیکن جدا ازجان نیستند بلکه شئون و اشراقات اویند. شیخ عطار (قدس سره) فرماید:
"تن زجان نبود جدا عضوی از اوست "
و بعضی از متالهه ی حکما هم فرموده اند: النفس جسمانیه الحدوب روحانیه البقاء.
دستور: (فارسی) رخصت، چودستوری.
دمدم این نای ازدم های اوست
های و هوی روح از هیهای اوست
دمدم: دم نفس : تکریر، اشارت است و به تعاقب نفس های گرم او: و معنی بیت آن است که :
نی که هردم نغمه آرایی کند
درحقیقت از دم نایی کند
درغم ماروزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
بیگاه: (فارسی) به وزن بیراه، وقت شام.
روزها گررفت گوروباک نیست
توبمان ای آنکه چون تو پاک نیست
روزها گر رفت: مراد از روزها انوار جزییه است که فانی اند در سطوح نورکل نور
"و عنت الوجوه للحی القیوم"
هرکه راجامه زعشقی چاک شد
او زحرص و جمله عیبی پاک شد
هرکه را جامه: شروع است درتمجید عشق
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد
نای: (فارسی) نی. وبه معنی گلوهم آمده. ومی شود مراد باشد از باب استفاده برای نی.
آتش عشق است کاندرنی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
جوشش : اشارت است به سریان عشق در کل موجودات .
هرکه او از همزبانی شد جدا
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا
بی نوا : (فارسی) بی رونق، و "نوای" ثانی: نغمه، و عکس هم جایز است و معانی بسیار دارد که درجای خود مذکور است، مثل سامان، توانگری، ساختن کار، روزی، توشه ، سپاه و غیره .وبعضی مناسب مقام است.
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس زبلبل سرگذشت
درگذشت- نشنوی زان پس زبلبل سرگذشت: این انسب است از نسخه ی
چون که گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را از که جوییم از گلاب
کمالایخفی: و این درجای دیگر است.
آن خدایی که فرستاد انبیاء
نه به حاجت بل به فضل و کبریا
که "به حاجت بل به فضل و کبریا": دربعث انبیاء که علت فاعلی و غایی ایشان، خود ذات اقدس است.
من نبینم روی خود را ای سمن
من ببینم روی تو، توروی من
سمن: (و به سین مهمله) و این که قرار خدایی است که کس روی خود را نبیند رمز سبحانی است که خودی خود را مبین و خود را مپرست، که خودپرست بدتراست از بت پرست و جنبه ی امری و روح الله خود را بشناس که "من عرف نفسه فقد عرف ربه"9 برخلاف آنان که خود را جسد می دانند و جنبه ی طبع را می پرورانند.
فاین البیضامن ذره المجا؟! "نسوالله فانسیهم انفسهم"10
نور حسی نبود آن نوری که او
روی خود محسوس بیند پیش رو
نورحسی نبود: نور علم حضوری بود از برای آنانکه علم حضوری به وجود پیدا کنند به طور فنا دروجود حقیقی. پس علم اوفانی درعلم حق است وعلم حق به معنی و صورت – جمیعاً – حضوری است.
عیبها از دبیران عیب شد
غیبها از رشک پیران غیب شدن
از رشک دبیران: یعنی کتمان اسرار نمودند، چون دریغ و حیف خوردند که هر نامحرمی مطلع شود.
تاکه را باشد خسارت زین فراق
من خوشم جفت حق وبا خلق طاق
خسارت: زیان
2.
شرح سه غزل شیوا از مولانا
"ای قوم به حج رفته"
ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید؟
معشوق همین جاست بیایید، بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
دربادیه سرگشته شما در چه هوایید؟!
گرصورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه و همه خانه و هم کعبه شمائید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار ازین خانه برین بام برآیید
آن خانه لطیف است، نشانهاش بگفتید
ازخواجه ی آن خانه نشانی بنمایید.
یک دسته گل کو؟ اگر آن باغ بدیدید
یک گوهر جان کو، اگر از بحر خدایید
بااین همه آن رنج شما گنج شماباد
افسوس که بر گنج شما، پرده شمایید.
ای کسانی که برای زیارت حج می روید کجا هستید؟ و به دنبال چه هستید معشوق حقیقی و ازلی همین جاست بیایید؛ و به خود بنگرید تا اورا بیابید و به خود بنگرید تا اورا بیابید .(انسان که خلیفه ی خداست روح خدا در او دمیده است) یار حقیقی تو خداوند همیشه همراه و نزدیک توست و سایه به سایه با تو می آید پس چرا سرگردان وحیران درصحرا به دنبال او حرکت می کنید واو را جست و جو می کنید. خداوند خلق کننده ی همه ی صورت هاست و خودبه صورت ظاهری دیده نمی شود؛ اگر وجه خداوند را به چشم باطن ببینید و حضور اورا درک کنید آنوقت متوجه می شوید که خود شما هم خانه و کعبه هستید و هم صاحب آن خانه و کعبه، از بنده به معبود رسیدن یک پله است و آن پله این است که پا برروی خودتان بگذارید. کسی که به باغ و گلستان می رود، نشانی از باغ می آورد دسته ای گل اگر شما باغ خداوندی را دیدید، نشانه ای از آن برای من بیاورید. اگر شما از دریای خداوندی هستید، پس گوهری از آن دریا نشان بدهید؛ یعنی اگر راست می گویید جان تازه داشته باشید جان بدهید. با وجود این همه سختی ها آن رنج و سختی شما پاداش گنج شما باشد اما افسوس که خودتان حجاب و پرده ی گنج حقیقی یعنی روح الهی و وجه خدایی هستید؛ درمصراع اول بیت آخر، گنج مادی مورد نظر است و درمصراع دوم، گنج به معنی محبت و روح الهی است و گنج در ویرانه ها پنهان است، بدن نیز خاک و ویرانه است.
"بی تو به سر نمی شود"
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
دیده ی عقل مست تو چرخه ی پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود
جان زتو جوش می کند، دل زتو نوش می کند
عق خروش می کند، بی تو به سر نمی شود
خمر من و خمار من، باغ من و بهار من
خواب من و قرار من، بی تو به سر نمی شود
جاه و جلال من تویی، ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی، بی تو به سر نمی شود
گاه سوی وفا روی ، گاه سوی جفا روی
آن منی، کجا روی؟ بی تو به سر نمی شود
دل بنهند، برکنی توبه کنند، بشکنی
این همه خود تو می کنی، بی تو به سر نمی شود
بی تواگر به سر شدی، زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی، بی تو به سر نمی شود
گرتو سری قدم شوم، ورتو کفی علم شوم
وربروی عدم شوم، بی تو به سر نمی شود
خواب مراببسته ای، نقش مرا بشسته ای
وزهمه ام گسسته ای، بی تو به سر نمی شود
گرتو نباشی یارمن، گشت خراب کارمن
مونس و غمگسار من، بی تو به سر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خشم
سرزغم تو چون کشم؟ بی تو به سر نمی شود
هرچه بگویم ای سند، نیست جدا زنیک وبد
هم تو بگو به لطف خود، بی تو به سر نمی شود
بدون همه، کار انجام می پذیرد ولی بدون تو کاری صورت نمی گیرد؛ دل من داغدار عشق توست پس به سوی کسی دیگر و یا جایی دیگر میل نمی کند چون فقط تو را دارد. درمصراع دوم بیت اول، داغ داشتن دو معنی می تواند داشته باشد: 1- آتش عشق 2- نشانه، علامت گذاری (درقدیم داغ میگذاشتند) درواقع داغ ایهام دارد. عقل دربرابر شعور تومست شده است. چشمانی خمار دارد و آسمان به خاطر این که درمقابل تو پست است، خمیده و منحنی شده است. چون در مقابل تو ذلیل و پست است و طرب و شادی در دست و دراختیار توست و به فرمان تو؛ بدون توهیچ کاری به انجام نمی رسد. گوش طرب به دست تو : وقتی کسی گوش کسی را می گیرد کاملاً براو مسلط می شود. جان ما به خاطر عشق تو به هیجان و جوش و خروش می آید و دل و روح ما از این هیجان بهره می برد و از توشاد شود و عقل دیوانه وار فریاد می زند و از خود بیخود می شود، بدون تو هیچ کاری به انجام نمی رسد و به جان و دل و عقل عملی را نسبت داده ایم که عمل موجود زنده است. ای معشوق ازلی تو هستی من هستی و من خمار شدن را از تو دارم تو وجود من هستی و طراوت وجود خود را از تو دارم، تو آسایش من هستی و قرار و آرامش خود را از تو دارم، بدون تو هیچ کاری به سر نمی شود. تو باعث عظمت و بزرگی من هستی سلطنت و ثروت من هستی، آب پاک و گوارای من هستی و آن چه مرا سیراب می کند تویی؛ بدون تو هیچ کاری به انجام نمی رسد گاهی به عهد و پیمان خود وفادار هستی و گاهی به من ستم روا می داری تومال من هستی (معشوق منی) پس به کجا می روی بدون تو هیچ کاری به هدف نمی رسد. وقتی به تو دل بستگی پیدا می کنند، تو از آنان دل می کنی، توبه می کنند، توبه ی آنهارا می شکنی؛ این همه راخودتو می کنی و همه ی این کارها را تو انجام می دهی، بدون تو هیچ کاری صورت نمی گیرد.
اگر بدون تو کاری صورت می پذیرفت، جهان زیر ورو می شد و باغ بهشت تبدیل به دوزخ و خصم می شد بی تو هیچ کاری به انجام نمی رسد؛ من مانند پرچم در دست تو هستم و ازخود اختیاری ندارم؛ اگر تو سرباشی من قدم تو هستم، پای تو هستم و اگر تو کف دست باشی من همچون پرچمی درکف دست تو هستم و اگر از پیش من بروی و از نظر من محو شوی من نابود می شوم. خواب مرا آشفته کردی و آن را از من گرفتی و وجود مرا نابود کرده ای یعنی ازخود هیچ ندارم و مرا از همه دور کرده ای بدون تو کار من به انجام نمی رسد.
اگر تو یار و همراه من نباشی،به تحقیق حال و وضع من خراب می شود ای همدم و غمخوار من بی تو و بدون تو کاری به پایان نمی رسد؛ بدون تو زندگی برای من، خوش و گوارا نیست و بدون تو مرگ نیز برای من ناگوار است (نه زندگی را می خواهم و نه مرگ را) چگونه می توانم از غم تو و عشق تو سرپیچی کنم، بدون تو کار من به سامان نمی رسد. درمصراع اول بیت آخر سند یعنی آن چه که به آن تکیه و استناد می کنند و یاررا دراین جابه سند گرفته است. ای یار که مورد اعتماد و تکیه گاه من هستی، هرچه را که من بگویم یا خوبست و یا بد؛ یعنی احتمال خوش آمدن یا بد آمدن برای تو دارد؛ تو آن گونه که خود شایسته می دانی، با لطف خود درحق خودت سخن بگو آن چه که لایق وصف توست به من نشان بده.
"هرنفس آواز عشق"
هرنفس آواز عشق می رسد ازچپ و راست
ما به فلک می رویم، عزم تماشاگه راست ؟!
11
ما به فلک بوده ایم، بارملک بوده ایم
بازهمان جارویم، جمله که آن شهر ماست
خود زفلک برتریم وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟! منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا! عالم خاک از کجا12
برچه فرود آمدید؟ بارکنید این چه جاست؟
بخت جوان یارما، دادن جان کارما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مد شکافت، دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت، او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم، ازشکن زلف اوست
شعشه ی این خیال زان رخ چون "ولضحاست"
در دل ما درنگر هردم شق قمر
کز نظر آن نظر، چشم تو آن سو چراست؟
خلق چو مرغا بیان،زاده زدریای جان
کی کند این جامقام؟ مرغ کزان بحرخاست
بلکه به دریا دریم، دروحاضریم
ورنه زدریای دل موج، پیاپی چراست؟
آمده موج الست، کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست، نوبت وصل و لقاست
هرلحظه، ازهرطرف صدای عشق و صوت الهی به ما می رسد و ما را به سوی خود می خواند به این جهت مابه سوی صوت و به فلک می رویم، هرکسی که قصد تماشا دارد بیاید. ما همه از آنجاییم و به آنجا می رویم. زیرا که جایگاه اصلی ما آن جاست و ما خدایی هستیم. انالله و اناالیه راجعون.
ما در آسمان ها وبهشت یار و همنشین فرشتگان بودیم؛ مقام ما و مرتبه و جوار مااز آسمان ها و فرشتگان برتر و بالاتر است. پس چرا از این رو بالاتر نرویم و آنها را رها نکنیم؛ جایگاه حقیقی ما در پیشگاه خداوندبزرگ است13. روح پاک الهی و این عالم خاک تناسبی با هم ندارند؛ برچه فرود آمدید؟ برای چه در این جای پست فرود آمده اید؟
و جای گرفته اید؛ از این جا حرکت کنید وراه بیفتید و به جای اصلی خود بروید؛ این جا جای شما نیست14. ما خوشبخت و سعادتمند شدیم و در پیشگاه معشوق ازلی جان خود را فدا می کنیم. چرا که پیشوا و جلودار ما پیامبر اسلام است. ماه آسمان با آن همه زیبایی درمقابل زیبایی پیامبر وچهره ی نورانی او نتوانست طاقت بیاورد و به خود شکافت؛ (چنین بخت و اقبالی پیدا کرد) پس چرا ما چنین خوشبخت نشویم و از وجود پرفیض او بهره مند نباشیم. در بیت هشتم، صفت تلمیح، اشاره به شق القمر"معجزه ی پیامبر" یکی از نشانه های قیامت ساغر وجود دارد.
هرلحظه در درون ما قیامت کبری را ببین؛ چرا از دیدن آن لطف و عنایت بسوی دیگر نگاه می کنی و آنرا درک نمی کنی. دراین بیت (بیت هشتم) نظر اول به معنای دیدن و نظر دوم به معنای عنایت ومرحمت و لطف نظر خداوند است؛ دربیت نهم، صنعت تشبیه دارد؛ خلق را به مرغابی و جان را به دریا تشبیه کرده است "دریا در مقابل خشکی، مقام برتری دارد و گسترده تر است، قبل از خشکی همه جا آب بوده است همچنین بین دریا و مرغابی و بحر، صنعت تناسب و مراعات النظیر وجود دارد.
همگی درآن دریای جان و دریای وجود هستیم و از آن دریا به وجود آمده ایم و رشد کرده ایم، بنابراین همگی در پیشگاه آن عظمت حاضر هستیم ولی خود در خود نمی یابیم و اگر غیر این باشد پس چرا این همه شوق و علاقه به سوی او دردل ما ایجاد می شود و دریای دل ما مرتب مواج و طوفانی است دراین جا (بیت دهم) دریای دل، اضافه ی تشبیهی دارد. دربیت دهم، درمصراع اول عبارت درو به چشم می خورد که دراصل در او بوده است. آمدن "او" به جای "آن" دراشاره به دریا از مختصات سبک خراسانی است؛ همچنین دراین بیت عبارت (بلکه) وجود دارد؛ عبارت مرکب از بل عربی و "که " فارسی است. بل و بلکه برای اضراب و اعراض است یعنی مفاد جمله ی قبل خود را ابطال و نفی می کند.
عهد و پیمان الهی وقتی از ازل نمایان شد قالب و تن بندگان راهمچون کشتی ساخت تا در دریای وجود به حرکت درآید. "باز، دراین بیت، قید تکرار است) چون اول نیست بودیم، هست می شویم و دوباره نیست می شویم. وقتی دوباره این قالب تن بشکند و روح از آن خارج شود، آن موقع ، نوبت رسیدن به معشوق ازلی و دیدار اصل وزارت خود است.
الست بربکم ؟ قالوا بلی.
3- چند نمونه از کنایات اشعار مولوی
آب کنایه از آبرو
حرمت و آب گدایان برده ای
این چه عباسی زشت آورده ای
آب، کنایه از تابناکی و روشنی
آن زری کاین زر از آن نورتاب یافت
گوهر و تابندگی و آب یافت
آب کنایه از نطفه، منی، آب پست
دیو را چون حور بیند او به خواب
پس زشهوت ریزد او با دیو آب
آب آتش خو، کنایه از آب خروشان و پرجوش
یادکن لطفی که کردم آن صبوح
آب آتش خو زمین گرفته بود
با شما از حفظ در کشتی نوح
موج او مراوج که را می ربود
آب انز سر تیره بودن، کنایه از ناقص و معیوب بودن چیزی از بنیاد
آب از سره تیره است ای خیره چشم
بیشتر بنگر یکی بگشای چشم
آب اندیش، آب خواه ، آنکه پیوسته توجه به آب دارد.
جوفرو بر مشک آب اندیش را
تا گران بینی تو مشک خویش را
آب به جوی کسی بودن، رفتن، گذشتن، کنایه از رونق و پیشرفت کار و روکردن بخت را اقبال و به کام بودن
آب تو چون به جو رود کی سخنم نکورود
گاه دمم فرو درد از سبب حیای تو
آب بر جگر زدن، کنایه از فرونشاندن غم و اندوه
حرمت و آب گدایان بردهای
این چه عباسی زشت آورده ای
آب برجگر زدن، کنایه از فرونشاندن غم و اندوه
از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن
کز تپش تشنگی شد جگر من سراب
آب بر جگر بودن، کنایه از ممکن بودن
گز آبت بر جگر بوی دل تو پس چکارهستی
تنت اگر آن چنان بودی که گفتی دل چکاره هستی
آب بی حد: آب بی انتها و کنایه از هستی مطلق و نیز اولیای خدا
من نسازم جز به دریایی وطن
آب بی حد جویم و آمن شوم
آبگیری را نسازم من سکن
تا ابد در امن و صحت می روم
آب تتماج، نوعی آش که با دوغ یا کشک سازند و در مورد اندک و بی اهمیتی چیزی به کار رود.
آب تتماج ست آب روی عام
آب تتماجی نریزی در تغار
که سگ شیطان از آن یابد طعام
تا سگی چندی نباشد طعمه خوار
آب تیره کردن، کنایه از نفاق افکندن، برشورانیدن
تا کنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را اکنون مکن
آب چشم ریختن، کنایه از اشک ریختن ، گریه کردن
همچو دیو از وی فرشته می گریخت
بهر نانی چند آب چشم ریخت
آب حق، عنایت و رحمت الهی
آتشی باید بشسته زآب حق
همچو یوسف معتصم اندررهق
آب خضر، آب حیات، کنایه از زندگی جاوید و نیز علم لدنی که به پیامبران اختصاص داشته است.
آب خضر از جوی نطق اولیا
می خوریم ای تشنه غافل بیا
آبخواه : کسی که آب بخواهد.
طاس را کژ کرد سوی آبخواه
که بخور توهم شد آن خون سیاه
آبدار، کنایه از پر آب و با طراوت، روشن و تازه، صاحب سامان و جاه.
زان حسن آبدار چو تازه کنی جگر
نی آب خضر جویی نی حوض کوثری
آب در جوی کسی بودن، کنایه از مساعد بودن بخت و اقبال و دولت.
آب در جوی من است و وقت ناز
ناز غیر از چه کشم من بی نیاز
آب دست، کنایه از وضو ساختن، شست و شو.
جمال یار شد قبله ی نمازم
زاشک شوق او شد آبدستم
درگل تیره یقین هم آب هست
لیک آن آبت نشاید آبدست
آب دویدن چشم، ریختن آب از چشم به سبب علتی.
چون می خلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازدهی از خلش و آب دویدن
فهرست منابع:
سبزه واری، حاج ملا هادی/ بروجردی، مصطفی شرح مثنوی، تابستان 1374، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات
دکتر شمیسا، سیروس، گزیده غزلیات مولوی، 1373، چاپخانه ی مهارت
طباطبایی مجد، غلامرضا، دایره المعارف مصور زرین، جلد دوم، 1372، انتشارات قیام
دکتر عفیفی، رحیم، فرهنگ نامه شعری، جلد اول، 1372، تهران، انتشارات سروش
مرتضوی، منوچهر، مکتب حافظ یا مقدمه بر حافظ شناسی، 1370، تبریز، انتشارات سروش
دکتر همایی، جلال الدین، مقالات ادبی
1 . منظور مولانا جلال الدین است.
2. مثنوی. ص 3
3 . مثنوی. ص. 3. متن با این بیت
دامی پراز بلاست ولی عشق پیشواست
تعلیمان کند که دراین راه چه سان رویم
4 . مثنوی ص 36 . حافظ می فرماید:
سایه معشوق گر افتاد برعاشق چه شد
مابه او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود
5 .
به سعی خود نتوان پی برد به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کاربی حواله برآید (حافظ 185)
6 . در6 دفتر مولوی "طبع لندن بهمت نیکلسون"
7 . بدر بروزن "صدر" نام چاهی است که گویند "بدر" نامی آن را حفر کرده بود. برچهار منزلی مدینه در راه شام به حجاز شرح سیره ی ابن هشام.
8 . رجوع شود به کتاب سیره ی ابن هشام و قصص قرآن نیشابوری و تفسیر کبیر امام فخر و ابوالفتح رازی.
9 . کنوز الحقایق 9-عوالی اللئالی ج4، ص 102.
10 . قرآن کریم، سوره ی حشر، آیه ی 19
11 . غزل شماره ی 473 نیز به همین وزن و قافیه است,
هرنفس آواز عشق می رسد از چپ و راست مابه چمن می رویم، عزم تماشاگه راست؟
12 . عالم خاک از کجا، گوهر پاک از کجا ازچه فرود آمدیم، بار کنید این چه جاست؟
13 . تلمیح، اشاره به معراج پیامبر چون از جبرئیل بالاتر رفت.
14 . اشاره به مولوی:
مرغ باغ ملکوتم نیم ازعالم خاک
دوسه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بردوست
به هوای سرکویش پروبالی بزنم
—————
————————————————————
—————
————————————————————
1
9