دادشاه بلوچ
در این مجموعه شرح حال بلوچ ساده دل و خانواده دوستی را خواهید یافت که در اثر ظلم و ستم سردار
قدرتمند منطقه و عوامل ژاندارمری ، سر به عصیان و شورش برداشته و تبدیل به یکی از قسی القلب ترین
جانیان تاریخ گردید .
کتاب حاضردر۳ فصل تنظیم شده است که در :
فصل اول :
۱ـ بیش گفتار نگارنده داستان .
۲ ـ شرایط سیاسی واجتماعی کشور ایران بس ا ز جنگ جهانی دوم.
۳ ـ مو قعیت جغرافیایی و سوابق تاریخی ،اجتماعی ، فرهنگی ، طبیعی وسیاسی منطقه بلوچستان محل وقوع حادثه دادشاه وشرایط حاکم برآن.
فصل دوم :
۱ ـ داستان واقعی زندگی و عصیان دادشاه و لشکر کشی دولت مرکزی به منطقه بلوچستان بمنظور قلع و قمع دادشاه و همراهان .
فصل سوم :
۱ ـ آنچه دیگران در زمینه ی وقایع آن زمان بلوچستان ، خاصه در مورد دادشاه و لشکر کشی دولت به منطقه و قلع و قمع دادشاه و همراهان نگاشته و منتشر کرده اند .
۲ ـ نقشه های استان سیستان و بلوچستان ، مناطق عشایری و عملیاتی دادشاه ، امیر نشین قطر ، تصاویر شخصیت ها ، افراد و ..
فصل اول
پیش گفتار
در اسفندماه سال ۱۳۴۵ خورشیدی ماموریت یافتم تا در سمت رئیس یکی از ادارات استان سیستان و بلوچستان به آن دیار کوچ کنم . بلافاصله رخت سفر بستم و به محل خدمتی جدید عزیمت نمودم .
پس از عزیمت به محل و انجام تحویل و تحول امور اداره و استقرار در شغل جدید ، بنا به اقتضای شغلی که برعهده داشتم الزاما به منظور بازدید و سرکشی امور محوله به نقاط مختلف استان از دشت و کوهستان گرفته تا دورترین و صعب العبورترین نقاط سفر می کردم . در این رابطه با مردم محل تنگاتنگ در ارتباط بودم و گهگاه در این سفرها شبها پس از انجام بازدیدهای روزانه پای صحبت افراد محلی و پیرمردان بلوچ می نشستم و آنان با اشتیاق فراوان داستانها از اتفاقاتی که در منطقه بوقوع پیوسته بود برایم می گفتند .من هم که پس از کار روزانه و نبودن سرگرمی دیگری در محل ، مشتاق شنیدن افسانه ها و اتفاقات و جنگ و ستیز های مردم محل بودم ، ساعت ها سرا پا گوش می شدم و به آنان فرصت می دادم تا آنچه را در خاطر دارند بازگو کنند . بیاد داشتم ، که در زمان تحصیل در دبیرستان دارالفنون تهران ، بین سالهای ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۶ خورشیدی روزنامه ها و رادیو تهران از اتفاقات عمده ای که در بلوچستان رُخ داده بود چیزها مینوشتند ، از جمله اینکه شخصی بنام دادشاه بلوچ یاغی شده و عده ای را بقتل رسانیده است .از جمله مقتولین نام دکتر کارول آمریکائی رئیس سازمان اصل چهار ترومن در ایران و همسر و همراهانش برده می شد که دولت برای دستگیری و قلع و قمع دادشاه و دارو دسته اش قوای نظامی به محل اعزام داشته بود . از داستانهای محلی که در آن شبهای تنهایی ، بارها و بارها بگوشم خوانده می شد ، یکی همین داستان شورش و عصیان دادشاه بلوچ بود . این داستان هنوز در منطقه زبانزد مردم محل می بود و از افتخارات مردم بلوچ بشمار می آمد .
برای من جالب توجه بود و علاقمند بودم که از کم و کیف آن ماجرا مطلع شوم ، زیرا در محل خدمتی قبلی ام، استان فارس و بنادر که به مدت ۵ سال در سمت مشابه انجام وظیفه نموده بودم ، با اینگونه مسائل و جریانهای مشابه برخورد فراوان داشتم . بهر حال علاقمندی من برای اطلاع از واقعیت افسانه ی دادشاه مرا بر آن داشت تا در تماس و گفت و شنود رویا روی با مردم و سرداران محل که با آنان آشنایی داشتم و در این جریان نقشی داشتند (سردار عیسی خان مبارکی – سردار محمدخان لاشاری – موسی خان مبارکی ) و همچنین آگاهان و پیرمردان بلوچ که در این باره خاطراتی داشتند ، مذاکره و کسب اطلاع نمایم بارها و بارها افسانه دادشاه را از زبان مردم شنیدم و بخاطر سپردم .
در این زمینه قبل از نگارنده ، جوانی بنام سیاکزار فیروزان که سرپرستی دفتر تلفن شهر خاش را برعهده میداشت ، تحقیقات وسیعی انجام داده بود که در شبهای دراز و متوالی به شنیدن یافته های او نشستم و از مجموع گفت و شنود و نقل و قول ها آنچه دستگیرم گردید ، مطالبی است که در این کتاب به آن پرداختم .
لازم است یادآور شوم با توجه به مدت طولانی خدمتی ام در استان سیستان و بلوچستان که مجموعا بالغ بر ۱۰ سال می گردد و در این مدت سمتهای مختلف و شغلهای جنبی دیگری را هم علاوه بر وظیفه اصلی ام برعهده داشتم ، امکان هرچه بیشتر ارتباط نزدیک و گفت و شنود با مردم متنفذ محل برایم فراهم بود .
در اینجا نام سرداران ، متنفذین و نامداران محلی را که با آنان آشنایی و دوستی و گاهی محرمیت پیدا کرده بودم ذکر می نمایم .
افسانه دادشاه
طی سالهای ۱۳۲۶ تا ۱۳۳۶ خورشیدی نام دادشاه بعنوان یک سارق مسلح و قسی القلب در منطقه ی بلوچستان بر سر زبانها جاری بود و گهگاه در نشریات آن زمان انعکاسی کم رنگ می یافت .
دادشاه در قساوت ، خون ریزی و شقاوت تفاوتی چندان با سایر سارقین مسلح کشور نداشت و می توان او را با سارقین مسلح کُرد چون : اسماعیل آقا سیمتقو و یا همه رشید مقایسه نمود .
تفاوت اسماعیل آقا سیمتقو و همه رشید با دادشاه در آن بود که آنان در طوایف و عشایر کُرد افرادی صاحب نام و با نفوذ و دارای ریشه و یاران بسیار و امکانات فراوان بودند ، در حالی که دادشاه یک بلوچ ساده و معمولی و از طبقه پائین اجتماع منطقه ی خود می بود .
در آن زمان در نقاط مختلف کشورمان ایران از کوههای سر به فلک کشیده تا گستره ی دشتها همه جا از اینگونه افراد یافت می شد و گاه و بیگاه نامی از آنان برده می شد . برای نمونه در منطقه ی فیروز آباد و قیر و کارزین استان فارس ، خُردُل ، حیدر ، بستان موصوللو و غلام رزمی و … در منطقه ی کاشان ، نطنز و اردستان ، نایب حسین کاشی و فرزندش ماشالله خان کاشی ، در منطقه ی نیریز ، داراب ، فورگ و آبشور تا سرحد شهرستان سیرجان ، مرتضی خان صادقی و برادرش موسی خان و درمنطقه ی دشتستان ، شیخ چاه کوتاهی را می توان نام برد.
در روز چهارم فروردینماه ۱۳۳۶ خورشیدی ، مطابق با ۲۴ مارس ۱۹۵۷ میلادی دادشاه نه بعنوان یک سارق مسلح ، بلکه بنام یک یاغی مسلح و عصیانگر در نشریات مرکز معرفی گردید .
در صفحه ۸۸۱ گاهنامه ی پنجاه سال شاهنشاهی پهلوی
در تاریخ چهارم فروردینماه ۱۳۳۶ خورشیدی ثبت است :
( یک دسته از سارقین مسلح به سرکردگی دادشاه یاغی و راهزن بلوچ ، در یکصد کیلومتری جنوب ایرانشهر در محلی بنام تنگ سرحه به اتومبیل حامل روسای آمریکایی اصل چهار کرمان و بلوچستان حمله کرده آنان را کشتند .
در این حادثه یک مهندس ایرانی و یک راننده نیز به قتل رسیدند . ژاندارمری کل کشور چندین دسته ژاندارم را برای دستگیری سارقین که در نقاط صعب العبور مخفی شده بودند اعزام داشت ) .
با عنوان این مطلب در نشریات مرکز و انعکاس در رادیو تهران و همچنین در نشریات خارجی ، دادشاه از معروفیت خاصی برخوردار شد و همطراز با افرادی چون : قاضی محمد ، ملامصطفی بارزانی ، و همه رشید در کزردستان و صولت الدوله قشقایی و فرزندانش ناصرخانو ملک منصور خان ، محمدحسین خان و خسرو خان در استان فارس و فتح الله حیات داودی و شیخ خزعل در خوزستان و ناصرخان طاهری ، عبدالله خان ضرغامپور و خسرو خان بویر احمدی در کهکیلویه و بویر احمدی گردید .
دادشاه دیگر یک سارق مسلح ساده و معمولی نبود زیرا دولت آمریکا که بدنبال اجرای طرح کمک های عمرانی به کشورهای عقب افتاده با عنوان دکترین آیزنهاور کمک های فراوان عمرانی خود را به ایراندنبال می نمود ، با تهدید دولت ایران ، تاکید کرده بود در صورتیکه دولت ایران قادر نباشد زنده یا کشته دادشاه را تحویل دهد ، کلیه یاعتبارات و کمکها قطع خواهد شد . با توجه به شرایط حکومتی ایران که سالهای بسیار سختی را پشت سر گذاشته بود، و خالی بودن خزانه ی دولت و مشکلات دیگری که شرح آن بدنبال خواهد آمد ، دولت ایران موظف و مقید گردید تا کشته یا زنده دادشاه را به دولت آمریکا هدیه کند.
فقر عمومی ، بیماری ، محرومیت ، بیسوادی و گرسنگی زندگی رقت بار مردم بلوچ را تشکیل می داد .
سرداران محلی که در واقع نمایندگان قانونی دولت مرکزی در منطقه بودند و دولت مرکزی هیچگونه نفوذی بر آنان نداشت ،کلیه ی نیازهای خود را از همین مردم بلوچ بدبخت و بینوا تامین می کردند . و عملا پاسگاههای ژاندارمری بازوان مسلح سرداران بلوچ بودند که به دستگیری و ضزب و شتم مردم بیچاره می پرداختند تا منافع سرداران را تامین نمایند .در واقع سرداران دارای دو نیروی مسلح موازی بودند ، یکی عناصر و افراد و نوکرهای سردار که غالبا مسلح بودند و گروه شبه نظامی محلی را تشکیل می دادند و دیگری پاسگاههای ژاندارمری که نمک گیر و جیره خوار سرداران شده بودند .پاسگاه های ژاندارمری مراجعین و شاکیان و ستمدیدگان را بعوض استمداد تنبیه ، زندانی و حتی شکنجه و آزار نموده و برایشان پرونده سازی می کردند .
افسانه ی دادشاه نه باین سادگی بود که بنا به اقتضای سیاست روز دررسانه های ارتباط جمعی منتشرمی شد و نه آنقدر مبهم و پیچیده که نتوان براحتی به واقعیت آن راه یافت .
بمنظور شناخت علت یاغی شدن و عصیان و شورش دادشاه و آنچه بنام او اتفاق افتاد بایستی ابتداء تا حدودی با شرایط خاص کشور و خصوصا منطقه بلوچستان ، خصوصیات اخلاقی ، فرهنگی ، مذهبی مردم محل ، تعصبات مذهبی ، آداب و رسوم ، شرایط اجتماعی و سیاسی حاکم در منطقه ، شکل هرم سازمانی حکومت محلی ، اقتدار دولت در محل ، نفوذ و قدرت فوق العاده سرداران بلوچ در آن زمان ، آب و هوا و نحوه ی معیشت مردم آن دیار آشنا شد ، سپس به اصل موضوع یعنی عصیان دادشاه آن مرد بلوچ ساده دل و درمانده ای پرداخت که در هفت آسمان یک ستاره نداشت و بر پهنه ی گسترده ی زمین جز ستم مونسی نمی یافت .
اوضاع و احوال کشور در سالهای بین ۱۳۲۶ تا ۱۳۳۶ خورشیدی همزمان
با طول مدتعملیات دادشاه در منطقه ی بلوچستان
از شهریورماه ۱۳۲۰ خورشیدی و پس از سقوط رضاشاه که با ورود نیروهای اشغالگر شوروی در شمال و انگلیس در جنوب کشورمان ایران صورت گرفت و ارتش های مهاجم عملا کشورایران را به دو قسمت : مناطق اشغالی شوروی در شمال و انگلیس در جنوب و غرب درآورده بودند .
قحطی ، فقرو بدبختی گریبانگیر ملت ایران شده و دولت مرکزی از هم پاشیده شده بود .
رضاشاه تحت فشار دولت های اشغالگر مجبور به ترک کشور گردید تا محمد رضا پهلوی بجای او بر تخت سلطنت باقی بماند و سلطنت در خاندان پهلوی برقرار باشد . حکومت مرکزی ایران هیچگونه توانایی برای اداره و کنترل مملکت حتی تهران پایتحت کشور را نداشت و عملا مجری اوامر دولت های اشغالگر بود .
با به سلطنت رسیدن محمدرضا پهلوی در شهریور ماه ۱۳۲۰ که مورد توافق دو دولت شوروی و انگلستان قرار گرفته بود هیچگونه تغییری در شرایط حکومتی پدیدار نگشت و عملا کشورهای شوروی و انگلیس حاکم بر سر نوشت کشور ایران بودند .
پس از شکست ارتش آلمان نازی برطبق قرارداد تهران که به امضای سران کشورهای آمریکا ، انگلستان ، شوروی رسیده بود می بایستی ارتش های اشغالگر خاک ایران را تخلیه می کردند .
دولت شوروی از انجام تعهد خود مبنی بر تخلیه خاک ایران سرباززده و دفع الوقت می کرد و عملا تا سال ۱۳۲۵ خورشیدی از خارج ساختن ارتش خود از خاک ایران خودداری نمود تا اینکه بالاخره ارتش شوروی با تهدید دولت آمریکا که مجهز به نیروی اتمی شده و در آن زمان قویترین دولت جهان بود و ظاهر، تحت عنوان مذاکره و توافق دیپلماتیک با مقامات ایرانی خاک ایران را ترک گفت .
بازتاب آثار شوم نفوذ سیاست کشورهای مهاجم در طول مدت زمان اشغال کشور توسط ارتشهای آنان و در نتیجه ضعف دولت مرکزی ، بصورتهای گوناگون جلوه گر گردید .
از جمله : تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان به رهبری جعفر پیشه وری و غلام یحیی – حزب کوموله کردستان برهبری قاضی محمد – شورش افسران ژاندارمری در خراسان برهبری سرهنگ نواءی – شورش فرزندان صولت الدوله قشقایی : ناصرخان ، ملک منصورخان ، محمدحسین خان و خسروخان در استان فارس – خسرو خان بویراحمدی، عبدالله خان ضرغامپور ، و ناصرخان طاهری در بویر احمدی – ولی خان بکش و حسینقلی خان رستم در نورآباد و ممسنی – فریدون جاویدی در جاوید ، تنگ خاص ، تنگ لله و دشمن زیاری – حبیب شهبازی در کهمره سرخی – محمد خان ضرغامی با افراد ایل خمسه باصری در مرودشت ، بیضاو رامجرد – شیخ چاه کوتاهی در دشتستان و برازجان – شیخ عبدالله جاسب فرزند شیخ خزعل و فتح الله حیات داودی در جنوب – خوانین بختیاری در مناطق اصفهان و چهارمحال بختیاری تا مسجد سلیمان – محمد رشید قادرخانزاده معروف به همه رشید در بانه و هرند – ملامصطفی بارزانی در کردستان – مرتضی خان و موسی خان صادقی در منطقه ی نیریز ، فورگ و آبشور تا سرحد شهرستان سیرجان – سارقین مسلح چهار راهی در مناطق نیریز و رونیز جنگل استان فارس – خردل ( خوردل ) ، حیدر و بستان موصوللو در مناطق لار و فیروز آباد استان فارس – تشکیل گروه های مسلح در جنگل های مازندران – شورش عشایر بجنورد و قوچان در استان خراسان – تجاوز اشرار مسلح طالقان به مردم منطقه – حمله گروه های مسلح ترکمن به شهر گنبد کاوس به یکباره کشور را بآتش کشید .
حزب توده که از موقع خاص و تشکیلاتی منسجم برخوردار شده بود و در گسترش روز افزون می بود به مقابله با حکومت برخاسته و نفس حکومت را گرفته بود .
جمعیت فدائیان اسلام برهبری نواب صفوی که با ترور احمد کسروی محقق و تاریخ نویس ایرانی موجودیت خود را اعلام داشت ، نیز به مقابله با حکومت پرداخته و مزید بر علت شده بود . هر روز از گوشه و کنار کشور اخبار بسیار شوم و وحشتناکی به مرکز می رسید که حاکی ازقتل و غارت مردم بی پناه ، سقوط و غارت پاسگاههای ژاندارمری و پادگانهای نظامی و خلع سلاح و قتل عام نظامیان و حتی سقوط شهرها بدست متجاسرین و متجاوزین مسلح بود .
اشتغال دولت به مشکلات داخلی بقدری زیاد بود که حکومت مرکزی حتی قادر به نگهداری خود در مرکز کشور نبود. هر روز مقامی ، وزیری و یا نخست وزیری ترور می شد و هرچند صباحی یکبار دولت سقوط میکرد و دولت جدیدی مامور تشکیل کابینه می گردید .
دولت مرکزی از برقراری امنیت در پایتخت کشور عاجز بود .
عشایر کشور در نقاط شمالی ، غربی و جنوبی کشور عملا در جنگ با دولت بودند و هزاران سرباز ، درجه دار ، افسر و افراد محلی در این زد و خوردها جان خویش را از دست دادند .
ترور نافرجام شاه در پانزدهم بهمن ۱۳۲۷ خورشیدی یکی از آن نمونه ها می باشد . و از موارد دیگر می توان ترور : احمد دهقان ، نماینده مجلس ومدیرمجله تهران مصور – عبدالحسین هژیر نخست وزیر – سپهبد حاج علی رزم آرا نخست وزیر – دکتر زنگنه وزیر فرهنگ – محمد مسعود مدیر روزنامه مرد امروز – تروهای نا فرجام حسین علاء نخست وزیر و دکتر حسین فاطمی وزیر امورخارجه را نام برد .
با ملی شدن ظنعت نفت . باز شدن پای دولت آمریکا به منطقه . انچام کودتای نظامی آمریکایی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به فرماندهی ظاهری سرلشکر زاهدی که با عنوان قیام ملی ۲۸ مرداد در نشریات ورسانه های ارتباط چمعی عنوان می شد، سیل کمکهای مالی آمریکا بسوی ایران چاری گردید و بسرعت واحدهای نظامی شکل مرتبی بخود پگرفتند. وامهای بلاعوض و بدون بهره ،کمکهای فنی ، عمرانی ، نظامی .
اعزام کارشناسان در هر زمینه آغاز شد.
در نتیجه: ابتداء در استانهای فارس و خوزستان به ائتلاف عشایر جنوب ( قیام سعادت ) برضد دولت خاتمه داده شد. سپس مناطق بویراحمدی و بختیاری تحت انقیاد دولت قرار گرفت و آنگاه مناطق کردستان ، لرستان ، آذربایجان ، گیلان و مازندران امنیت یافت .
در منطقه کردستان تا این اواخر نیز درگیری های گاه بگاه با عشایر کُرد صورت می گرفت ، لکن دولت با تحت اختیار گرفتن کردهای بارزانی برهبری ملامصطفی بارزانی تا حدودی منطقه را آرام ساخت . در چنین اوضاع و احوالی حزب توده ایران بزرگترین مزاحم حکومت مرکزی بود و با کشف شبکه ی سازمان نظامی حزب توده و انهدام و دستگیری اعضاء آن که قریب ۶۰۰ نفر از بهترین افسران ارتش و نیروهای نظامی انتظامی بودند و اعلام غیرقانونی بودن حزب توده و اعدام تعداد بسیاری از دستگیرشدگان ، همچنین سرنگون ساختن حکومت ملی دکتر محمد مصدق و تحت تعقیب قرار دادن هواداران او که پس از کودتای نظامی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ صورت گرفت، عملا دولت مرکزی توان و قدرت لازم برای آغاز عملیات عمرانی و گسترش و نفوذ نظامی در مناطق دیگر را یافت . پس از کودتای ۲۸ مرداد کمکهای عمرانی و نظامی ووامهای بلاعوض دولت آمریکا گسترش یافت و طرح اصل چهار ترومن در زمینه ی کمک به کشورهای عقب افتاده در ایران تعقیب شد و به مطالعه و اجرای برنامه های عمرانی توجه خاص مبذول گردید .
سازمان اصل چهار ترومن در ایران عملا دارای چنان سازمان وسیعی گردید ، که وسعت و قدرت اجرایی آن از هریک از وزارتخانه های موجود بیشتر بود و در استان از کشور واحد مستقلی بوجود آمد که امور مربوطه را اداره می کرد . در واقع اولین برنامه عمرانی کشور بر طبق دکترین آیزنهاور و زیر پوشش سازمان اصل چهار ترومن صورت می گرفت . این برنامه از جمله شامل : مطالعات وسیع اجتماعی ، کشاورزی ، فرهنگی و بهداشتی می شد و کارشناسان خارجی در گوشه و کنار کشور پراکنده بودند ، که همراه با عوامل و عناصر دولتی و با همکاری مردم محلی به بررسی و اجرای طرحهای کوچک و ضروری فوری اشتغال داشتند .از جمله این طرح ها ، یکی هم کمک های مالی به عشایر و زارعین محلی برای بازسازی و گسترش کشاورزی سنتی بود که در منطقه ی بلوچستان صورت می گرفت .بانک کشاورزی بعنوان بازوی مالی جای خود را باز کرده بود .مبارزه با مالاریا و بیماریهای واگیر دیگر مانند : تراخم – کچلی – سالک – سل – سوزاک – سفلیس – پیوک – جُذام – تب مالت – آبله و غیره از جمله برنامه های موثر و مفیدی بودند که در سرتاسر کشور آغاز شده بود .
بانک کشاورزی با پرداخت وامهای بدون بهره و یا با بهره ی بسیار کم و بلند مدت به کشاورزان در فراهم آوردن حد اقل شرایط زندگی آنان مفید و کارساز بود و از این نظر نقش موثری داشت .
دولت همزمان با اجرای طرح های عمرانی ، طرح خلع سلاح عمومی را در کلیه ی روستاهای کشور و روی کلیه ی عشایر اسکان یافته و کوچرو پیاده نموده و عملا هیچکس مجاز به همراه داشتن و یا نگهداری و پنهان نمودن اسلحه عیر مجاز نمی بود .
لکن عشایر که با توجه به شرایط خاص زندگی و محیط زیست ، ادامه زندگی خود را بدون داشتن اسلحه غیر ممکن می دانستند ، از تحویل دادن سلاحهای خود سر باز زدند و تعدادی اسلحه های قدیمی و گاهی اجبارا سلاحهای اضافی برنیاز را تحویل داده و بقیه را در نقاط امن، زیر خاک ، شکاف کوهها و غارها پنهان می ساختند تا در موقع نیاز از آن استفاده نمایند .با شرحی که گذشت شرایط کشور در آن زمان تاحدودی روشن گردید . لذا بهمین مختصر بسنده می گردد و به منطقه ای می رویم که منطقه عملیات دادشاه بوده است .
وضعیت جغرافیایی
استان سیستان و بلوچستان
استان سیستان و بلوچستان شامل دو قسمت بکلی متفاوت بنام سیستان و بلوچستان میباشد .
این استان از شمال به کشور افغانستان و شهرستان بیرجند از استان خراسان و کویر لوت و از طرف مشرق به کشورهای افغانستان و پاکستان و از سوی جنوب به دریای عمان و از جانب مغرب به کویر لوت و استانهای کرمان و ساحلی محدود می گردد .
سیستان : شامل بخشهای ‚ مرکزی – میانکنگی – ناروئی و شهرکی – شیب آب و پشت آب و مرکز آن شهر زابل و می باشد .
بلوچستان : شامل شهرهای : زاهدان – خاش – سراوان – ایرانشهر و چاه بهار بوده و شهر زاهدان مرکز استان سیستان و بلوچستان است .
منطقه ی سیستان توسط یک رشته کوههای شمالی جنوبی از منطقه ی کویر لوت جدا شده و در قسمت شرق این رشته کوهها جلگه سیستان قرار دارد. تنها یک برجستگی طبیعی سنگی کوچک در این دشت وسیع موجود است و به نام کوه خواجه یا کوه رستم معروف می باشد .
این برجستگی سنگی که آثار بسیار کهن در آن نهفته است در مغرب شهر زابل و حاشیه دریاچه هامون واقع شده و از مواد آتشفشانی سخت می باشد که در مرور زمان مقابل فرسایش شدید بادهای صحرایی مقاومت کرده است .
چون افسانه ی عصیان دادشاه ارتباطی به منطقه ی سیستان ندارد و مربوط به بخشی از منطقه ی بلوچستان می باشد لذا بهمین مختصر اکتفا نموده به شرح و شناسایی بلوچستان پرداخته می شود .
***
پیام هاى دیگران ( بایگانی شده )
¤ نوشته شده در ساعت 3:53 توسط MANOUCHEHR
شنبه، 6 فروردین، 1384
دادشاه بلوچ
در این مجموعه شرح حال بلوچ ساده دل و خانواده دوستی را خواهید یافت که در اثر ظلم و ستم سردار
قدرتمند منطقه و عوامل ژاندارمری ، سر به عصیان و شورش برداشته و تبدیل به یکی از
قسی القلب ترین جانیان تاریخ گردید .
کتاب حاضردر۳ فصل تنظیم شده است که در :
فصل اول :
۱ـ بیش گفتار نگارنده داستان .
۲ ـ شرایط سیاسی واجتماعی کشور ایران بس ا ز جنگ جهانی دوم.
۳ ـ مو قعیت جغرافیایی و سوابق تاریخی ،اجتماعی ، فرهنگی ، طبیعی وسیاسی منطقه بلوچستان محل وقوع حادثه دادشاه وشرایط حاکم برآن.
فصل دوم :
۱ ـ داستان واقعی زندگی و عصیان دادشاه و لشکر کشی دولت مرکزی به منطقه بلوچستان بمنظور قلع و قمع دادشاه و همراهان .
فصل سوم :
۱ ـ آنچه دیگران در زمینه ی وقایع آن زمان بلوچستان ، خاصه در مورد دادشاه و لشکر کشی دولت به منطقه و قلع و قمع دادشاه و همراهان نگاشته و منتشر کرده اند .
۲ ـ نقشه های استان سیستان و بلوچستان ، مناطق عشایری و عملیاتی دادشاه ، امیر نشین قطر ، تصاویر شخصیت ها ، افراد و ..
فصل اول
پیش گفتار
در اسفندماه سال ۱۳۴۵ خورشیدی ماموریت یافتم تا در سمت رئیس یکی از ادارات استان سیستان و بلوچستان به آن دیار کوچ کنم . بلافاصله رخت سفر بستم و به محل خدمتی جدید عزیمت نمودم .
پس از عزیمت به محل و انجام تحویل و تحول امور اداره و استقرار در شغل جدید ، بنا به اقتضای شغلی که برعهده داشتم الزاما به منظور بازدید و سرکشی امور محوله به نقاط مختلف استان از دشت و کوهستان گرفته تا دورترین و صعب العبورترین نقاط سفر می کردم . در این رابطه با مردم محل تنگاتنگ در ارتباط بودم و گهگاه در این سفرها شبها پس از انجام بازدیدهای روزانه پای صحبت افراد محلی و پیرمردان بلوچ می نشستم و آنان با اشتیاق فراوان داستانها از اتفاقاتی که در منطقه بوقوع پیوسته بود برایم می گفتند .من هم که پس از کار روزانه و نبودن سرگرمی دیگری در محل ، مشتاق شنیدن افسانه ها و اتفاقات و جنگ و ستیز های مردم محل بودم ، ساعت ها سرا پا گوش می شدم و به آنان فرصت می دادم تا آنچه را در خاطر دارند بازگو کنند . بیاد داشتم ، که در زمان تحصیل در دبیرستان دارالفنون تهران ، بین سالهای ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۶ خورشیدی روزنامه ها و رادیو تهران از اتفاقات عمده ای که در بلوچستان رُخ داده بود چیزها مینوشتند ، از جمله اینکه شخصی بنام دادشاه بلوچ یاغی شده و عده ای را بقتل رسانیده است .از جمله مقتولین نام دکتر کارول آمریکائی رئیس سازمان اصل چهار ترومن در ایران و همسر و همراهانش برده می شد که دولت برای دستگیری و قلع و قمع دادشاه و دارو دسته اش قوای نظامی به محل اعزام داشته بود . از داستانهای محلی که در آن شبهای تنهایی ، بارها و بارها بگوشم خوانده می شد ، یکی همین داستان شورش و عصیان دادشاه بلوچ بود . این داستان هنوز در منطقه زبانزد مردم محل می بود و از افتخارات مردم بلوچ بشمار می آمد .
برای من جالب توجه بود و علاقمند بودم که از کم و کیف آن ماجرا مطلع شوم ، زیرا در محل خدمتی قبلی ام، استان فارس و بنادر که به مدت ۵ سال در سمت مشابه انجام وظیفه نموده بودم ، با اینگونه مسائل و جریانهای مشابه برخورد فراوان داشتم . بهر حال علاقمندی من برای اطلاع از واقعیت افسانه ی دادشاه مرا بر آن داشت تا در تماس و گفت و شنود رویا روی با مردم و سرداران محل که با آنان آشنایی داشتم و در این جریان نقشی داشتند (سردار عیسی خان مبارکی – سردار محمدخان لاشاری – موسی خان مبارکی ) و همچنین آگاهان و پیرمردان بلوچ که در این باره خاطراتی داشتند ، مذاکره و کسب اطلاع نمایم بارها و بارها افسانه دادشاه را از زبان مردم شنیدم و بخاطر سپردم .
در این زمینه قبل از نگارنده ، جوانی بنام سیاکزار فیروزان که سرپرستی دفتر تلفن شهر خاش را برعهده میداشت ، تحقیقات وسیعی انجام داده بود که در شبهای دراز و متوالی به شنیدن یافته های او نشستم و از مجموع گفت و شنود و نقل و قول ها آنچه دستگیرم گردید ، مطالبی است که در این کتاب به آن پرداختم .
لازم است یادآور شوم با توجه به مدت طولانی خدمتی ام در استان سیستان و بلوچستان که مجموعا بالغ بر ۱۰ سال می گردد و در این مدت سمتهای مختلف و شغلهای جنبی دیگری را هم علاوه بر وظیفه اصلی ام برعهده داشتم ، امکان هرچه بیشتر ارتباط نزدیک و گفت و شنود با مردم متنفذ محل برایم فراهم بود .
در اینجا نام سرداران ، متنفذین و نامداران محلی را که با آنان آشنایی و دوستی و گاهی محرمیت پیدا کرده بودم ذکر می نمایم .
افسانه دادشاه
طی سالهای ۱۳۲۶ تا ۱۳۳۶ خورشیدی نام دادشاه بعنوان یک سارق مسلح و قسی القلب در منطقه ی بلوچستان بر سر زبانها جاری بود و گهگاه در نشریات آن زمان انعکاسی کم رنگ می یافت .
دادشاه در قساوت ، خون ریزی و شقاوت تفاوتی چندان با سایر سارقین مسلح کشور نداشت و می توان او را با سارقین مسلح کُرد چون : اسماعیل آقا سیمتقو و یا همه رشید مقایسه نمود .
تفاوت اسماعیل آقا سیمتقو و همه رشید با دادشاه در آن بود که آنان در طوایف و عشایر کُرد افرادی صاحب نام و با نفوذ و دارای ریشه و یاران بسیار و امکانات فراوان بودند ، در حالی که دادشاه یک بلوچ ساده و معمولی و از طبقه پائین اجتماع منطقه ی خود می بود .
در آن زمان در نقاط مختلف کشورمان ایران از کوههای سر به فلک کشیده تا گستره ی دشتها همه جا از اینگونه افراد یافت می شد و گاه و بیگاه نامی از آنان برده می شد . برای نمونه در منطقه ی فیروز آباد و قیر و کارزین استان فارس ، خُردُل ، حیدر ، بستان موصوللو و غلام رزمی و … در منطقه ی کاشان ، نطنز و اردستان ، نایب حسین کاشی و فرزندش ماشالله خان کاشی ، در منطقه ی نیریز ، داراب ، فورگ و آبشور تا سرحد شهرستان سیرجان ، مرتضی خان صادقی و برادرش موسی خان و درمنطقه ی دشتستان ، شیخ چاه کوتاهی را می توان نام برد.
در روز چهارم فروردینماه ۱۳۳۶ خورشیدی ، مطابق با ۲۴ مارس ۱۹۵۷ میلادی دادشاه نه بعنوان یک سارق مسلح ، بلکه بنام یک یاغی مسلح و عصیانگر در نشریات مرکز معرفی گردید .
در صفحه ۸۸۱ گاهنامه ی پنجاه سال شاهنشاهی پهلوی
در تاریخ چهارم فروردینماه ۱۳۳۶ خورشیدی ثبت است :
( یک دسته از سارقین مسلح به سرکردگی دادشاه یاغی و راهزن بلوچ ، در یکصد کیلومتری جنوب ایرانشهر در محلی بنام تنگ سرحه به اتومبیل حامل روسای آمریکایی اصل چهار کرمان و بلوچستان حمله کرده آنان را کشتند .
در این حادثه یک مهندس ایرانی و یک راننده نیز به قتل رسیدند . ژاندارمری کل کشور چندین دسته ژاندارم را برای دستگیری سارقین که در نقاط صعب العبور مخفی شده بودند اعزام داشت ) .
با عنوان این مطلب در نشریات مرکز و انعکاس در رادیو تهران و همچنین در نشریات خارجی ، دادشاه از معروفیت خاصی برخوردار شد و همطراز با افرادی چون : قاضی محمد ، ملامصطفی بارزانی ، و همه رشید در کزردستان و صولت الدوله قشقایی و فرزندانش ناصرخانو ملک منصور خان ، محمدحسین خان و خسرو خان در استان فارس و فتح الله حیات داودی و شیخ خزعل در خوزستان و ناصرخان طاهری ، عبدالله خان ضرغامپور و خسرو خان بویر احمدی در کهکیلویه و بویر احمدی گردید .
دادشاه دیگر یک سارق مسلح ساده و معمولی نبود زیرا دولت آمریکا که بدنبال اجرای طرح کمک های عمرانی به کشورهای عقب افتاده با عنوان دکترین آیزنهاور کمک های فراوان عمرانی خود را به ایراندنبال می نمود ، با تهدید دولت ایران ، تاکید کرده بود در صورتیکه دولت ایران قادر نباشد زنده یا کشته دادشاه را تحویل دهد ، کلیه ی اعتبارات و کمکها قطع خواهد شد . با توجه به شرایط حکومتی ایران که سالهای بسیار سختی را پشت سر گذاشته بود، و خالی بودن خزانه ی دولت و مشکلات دیگری که شرح آن بدنبال خواهد آمد ، دولت ایران موظف و مقید گردید تا کشته یا زنده دادشاه را به دولت آمریکا هدیه کند.
فقر عمومی ، بیماری ، محرومیت ، بیسوادی و گرسنگی زندگی رقت بار مردم بلوچ را تشکیل می داد .
سرداران محلی که در واقع نمایندگان قانونی دولت مرکزی در منطقه بودند و دولت مرکزی هیچگونه نفوذی بر آنان نداشت ،کلیه ی نیازهای خود را از همین مردم بلوچ بدبخت و بینوا تامین می کردند . و عملا پاسگاههای ژاندارمری بازوان مسلح سرداران بلوچ بودند که به دستگیری و ضزب و شتم مردم بیچاره می پرداختند تا منافع سرداران را تامین نمایند .در واقع سرداران دارای دو نیروی مسلح موازی بودند ، یکی عناصر و افراد و نوکرهای سردار که غالبا مسلح بودند و گروه شبه نظامی محلی را تشکیل می دادند و دیگری پاسگاههای ژاندارمری که نمک گیر و جیره خوار سرداران شده بودند .پاسگاه های ژاندارمری مراجعین و شاکیان و ستمدیدگان را بعوض استمداد تنبیه ، زندانی و حتی شکنجه و آزار نموده و برایشان پرونده سازی می کردند .
افسانه ی دادشاه نه باین سادگی بود که بنا به اقتضای سیاست روز دررسانه های ارتباط جمعی منتشرمی شد و نه آنقدر مبهم و پیچیده که نتوان براحتی به واقعیت آن راه یافت .
بمنظور شناخت علت یاغی شدن و عصیان و شورش دادشاه و آنچه بنام او اتفاق افتاد بایستی ابتداء تا حدودی با شرایط خاص کشور و خصوصا منطقه بلوچستان ، خصوصیات اخلاقی ، فرهنگی ، مذهبی مردم محل ، تعصبات مذهبی ، آداب و رسوم ، شرایط اجتماعی و سیاسی حاکم در منطقه ، شکل هرم سازمانی حکومت محلی ، اقتدار دولت در محل ، نفوذ و قدرت فوق العاده سرداران بلوچ در آن زمان ، آب و هوا و نحوه ی معیشت مردم آن دیار آشنا شد ، سپس به اصل موضوع یعنی عصیان دادشاه آن مرد بلوچ ساده دل و درمانده ای پرداخت که در هفت آسمان یک ستاره نداشت و بر پهنه ی گسترده ی زمین جز ستم مونسی نمی یافت .
اوضاع و احوال کشور در سالهای بین ۱۳۲۶ تا ۱۳۳۶ خورشیدی
همزمان با طول مدت عملیات دادشاه در منطقه ی بلوچستان
از شهریورماه ۱۳۲۰ خورشیدی و پس از سقوط رضاشاه که با ورود نیروهای اشغالگر شوروی در شمال و انگلیس در جنوب کشورمان ایران صورت گرفت و ارتش های مهاجم عملا کشورایران را به دو قسمت : مناطق اشغالی شوروی در شمال و انگلیس در جنوب و غرب درآورده بودند .
قحطی ، فقرو بدبختی گریبانگیر ملت ایران شده و دولت مرکزی از هم پاشیده شده بود .
رضاشاه تحت فشار دولت های اشغالگر مجبور به ترک کشور گردید تا محمد رضا پهلوی بجای او بر تخت سلطنت باقی بماند و سلطنت در خاندان پهلوی برقرار باشد . حکومت مرکزی ایران هیچگونه توانایی برای اداره و کنترل مملکت حتی تهران پایتحت کشور را نداشت و عملا مجری اوامر دولت های اشغالگر بود .
با به سلطنت رسیدن محمدرضا پهلوی در شهریور ماه ۱۳۲۰ که مورد توافق دو دولت شوروی و انگلستان قرار گرفته بود هیچگونه تغییری در شرایط حکومتی پدیدار نگشت و عملا کشورهای شوروی و انگلیس حاکم بر سر نوشت کشور ایران بودند .
پس از شکست ارتش آلمان نازی برطبق قرارداد تهران که به امضای سران کشورهای آمریکا ، انگلستان ، شوروی رسیده بود می بایستی ارتش های اشغالگر خاک ایران را تخلیه می کردند .
دولت شوروی از انجام تعهد خود مبنی بر تخلیه خاک ایران سرباززده و دفع الوقت می کرد و عملا تا سال ۱۳۲۵ خورشیدی از خارج ساختن ارتش خود از خاک ایران خودداری نمود تا اینکه بالاخره ارتش شوروی با تهدید دولت آمریکا که مجهز به نیروی اتمی شده و در آن زمان قویترین دولت جهان بود و ظاهر، تحت عنوان مذاکره و توافق دیپلماتیک با مقامات ایرانی خاک ایران را ترک گفت .
بازتاب آثار شوم نفوذ سیاست کشورهای مهاجم در طول مدت زمان اشغال کشور توسط ارتشهای آنان و در نتیجه ضعف دولت مرکزی ، بصورتهای گوناگون جلوه گر گردید .
از جمله : تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان به رهبری جعفر پیشه وری و غلام یحیی – حزب کوموله کردستان برهبری قاضی محمد – شورش افسران ژاندارمری در خراسان برهبری سرهنگ نواءی – شورش فرزندان صولت الدوله قشقایی : ناصرخان ، ملک منصورخان ، محمدحسین خان و خسروخان در استان فارس – خسرو خان بویراحمدی، عبدالله خان ضرغامپور ، و ناصرخان طاهری در بویر احمدی – ولی خان بکش و حسینقلی خان رستم در نورآباد و ممسنی – فریدون جاویدی در جاوید ، تنگ خاص ، تنگ لله و دشمن زیاری – حبیب شهبازی در کهمره سرخی – محمد خان ضرغامی با افراد ایل خمسه باصری در مرودشت ، بیضاو رامجرد – شیخ چاه کوتاهی در دشتستان و برازجان – شیخ عبدالله جاسب فرزند شیخ خزعل و فتح الله حیات داودی در جنوب – خوانین بختیاری در مناطق اصفهان و چهارمحال بختیاری تا مسجد سلیمان – محمد رشید قادرخانزاده معروف به همه رشید در بانه و هرند – ملامصطفی بارزانی در کردستان – مرتضی خان و موسی خان صادقی در منطقه ی نیریز ، فورگ و آبشور تا سرحد شهرستان سیرجان – سارقین مسلح چهار راهی در مناطق نیریز و رونیز جنگل استان فارس – خردل ( خوردل ) ، حیدر و بستان موصوللو در مناطق لار و فیروز آباد استان فارس – تشکیل گروه های مسلح در جنگل های مازندران – شورش عشایر بجنورد و قوچان در استان خراسان – تجاوز اشرار مسلح طالقان به مردم منطقه – حمله گروه های مسلح ترکمن به شهر گنبد کاوس به یکباره کشور را بآتش کشید .
حزب توده که از موقع خاص و تشکیلاتی منسجم برخوردار شده بود و در گسترش روز افزون می بود به مقابله با حکومت برخاسته و نفس حکومت را گرفته بود .
جمعیت فدائیان اسلام برهبری نواب صفوی که با ترور احمد کسروی محقق و تاریخ نویس ایرانی موجودیت خود را اعلام داشت ، نیز به مقابله با حکومت پرداخته و مزید بر علت شده بود . هر روز از گوشه و کنار کشور اخبار بسیار شوم و وحشتناکی به مرکز می رسید که حاکی ازقتل و غارت مردم بی پناه ، سقوط و غارت پاسگاههای ژاندارمری و پادگانهای نظامی و خلع سلاح و قتل عام نظامیان و حتی سقوط شهرها بدست متجاسرین و متجاوزین مسلح بود .
اشتغال دولت به مشکلات داخلی بقدری زیاد بود که حکومت مرکزی حتی قادر به نگهداری خود در مرکز کشور نبود. هر روز مقامی ، وزیری و یا نخست وزیری ترور می شد و هرچند صباحی یکبار دولت سقوط میکرد و دولت جدیدی مامور تشکیل کابینه می گردید .
دولت مرکزی از برقراری امنیت در پایتخت کشور عاجز بود .
عشایر کشور در نقاط شمالی ، غربی و جنوبی کشور عملا در جنگ با دولت بودند و هزاران سرباز ، درجه دار ، افسر و افراد محلی در این زد و خوردها جان خویش را از دست دادند .
ترور نافرجام شاه در پانزدهم بهمن ۱۳۲۷ خورشیدی یکی از آن نمونه ها می باشد . و از موارد دیگر می توان ترور : احمد دهقان ، نماینده مجلس ومدیرمجله تهران مصور – عبدالحسین هژیر نخست وزیر – سپهبد حاج علی رزم آرا نخست وزیر – دکتر زنگنه وزیر فرهنگ – محمد مسعود مدیر روزنامه مرد امروز – تروهای نا فرجام حسین علاء نخست وزیر و دکتر حسین فاطمی وزیر امورخارجه را نام برد .
با ملی شدن ظنعت نفت . باز شدن پای دولت آمریکا به منطقه . انچام کودتای نظامی آمریکایی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به فرماندهی ظاهری سرلشکر زاهدی که با عنوان قیام ملی ۲۸ مرداد در نشریات ورسانه های ارتباط چمعی عنوان می شد، سیل کمکهای مالی آمریکا بسوی ایران چاری گردید و بسرعت واحدهای نظامی شکل مرتبی بخود پگرفتند. وامهای بلاعوض و بدون بهره ،کمکهای فنی ، عمرانی ، نظامی .
اعزام کارشناسان در هر زمینه آغاز شد.
در نتیجه: ابتداء در استانهای فارس و خوزستان به ائتلاف عشایر جنوب ( قیام سعادت ) برضد دولت خاتمه داده شد. سپس مناطق بویراحمدی و بختیاری تحت انقیاد دولت قرار گرفت و آنگاه مناطق کردستان ، لرستان ، آذربایجان ، گیلان و مازندران امنیت یافت .
در منطقه کردستان تا این اواخر نیز درگیری های گاه بگاه با عشایر کُرد صورت می گرفت ، لکن دولت با تحت اختیار گرفتن کردهای بارزانی برهبری ملامصطفی بارزانی تا حدودی منطقه را آرام ساخت . در چنین اوضاع و احوالی حزب توده ایران بزرگترین مزاحم حکومت مرکزی بود و با کشف شبکه ی سازمان نظامی حزب توده و انهدام و دستگیری اعضاء آن که قریب ۶۰۰ نفر از بهترین افسران ارتش و نیروهای نظامی انتظامی بودند و اعلام غیرقانونی بودن حزب توده و اعدام تعداد بسیاری از دستگیرشدگان ، همچنین سرنگون ساختن حکومت ملی دکتر محمد مصدق و تحت تعقیب قرار دادن هواداران او که پس از کودتای نظامی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ صورت گرفت، عملا دولت مرکزی توان و قدرت لازم برای آغاز عملیات عمرانی و گسترش و نفوذ نظامی در مناطق دیگر را یافت . پس از کودتای ۲۸ مرداد کمکهای عمرانی و نظامی ووامهای بلاعوض دولت آمریکا گسترش یافت و طرح اصل چهار ترومن در زمینه ی کمک به کشورهای عقب افتاده در ایران تعقیب شد و به مطالعه و اجرای برنامه های عمرانی توجه خاص مبذول گردید .
سازمان اصل چهار ترومن در ایران عملا دارای چنان سازمان وسیعی گردید ، که وسعت و قدرت اجرایی آن از هریک از وزارتخانه های موجود بیشتر بود و در استان از کشور واحد مستقلی بوجود آمد که امور مربوطه را اداره می کرد . در واقع اولین برنامه عمرانی کشور بر طبق دکترین آیزنهاور و زیر پوشش سازمان اصل چهار ترومن صورت می گرفت . این برنامه از جمله شامل : مطالعات وسیع اجتماعی ، کشاورزی ، فرهنگی و بهداشتی می شد و کارشناسان خارجی در گوشه و کنار کشور پراکنده بودند ، که همراه با عوامل و عناصر دولتی و با همکاری مردم محلی به بررسی و اجرای طرحهای کوچک و ضروری فوری اشتغال داشتند .از جمله این طرح ها ، یکی هم کمک های مالی به عشایر و زارعین محلی برای بازسازی و گسترش کشاورزی سنتی بود که در منطقه ی بلوچستان صورت می گرفت .بانک کشاورزی بعنوان بازوی مالی جای خود را باز کرده بود .مبارزه با مالاریا و بیماریهای واگیر دیگر مانند : تراخم – کچلی – سالک – سل – سوزاک – سفلیس – پیوک – جُذام – تب مالت – آبله و غیره از جمله برنامه های موثر و مفیدی بودند که در سرتاسر کشور آغاز شده بود .
بانک کشاورزی با پرداخت وامهای بدون بهره و یا با بهره ی بسیار کم و بلند مدت به کشاورزان در فراهم آوردن حد اقل شرایط زندگی آنان مفید و کارساز بود و از این نظر نقش موثری داشت .
دولت همزمان با اجرای طرح های عمرانی ، طرح خلع سلاح عمومی را در کلیه ی روستاهای کشور و روی کلیه ی عشایر اسکان یافته و کوچرو پیاده نموده و عملا هیچکس مجاز به همراه داشتن و یا نگهداری و پنهان نمودن اسلحه عیر مجاز نمی بود .
لکن عشایر که با توجه به شرایط خاص زندگی و محیط زیست ، ادامه زندگی خود را بدون داشتن اسلحه غیر ممکن می دانستند ، از تحویل دادن سلاحهای خود سر باز زدند و تعدادی اسلحه های قدیمی و گاهی اجبارا سلاحهای اضافی برنیاز را تحویل داده و بقیه را در نقاط امن، زیر خاک ، شکاف کوهها و غارها پنهان می ساختند تا در موقع نیاز از آن استفاده نمایند .با شرحی که گذشت شرایط کشور در آن زمان تاحدودی روشن گردید . لذا بهمین مختصر بسنده می گردد و به منطقه ای می رویم که منطقه عملیات دادشاه بوده است .
وضعیت جغرافیایی
استان سیستان و بلوچستان
استان سیستان و بلوچستان شامل دو قسمت بکلی متفاوت بنام سیستان و بلوچستان
می باشد .
این استان از شمال به کشور افغانستان و شهرستان بیرجند از استان خراسان و کویر لوت و از طرف مشرق به کشورهای افغانستان و پاکستان و از سوی جنوب به دریای عمان و از جانب مغرب به کویر لوت و استانهای کرمان و ساحلی محدود می گردد .
سیستان : شامل بخشهای ‚ مرکزی – میانکنگی – ناروئی و شهرکی – شیب آب و پشت آب و مرکز آن شهر زابل و می باشد .
بلوچستان : شامل شهرهای : زاهدان – خاش – سراوان – ایرانشهر و چاه بهار بوده و شهر زاهدان مرکز استان سیستان و بلوچستان است .
منطقه ی سیستان توسط یک رشته کوههای شمالی جنوبی از منطقه ی کویر لوت جدا شده و در قسمت شرق این رشته کوهها جلگه سیستان قرار دارد. تنها یک برجستگی طبیعی سنگی کوچک در این دشت وسیع موجود است و به نام کوه خواجه یا کوه رستم معروف می باشد .
این برجستگی سنگی که آثار بسیار کهن در آن نهفته است در مغرب شهر زابل و حاشیه دریاچه هامون واقع شده و از مواد آتشفشانی سخت می باشد که در مرور زمان مقابل فرسایش شدید بادهای صحرایی مقاومت کرده است .
چون افسانه ی عصیان دادشاه ارتباطی به منطقه ی سیستان ندارد و مربوط به بخشی از منطقه ی بلوچستان می باشد لذا بهمین مختصر اکتفا نموده به شرح و شناسایی بلوچستان پرداخته می شود .
***
پیام هاى دیگران ( بایگانی شده )
¤ نوشته شده در ساعت 2:43 توسط MANOUCHEHR
شنبه، 6 فروردین، 1384
منطقه بلوچستان
۱ ـ وضعیت عمومی : حدود ‚ وسعت .
سر زمین بلوچستان با مساحتی حدود ۱۷۳۴۶۱ کیلومتر مربع در منتهی الیه مرز جنوب شرقی کشور و بین۲۵ الی ۳۲درجه عرض شمالی و۵۸ الی ۷۰ درجه طول شرقی از نصف النهار گرینویج قرار دارد . از شمال به سیستان و افغانستان از مشرق به پاکستان و از جنوب به دریای عمان و از مغرب به استانهای کرمان و ساحلی محدود است .
طول سر زمین بلوچستان از ملک سیاه کوه در شمال زاهدان الی چاه بهار در جنوب ۶۰۰ کیلومتر و عرض آن از کوهک در مشرق شهرستان سراوان تا انتهای شرقی دریاچه جاز و موریان در مغرب۵۹۰ کیلومتر می باشد .
۲ ـ ناهمواریها :
امتداد کوههای شرقی ‚ جنوبی و مرکزی ایران به سر زمین بلوچستان می پیوندند و ارتفاعات این منطقه را تشکیل می دهند .
کوههای بلوچستان متعلق به دورانهای دوم و سوم زمین شناسی و سنگهای آن گچی و آهکی است . دانشمندان زمین شناسی معتقدند که بعضی از کوههای بلوچستان همانند کوه آتشفشان تفتان متعلق به اواخر عهد سوم و اوایل دوران چهارم می باشند .سر زمین بلوچستان در مناطق شرقی ‚ غربی و ناحیه مرکزی کوهستانی ولی در قسمت شمال غربی تا حوالی گودزره بیابان و شن زار است .
مهمترین ارتفاعات بلوچستان از این قرارند :
الف ـ سلسله جبال پیر شوران : این کوه در مغرب بلوچستان ‚ از شمال به جنوب کشیده شده و ارتفاع آن از سطح دریا ۲۲۳۳ متر است و کویر لوت را از بلوچستان جدا می سازد .
ب ـ ملک سیاه کوه و کوه میرجاوه : این کوهها در شمال و مشرق شهرستان زاهدان واقع شده و خط الراس آنها مرز ایران و پاکستان را تشکیل می دهد
ج ـ سلسله جبال تفتان : این رشته کوه در شمال شرقی بلوچستان در فاصله ۴۸ کیلومتری شمال شهر خاش قرار دارد و در جهت شمال غربی به جنوب شرقی کشیده شده و دارای چهار قله است که بلند ترین آن ۳۹۷۲ متر ارتفاع دارد .
د ـ سلسله جبال بزمان : جبال بزمان در شمال غربی دهستان بزمان و در شمال دریاچه جاز و موریان و با ارتفاع ۳۴۹۷ متر از سطح دریا قرار گرفته است . و امتداد آن از سمت مغرب به رشته جبال بارز در استان کرمان متصل می گردد . این کوهها چاله لوت را از چاله جاز و موریان ( دریاچه جاز و موریان ) جدا می کند .
ه ـ کوه بم پُشت : این کوه در حد فاصل سراوان‚ چاه بهار و سلسله جبال آهوران که شهرستنان ایرانشهر و چاه بهار را از هم جدا می سازد قرار دارد . تنگه معروف سَرحه ( محل وقوع قتل دکتر کارول و همراهان ) نیز بین آنها واقع گردیده است .این کوه به بلندی ۲۷۴۳ متر در شمال بخش زابلی واقع است.: BIRG و ـ کوه بیرگ
کوههای دیگر بلوچستان عبارتند از : گوهر کوه ‚ سیاه بند ‚ سورپیش ‚ پنج انگشت ‚ کلهر ‚ اسپیتک ‚ تخشک و …
۳ ـ آب و هوا ‚ درجه حرارت ‚ بارندگی :
الف ـ آب و هوا : آب و هوای نواحی مختلف بلوچستان با توجه به ارتفاع و موقعیت جغرافیایی و فاصله این نواحی از دریا‚ متفاوت و متضاد بوده و تنوع آب و هوا جالب و شگفت انگیز است .
بلوچستان را از نظر آب و هوا می توان به چهار منطقه تقسیم نمود :
۱ ـ منطقه خوش آب و هوا شامل: دره های تفتان که هوا در آنجا معتدل و لطیف است و دارای چشمه های آب گوارا نیز می باشد . (منطقه سکونت سردار مهرالله خان ریگی و طایفه او )
۲ ـ منطقه معتدل با اختلاف شدید درجه حرارت شب و روز شامل : شهرستانهای زاهدان – خاش و روستاهای میان این دو شهر.
۳ ـ منطقه گرمسیری با هوای خفقان آور و گرمای شدید در شبانه روز : این منطقه از ایرانشهر به سمت جنوب ادامه دارد و محل مناسبی برای رشد و نمو انواع و اقسام نباتات گرمسیری میباشد
( منطقه ای که محل زندگی و عملیات دادشاه بوده است )
۴ ـ منطقه ساحلی با هوای گرم و مرطوب شامل : بنادر طیس – چاه بهار و کُنارک می شود .
ب ـ درجه حرارت ( دما ) : در بیشتر شهرهای بلوچستان حد اکثر درجه حرارت بالای۴۰ درجه سانتیگراد است ‚ این میزان در تیرماه در ایرانشهر به ۵۱ درجه بالای صفر می رسد حد اقل دمای بلوچستان در ماههای آذر و دی می باشد . سرد ترین شهرستانهای بلوچستان زاهدان و گرم ترین آن ایرانشهر است .
ج ـ بارندگی : میزان بارندگی سالانه شهرستانهای ایرانشهر – چاه بهار ـ زاهدان و سراوان در سال ۱۳۵۳ خورشیدی بترتیب ۱۰۳ – ۲۱۰- ۸۳ و ۱۸۵ میلیمتر بوده است .
۴ – بادهای بلوچستان :
سرزمین بلوچستا ن در اثر مجاورت با کویر لوت بادخیز میباشد و در معرض وزش چندین باد به شرح زیر قراردارد:
الف ـ باد شمالی : این باد ‚ معمولا در بهار و پاییز می وزد و در مسیر خود از دریاچه های سیستان کسب رطوبت کرده باعث سردی و اعتدال هوا می گردد . ولی همین باد در فصل تابستان بر خشکی هوا می افزاید ‚ بطوریکه تحمل آن برای افراد غیر بومی دشوار است . چنانچه وزش باد شمالی مقارن با فصل زمستان باشد ممکن است درجه حرارت هوارا به حدی کاهش دهد که سبب یخ بندان و بارش برف و بروز سرمای شدید گردد ‚ علاوه بر آن موجب طوفانهای شن میشود که هوا را تیره و تار می سازد .
ب ـ باد غربی : این باد را به گویش محلی کرمان کوریج می نامند که موجب افزایش درجه حرارت شده و اغلب شدت وزش آن سبب بروز طوفانهای سهمگین و سخت می گردد و در بیابانه برای مردم و کاروانیان خطرناک است .
ج ـ باد شرقی : باد شرقی معمولا در فصل پائیز و زمستان و اغلب در هنگام عصر می وزد ‚ این باد برخلاف بادهای دیگر نسبتآ ملایم بوده خطری ایجاد نمی کند ‚ به اصطلاح محلی آن را کلان دپو می نامند .
د ـ باد جنوب غربی : این باد به گویش محلی گرو یا ایوامبی می نامند . باد جنوب غربی همانند بادهای شمالی ‚ غربی و شرقی باعث ایجاد طوفان و دگرگونی هوا می گردد .مردم بلوچستان بر این باورند که این باد باعث گرمی آب مشکها ( حیکها ) و کوزه ها می گردد .
ه – باد جنوبی : این باد به اصطلاح محلی ونمبی یا شرجی نامیده می شود ‚ رطوبت دریا را به همراه آورده و سبب ریزش بارانهای شدید و جریان سیلابهای عظیم می گردد . اما برای مراتع ‚ مزارع و نخلستانها مفید بوده و موجب سر سبزی اشجار و گیاهان می شود .
و ـ باد روز : این باد باعث ریزش باران می گردد و از آنجه که وزش آن ملایم بوده و خطری در بر ندارد به نام باد روز معروف شده است .
۵ ـ آبهای بلوچستان :
۱ ـ رود سرباز ( باهوکلات ) : این رودخانه تا بخش راسک موسوم به سرباز و از این منطقه تا باهوکلات به نام مزن کور (رودخانه بزرگ ) و از باهوکلات تا مصب خود به اسم باهو نامیده میشود و در تمام فصول دارای آب است.این رود پس از مشروب ساختن نواحی سرباز – باهو کلات – پیشین و دشتیاری به خلیج گواتر در دریای عمان میریزد . رودخانه سرباز تاثیر بسیاری در عمران و آبادانی اراضی پیرامون خود داشته و حاصلخیزی زمینهای مذکور مدیون برکت آبها و مواد رسوبی نافع آن است . ناحیه ای که از آب این رودخانه استفاده بیشتری می برد باهوکلات است که با احداث سد بر روی آن بیش از ۳۶۰ روستا از آبهای آن در کشاورزی و دامداری بهره می برند . ( این سد در سالهای اخیر و اواخر سلطنت محمدرضاشاه پهلوی ایجاد گردید ) این رودخانه در فاصله ی بین باهوکلات و پیشین ایجاد حوضچه هایی نموده که در آنها کروکودیل وجود دارد . ( اولین بار در حدود سال ۱۳۵۰ خورشیدی نگارنده از وجود کروکودیل و شکار دائمی آنها توسط افراد حرفه ای که به منظور شکار از پاکستان به آن منطقه سفر میکردند آگاه گردید و شخصآ یک کروکودیل شکار نموده و پوست لانرا با گزارش مشروحی از طریق دفتر حفاظت محیط زیست استان که بتازگی تشکیل شده بود به مرکز ارسال داشته که اکنون آن پوست بصورت آمپایه در موزه سازمان حفاظت محیط زیست کشور نگهداری می گردد ) .
۲ ـ رود نیک شهر : این رود از ارتفاعات شمالی نیکشهر سرچشمه می گیرد و پس از دریافت چند شاخه ی فرعی به نامهای : کشیک ـ شکیم و کُناردان ـ بنت و راپج – نسپران – سورک و سادیچ به دریای عمان می زیزد .( قسمتی از منطقه عملیات دادشاه ) .
۳ ـ رودخانه بمپور : دشت بمپور که بین بلوچستان و شهرستان رودبار از استان کرمان قرار گرفته است از سمت شمال توسط ارتفاعات جبال بارز و بزمان – از سمت جنوب ‚ ارتفاعات بشاگرد ـ فنوج و چانف ـ از سوی مغرب کوههای اسفندقه کرمان ـ و از سمت مشرق ارتفاعات زرد کوه ـ اسپیدان و سیاه بند احاطه گردیده است .( قسمتی از منطقه عملیات دادشاه ) . سیلابهای ارتفاعات مذکور جلگه بمپور را طی نموده و در انتهای مسیر خود بنام رودخانه بمپور به دریاچه فصلی جاز و موریان می ریزد . سیلهای مذکور از نظر آبیاری مزارع بمپور بسیار حائز اهمیت هستند و با بستن سد هایی بر روی آنها به اهمیتشان افزوده می شود . یک سد سیمانی در نزدیکی بمپور بر روی این رودخانه بسته شده که در توسعه کشاورزی منطقه تآثیر بسزایی داشته است .
در سال ۱۳۳۱ خورشیدی عملیات ساختمانی سد بمپور آغاز گردید . این سد از نوع سدهای بتنی با آبریز ‚ روی رودخانه بمپور در۱۲ کیلومتری مغرب ایرانشهر ساخته شده است . طول این سد۸۰ متر و عرض آن۵۰/ ۳ متر و ارتفاع آن۵۰/ ۵ متر می باشد . در سمت راست این رودخانه نهری بطول ۲۳۰۰ متر حفر گردیده که به وسیله آن تا حدود۲ متر مکعب در ثانیه آب از رودخانه به روستاهای بمپور جریان می یابد .
۴ ـ رودخانه ماشگل ( ماشکید ) : این رودخانه در قسمتی از جنوب کوهک در امتداد خط مرزی ایران و پاکستان جریان دارد و در خاک پاکستان به رودخانه سیلابی رخشان که از ناحیه پنج گور سرچشمه می گیرد ملحق شده و پس از عبور از تنگه ذرنی ‚ گراوک و جلگه خاران به سمت غرب تغییر مسیر داده و اراضی دیم زار شرقی لانگشت را مشروب نموده و سپس داخل ماشکید می شود .
ب ـ دریاچه ها :
۱ ـ دریاچه جاز و موریان : این دریاچه در مغرب بلوچستان قرار دارد و نیمی از آن در استان کرمان واقع است . در قسمت عمیق این دریاچه و در فصول بارانی آب مشاهده می شود اما در سایر مواقع بشکل مرداب و باتلاق در آمده و مراتع پیرامون آن برای چرای دامها مفید است . مساحت حوضچه جاز و موریان به ۳۰۰ کیلومتر مربع میرسد و مقدار متوسط آب آن ۲/ ۱۰ میلیارد متر مکعب می باشد .
۲ ـ دریاچه چاه غیبی ( چاه گابی ) : این دریاچه در جنوب غربی خاش قرار گرفته و مرکزتجمع سیلابهای دجنگ و پیگل می باشد و همانند سایر هامونها در بهار دارای آب و در سایر فصول بصورت مرداب درآمده و چراگاه منسبی برای دامهای ناحیه است .
۳ ـ دریاچه سردریا : سردریا از سه دریاچه کوچک در قلل کوه تفتان تشکیل شده که دو دریاچه قسمت شمالی عمقشان کم و اغلب دارای آب گوارا می باشند ‚ دریاچه دیگر که نسبتاَ بزرگ است ( ۲۵۰ ×۳۵۰ متر ) و عمق آن تاکنون مشخص نگردیده ‚ آب آن دائمی و شور است .
پ – آبهای زیر زمینی : با توجه به میزان بارندگی و شدت تبخیر در بلوچستان ‚ ذخیره آبهای زیر زمینی محدود است و عموماَ این منابع از طریق چشمه ها و حفر چاههای عمیق و نیمه عمیق و قنوات بهره برداری می شود .
ت ـ آبهای معدنی : از آنجا که کوههای بلوچستان نتیجه چین خوردگیهای دوران سوم زمین شناسی هستند ‚ آثار فعالیتهای آتشفشانی در آنها بطور نسبتاَ وسیعی مشاهده میشود . این پدیده در حال حاضر که آتشفشانها نیمه خاموش بوده و فعالیت کمی دارند به صورت چشمه های آب معدنی گرم وسرد درپیرامون کوه تفتان ‚ خاش (دره سنگان) دوازده کیلومتری شمال نصرت آباد ‚ کوه بزمان ‚ ناحیه سفیدابه (مسیر زاهدان- بیرجند) ‚ روستای یوسف آباد (مسیر زاهدان – خاش) دیده میشود.
۶ ـ پوشش گیاهی : پوشش گیاهی بلوچستان تُنُک و محدود است . در بعضی نقاط حتی حداقل شرایط گیاهان بیابانی و کویری نیز وجود ندارد ‚ با این حال در پوشش گیاهی این سر زمین ‚ تنوع گیاهی مشاهده میشود . بطور کلی در کنار مسیل ها ‚ رودخانه ها و دامنه ارتفاعات به علت وجود رطوبت بیشتر و درجه حرارت کمتر ‚ جنگلها و نباتات طبیعی متنوع و متراکم تری وجود دارد . پوشش گیاهی سر زمین بلوچستان با توجه به شرایط و موقعیت جغرافیایی منطقه در نواحی سرحد و ساحلی از این قراراست .
الف ـ مناطق سرحدی : در منطقه معروف به سرحَد که سلسله کوههای تفتان ‚ پنج انگشت و مورپیش را در بر می گیرد شرایط جنگلی پدید آمده است و در آن استعداد پوشش گیاهی و علف زارهای مناسب و کافی وجود دارد . در این منطقه درختانی بوجود آمده که گرچه به انبوهی و شکوه جنگلهای شمال کشور نمی رسند اما دارای درختان مفید بسیاری می باشند که میوه آنها مورد استفاده اهالی قرار می گیرد . از جمله : بَنِه یا پسته کوهی ‚ بادام کوهی ‚ ارژن ‚ سیاه چوب ‚ گز ‚ تاگز و …. درختان آنرا تشکیل می دهند .
ب ـ مناطق ساحلی : در این منطقه انواع نباتات و درختان گرمسیری مناطق مرطوب به عمل می آید مانند درختان : کهور ‚ کُنار ‚ چش ‚ کلیر ‚ پیش یا نخل خزنده ‚ گز ‚ تاگز ‚ خرزهره ‚ پیر ‚ توج ‚ چگرد ‚ جگر ‚ زهر عقرب ‚ انواع نی ها ‚ انجیر هندی و تمبر .
۷ ـ معادن بلوچستان : منطقه بلوچستان از نظر منابع زیر زمینی بسیار غنی است . کرومیت در نواحی خاش و ایرانشهر و آثار منابع نفتی در ناحیه هریدوک نزدیک اسپکه دیده شده است . بر اساس مطالعات محدودی که توسط شرکت ایتال کنسولت ( ایتالیایی ) و سازمان زمین شناسی و تحقیقات معدنی کشور و گروه اکتشافات وزارت نفت در این منطقه صورت گرفته تا کنون معادنی بشرح زیر کشف گردیده است:
الف ـ معادن مس : در شمال زاهدان با ذخیره ای متجاوز از ۱۵ میلیون تن .
ب ـ معدن کرومیت : در پیرامون خاش .
پ ـ معادن منگنز : در ناحیه کوتیج .
ت ـ معادن گرانیت : در نزدیکی زاهدان ‚ این معدن از مرغوب ترین سنگهای جهان است که در صورت استخراج می تواند منبع ارزی موثری برای کشور باشد .
معادن دیگر منطقه عبارتند از : سنگ مرمر ‚ سنگ آهک ‚ تراورتن ‚ شن و ماسه سیلیسی . ضمناَ استخراج نمک از آب دریا در روستاهای ساحلی دریای عمان معمول است .
( تذکر نگارنده : در سالهای ۱۳۴۵ تا۱۳۵۵ خورشیدی مطالعات و عکس برداری های هوایی وسیعی برای شناسایی و کشف منابع "اورانیوم " درمنطقه کویر و بلوچستان صورت گرفت که نتایج مطالعات بطور محرمانه باقی ماند و نظارت بر انجام عملیات بر عهده اداره دوم و سازمان ضداطلاعات ارتش شاهنشاهی ایران بود. به احتمال بسیار‚منابع اورانیوم در بلوچستان و منطقه کویر کشف گردیده است.)
پیام هاى دیگران ( بایگانی شده )
¤ نوشته شده در ساعت 2:43 توسط MANOUCHEHR
شنبه، 6 فروردین، 1384
۸ ـ جمعیت بلوچستان :
در سال ۱۳۵۵ خورشیدی جمعیت بلوچستان ۴۸۹۹۹۰ نفر بوده که از این تعداد ۲۵۳۱۶۶ نفر مرد و ۲۳۶۸۲۸ نفر زن بوده اند .
جمعیت بلوچستان در سال۱۳۶۰ خورشیدی ، حدود ۶۰۶۰۰۰ نفر و در سال۱۳۶۳ حدود ۶۳۲۱۷۲ نفر برآورد گردیده است که باحتمال فراوان تعداد زیادی از مردم بلوچ که در شیخ نشینهای خلیج فارس اقامت داشته اند به منطقه مراجعت کرده اند .
۹ – نظام مالکیت ارضی :
در بلوچستان ، تاریخ املاک خالصه به دوره سلطنت ناصرالدین شاه قاجار ( سالهای ۱۲۶۴ تا ۱۳۱۳ هجری قمری مطابق با ۱۸۴۸ تا ۱۸۹۶ میلادی مطابق با ۱۲۲۱ تا ۱۲۷۵ خورشیدی ) باز می گردد .
پس از مرگ نادرشاه افشار ( ۱۱۶۰ هجری قمری مطابق با ۱۷۴۷ میلادی مطابق با ۱۱۲۶ خورشیدی ) بلوچستان تا مدتی تحت نظر خوانین و سرداران محلی اداره می شد و دوباره در سال ۱۲۶۵ هجری قمری مطابق با ۱۸۴۹ میلادی مطابق با ۱۲۲۸ خورشیدی در زمان صدارت میرزا تقی خان امیرکبیر تحت قدرت دولت مرکزی ایران درآمد و چندی بعد قسمت اعظم بلوچستان خالصه شد .زمینهای خالصه بلوچستان عبارت بوده است از بعضی املاک و قنوات در شهر خاش و زاهدان و بیش از ۲۰ روستا در پیرامون بمپور و ایرانشهر .این اراضی را غالباَ به مردم غیر محلی اجاره می دادند و در اجاره نامه ذکر می شد که روابط مستاَجر با رهایا موافق با معمول محل خواهد بود . بیشتر املاک بلوچستان از آن سرداران بوده و در این منطقه خرده مالک کمتر وجود دارد ، تعدادی روستا در اطراف ایرانشهر است که به خرده مالکان تعلق دارد .مناطق عشایری بلوچستان دارای ضوابط و مقررات خاص خود بوده و در حالیکه عده ای اسکان یافته اند و گروهی نیمه کوچرو هستند ، ولی تشکیلات اجتماعی آنان از نوع تشکیلات ایلی است . خوانین یا سرداران بلوچ دارای نفوذ زیادی بوده و املاک وسیعی را در اختیار داشته اند . سرداران ۱۰% کل محصول را به اعتبار سردار بودن از عشایر مطالبه و وصول می کرده اند . با اینکه وصول این مالیات توسط سرداران از سوی مقامات دولتی ممنوع گردیده ، معهذا این مالیات وصول می شد . در مواردی که سردار و افراد طایفه اش دارای یک نیای مشترک بودند ۱۰% مذکور در حکم پاداش بوده است که در قبال خدمات سردار باو می دادند . زیرا سردار از منافع آنان در برابر دخالت ماَموران دولت و غارتگری عشایر و طوایف دیگر دفاع می کرده است . با این حال پس از تسلط دولت مرکزی با برچیده شدن بساط سرداران ، مالکان بزرگ ، کشاورزی منطقه نیز سیر نزولی داشته است ، زیرا مردم بلوچ برای کسب در آمد بیشتر به شیخ نشینهای خلیج فارس مهاجرت می کنند .
۱۰ – مسکن : مردم بلوچ مساکن خود را با گل و خشت می سازند و مساکن موقتی آنان به دو شکل یکی لوک LUK است که از نی بصورت نیم کره ساخته و با حصیر پوشانده می شو و دیگری کپر KAPAR است که برای ساختن آن از چوب استفاده می شود و روی آنرا با حصیر و شاخ و برگ درخت خرما میپوشانند . این نوع مسکن در نواحی قصر قند ، نیکشهر و راسک بیش از سایر نقاط رایج است .
بلوچان کوچرو و دامدار همانند مردم سایر ایلهای ایران از سیاه چادرهایی که خودشان از موی بز می بافند و بآن پلاس می گویند برای سکونت استفاده می کنند .
الف – کشاورزی : سر زمین بلوچستان دارای اراضی وسیع و حاصلخیزی می باشد ولی بعلت نداشتن آب از کلیه اراضی استفاده نمی شود . شرایط اقلیمی مناسب جهت رشد نباتات و آب و هوای متنوع ، امکان بعمل آمدن همه نوع نباتات سدسیری و گرمسیری را فراهم نموده است . بلوچستان بر خلاف آنچه شایع شده نه تنها منطقه ای گویری و بی آب و علف نمی باشد بلکه منطقه ای است کوهستانی با ارتفاعات بسیار و جز در بمپور و یکی دو نقطه دیگر که آبیاری آن بوسیله رودخانه تاَمین می گردد ، در سایر مناطق کشاورزان اراضی خود را با آب قنات و چاه آبیاری می کنند . بعلت فراوانی آبهای زیر زمینی در مناطق دلگان و ایرانشهر می توان با استفاده از حفر چاههای عمیق و نیمه عمیق هزاران هکتار از اراضی مستعد و حاصلخیز را زیر کشت در آورد .
حدود ۵۱% سطح کل کشت مربوط به گندم و حدود ۱۸% به جو اختصاص دارد .
درخت خرما در بیشتر نقاط رشد کرده و بیش از چهار میلیون اصله درخت خرما در منطقه بلوچستان وجود دارد که بیشتر محصول آن بمصرف اهالی میرسد.
محصولات کشاورزی بلوچستان عبارتند :
۱ – گندم : بصورت آبی و دیم کشت می شود ، در بعضی از نواحی دیم زارها توسط سیلابهای بهاری آبیاری می گردد ، سطح تولید این نوع کشت در هکتار برابر با ۱۲۵۰ کیلوگرم می باشد که در مقایسه با عملکرد سطح تولید کل کشور ( ۴۵۸ کیلوگرم در هکتار ) از بازدهی قابل توجهی برخوردار است .
۲- جو : جو بصورت آبی در بیشتر نقاط و بصورت دیم در شهرستانهای چاه بهار ، ایرانشهر و سراوان در سطح محدود کشت می شود .
۳ ـ برنج : برنج در اراضی کوهپایه ها و مسیر رودخانه ها کشت می شود و تولید آن در هکتار حدود ۱۶۳۰ کیلوگرم است .
برنج بلوچستان چهار نوع است که عبارتند از :
الف ـ برنج صدری که محصول آن کم بوده و گران قیمت می باشد .
ب ـ برنج سپید گنک یا برنج سفید که بیشتردرنیکشهربدست میآید .
پ ـ برنج چمپا که شبیه برنج صدری است ولی اندکی درشت تر و برنگ قرمز کم رنگ .
ج ـ برنج سیاه که از همه خوشمزه تر و فراوان تر است .
در بعضی مناطق که دوبار در سال محصول برداشت می شود ، محصول دوم برنج است .
بلوچستان دارای محصولات دیگری از قبیل : یونجه ، جالیزی ، پیاز و گوجه فرنگی می باشد و عمده ترین محصول باغهای آن خرما ، مرکبات، موز،ااَنبه، خربُزِه درختی، نارگیل و گوادا( زیتون ) میباشد .
ب – دامداری .
دامداری اصلی ترین تولید و مهم ترین منبع درآمد عشایر بلوچستان است . اما بعلت نامساعد بودن شرایط طبیعی و خشکسالی و کمی بارندگی ‚ عقب افتادن زمان بارندگی سالهای اخیر ‚ شیوع انواع بیماریهای دامی ‚ استفاده بی رویه از مراتع ‚ خطراتی است که دامداری این منطقه را تهدید می کند . زیرایکی از خصوصیات بارز جوامعی که دارای سیستمهای اقتصادی ابتدایی تری هستند وابستگی شدید آنان به طبیعت است . در چنین شرایطی نگاهداری تعداد دام مستلزم مراقبت دائمی و امکانات مالی بهتر است که بتوان در سالهایی که بارندگی عقب می افتد و زمستان طولانی تر می شود ‚ باخرید جو و علوفه دامها را از گرسنگی نجات داد و تا شروع بهار و بارندگی نگاهداری نمود . میتوان گفت که دامداری در بلوچستان روبه زوال است و زندگی عشایری که به دامداری بسته است در شرف از هم پاشیدن می باشد .
دامهای این منطقه عبارتند از :
۱ – گوسفند : گوسفندان منطقه بلوچستان از نوع بلوچی و افغانی می باشند . بلوچستان در گذشته از مراکزعمده پرورش گوسفند بلوچی بوده است . گوسفند بلوچی در مقابل مراتع ضعیف ‚ مقاومت خوبی دارند و از نژادهای بسیار خوب در ایران هستند . میزان تولید پشم برای میش حدود یک کیلوگرم و برای قوچ حدود ۵/۱ کیلوگرم است . میزان شیر آنها کم میباشد ‚ وزن میش درزمان بلوغ حدود ۳۵ تا ۴۰ کیلوگرم و وزن قوچ حدود ۴۵ تا ۴۷ کیلوگرم میباشد.
۲ ـ بز : بز ‚ مهمترین و بیشترین دامی است که در این منطقه تولید و پرورش داده می شود زیرا در شرایط خشکی و بی علفی و کم آبی بلوچستان که از ویژه گیها و اختصاصات عمومی این سر زمین است ‚ تاب وتوان بیشتری برای ادامه حیات دارد.بزهای بلوچستان از نوع بزهای پاکستانی‚ بز سراوانی و بز دشتیاری میباشند .
۳ – گاو : گاوهای بلوچستان از نژاد گاو سیستانی و گاو دشتیاری هستند .
۴ – شتر : شتر ‚ در بین عشایر بلوچستان دارای اهمیت ویژه ای است زیرا نه تنها از گوشت و شیر آن استفاده میکنند بلکه بارکشی و حمل و نقل کالا با شتر صورت می گیرد . در بلوچستان علاوه بر دامهای فوق الاغ نیز وجود دارد که بمنظور بارکشی در مزارع و غیره نگاهداری می شود.
ج ـ شکاردر بلوچستان :
بلوچستان از لحاظ شکار سرزمینی بِکر می باشد و می توان آن را از بهترین شکارگاههای جهان بشمار آورد . چنانچه به نقاط دور افتاده و نواحی خالی از سکنه بلوچستان سفر کنید به شکارگاهها و حیوانات بی نظیری برخورد می نمائید .در زیر برخی از آنها نام برده می شود :
۱ – پرندگان : از انواع مختلف پرندگان موجود در بلوچستان می توان تیهو ‚ دُراج ‚ هوبَرِه ‚ باقِرقِرِه‚ جیرُفتی ‚ بِلدِرچین ‚ انواع مرغابی و غاز ‚ مینا و سبزقبا را نام برد .
۲ ـ حیوانات وحشی : حیوانات شکاری که در سایر نقاط ایران کمتر دیده میشوند دراین منطقه به حد وفورموجود است وعبارتند از: آهو ‚ قوچ ‚ میش ‚ بُز ‚ پازَن ‚ خرس ‚ پلنگ ‚ گرگ ‚ روباه ‚ کَفتار ‚ شغال ‚
خوک ( گراز وحشی ) ‚ سگ وحشی یا سگ کوهستان و حیوان عجیب دیگری بنام بخشوشک که همانند گربه وحشی بوده و چشم کوچک و درخشانی دارد و علاقمند به ربودن کودکان است و اگر والدین کودک غفلت نمایند بچه را از ناحیه سر بدهان گرفته و بسرعت پنهان میشود .
خرس : در ارتفاعات بَزمان خرسهایی مشاهده شده که با خرسهای معمولی ایران تفاوت زیادی دارند و شاید از نوع خرسهای هلندی باشند . خرسهای این ناحیه دارای رنگ براق سیاهی بوده و جلوی سینه آنها را پشم سفید رنگی پوشانده است .
کروکودیل ( تمساح ) : که به اصطلاح بلوچی گاندو نامیده می شود . که در برکه های رودخانه پیشین تا باهوکلات زندگی می کنند و طول آنها به دو متر می رسد ‚ این حیوان غالباَ انسان ‚ گاو و سایر حیوانات اهلی را شکار کرده و آنها را با خود به داخل رودخانه می برد.
مار : در بلوچستان مارهای سمی و کشنده زیادی وجود دارد ‚ یک نوع مار در کوهستانهای بم پُشت ‚ سرباز‚ چانف ‚ سَرحِه و جنوب فنوج تا بشاگرد دیده می شود که بنام مار سیاه معروف است . پشت این مار سیاه رنگ به بنفش زرد یا سفید و زیر شکم آن سفید و دارای نیروی قوی و سم بسیار مهلکی است. ( منطقه عملیاتی دادشاه )
د – ماهیگیری : ماهیگیری یکی از منابع مهم تغذیه مردم بلوچ ساکن در سواحل دریای عمان می باشد .
مرکز ماهیگیری بلوچستان بنادر چاه بهار ‚ کُنارَک ‚ بریس ‚ پَسابَندَر می باشد . برخی از انواع ماهیهای دریای عمان عبارتند از : ماهی حلوا ‚ ماهی قُباد ‚یا شیرماهی ‚ ماهی دختر ناخُدار ‚ماهی نیامه و ماهی سنگ سَر .
ه ـ صنایع دستی بلوچ : در بلوچستان صنایع دستی موقعیت اقتصادی ویژه ای دارد و از لحاظ تاِمین در آمد پس از کشاورزی و دامداری قرار دارد .
در حال حاضر در این منطقه صنایع دستی مانند : بافت قالیچه بلوچی ‚ سوزن دوزی ‚ سکه دوزی ‚ زری دوزی ‚ چادر بافی ‚ گلیم بافی ‚ سفال گری ‚ حصیربافی ‚ ساخت زینت آلات زنانه ‚ نمدمالی ‚ سفره بافی و خراطی است .
۲ ـ سابقه تاریخی بلوچستان .
سابقه تاریخی بلوچستان به سه بخش تقسیم می گردد :
الف – بلوچستان پیش از اسلام :
۱ – در زمان هخامنشیان : داریوش بزرگ پادشاه هخامنشی برای تصرف سرزمین پنجاب و سند از راه بلوچستان به هندوستان لشکرکشی کرده و آذوقه بین راه خود و سپاهیانش را از این منطقه تهیه نموده است . از این رو می توان گفت بلوچستان در آن زمان آبادتر و پرجمعیت تر از امروز بوده است .
۲ – در زمان کیانیان : در عهد سلطنت کیخسرو قسمتی از سپاهیان این پادشاه را بلوچان تشکیل می دادند . آنان سپاهیانی جنگاور و دلیر بودند که در میدان نبرد پشت به دشمن نمی کردند
فردوسی در شاهنامه اشاره به قوم بلوچ نموده و مردان آن قوم را در سپاه کیخسرو به شجاعت و مردانگی ستوده و می گوید :
سپاهی زِ گُــــــردانِ کوچ و بلوچ سکالــیده جنگ مـــانـــند قوچ
که کس در جهان پشت ایشان ندید برهنــه یک انگشت ایشان ندید
درفــــشی بــــــرآورد پیـــکر پلنگ همی از درفشش بیازید چنگ
۳ – در زمان اسکندر مقدونی : اسکندر که با لشکر معروفش به هر سرزمینی قدم می گذاشت هیچ قشونی در مقابل او یارای ستیز و مقاومت نداشت‚ در بلوچستان به حدی درمانده شد که مورّخ مخصوصش می نویسد ‚ هرگز اسکندر را بدان سان غمگین و اندوهناک ندیده بودند . هنگامی که پیش قراول لشکر ظفرمند اسکندر به فرماندهی لئون ناتوس سردار معروف وارد خاک بلوچستان شد ‚ دلاوران بلوچ آماده جنگ شده و با لشکریان یونانی و مقدونی مبارزه کردند ‚ که سردار اسکندر تاب مقاومت نیآورده . لشکریانش تار و مار شدند.اسکندر به هنگام مراجعت از هند از بلوچستان گذشت ‚ در این سفر که ۶۰ روز بطول انجامید اسکندر با چنان سختی و مشقتی مواجه شد که پس از رسیدن به ایرانشهر بشکرانه سلامت خود هفت شبانه روز جشن گرفت .
۴ ـ بلوچستان در زمان ساسانیان : در زمان اردشیر بابکان کشور را به ۳۳ ناحیه مستقل تقسیم کرده بود که بلوچستان یکی از آنها بوده است وحکمران مستقل و موروثی هرناحیه را شاه میگفتند . همانند : سگستان شاه در سیستان ‚ قیقان شاه در سند و ناحیه ای از بلوچستان
پیام هاى دیگران ( بایگانی شده )
¤ نوشته شده در ساعت 2:42 توسط MANOUCHEHR
شنبه، 6 فروردین، 1384
.
ب ـ بلوچستان پس از اسلام :
از اواسط قرن سوم هجری قمری دولت بنی عباس روبه انحطاط و زوال گذاشت ‚ در عهد هارون الرشید تجزیه متصرفات اسلامی آغاز شد‚ در این زمان یعقوب لیث صفاری به فکر نجات واستقلال ایران افتاد. پس از جنگهای طولانی در سال ۲۴۷ هجری قمری مردم سیستان سر به فرمان اونهادند ودرسال ۲۵۰ هجری قمری بلوچستان نیز به تصرف یعقوب در آمد . یعقوب لیث از سند تا اروند رود را تحت فرمان داشت .
عمرولیث برادر او نتوانست این موقعیت مهم تاریخی را حفظ کند ‚ عمرولیث در سال ۲۸۷ هجری قمری ( ۹۰۰ میلادی ) در جنگی از امیر اسماعیل سامانی شکست خورد ‚ امیر اسماعیل او را دستگیر و به بغداد فرستاد و در سال ۲۸۹ هجری قمری بدستور خلیفه کشته شد . با وجود این بلوچستان تا چند قرن بعد تحت سلطه امرای صفاری مانده و طاهر از نوادگان عمرولیث تا سال ۲۹۵ هجری قمری ایالت فارس ‚ کرمان ‚ بلوچستان و سیستان را تحت فرمان خود داشته و والی کرمان و بلوچستان از جانب او انتخاب می شد .اما پس از در گذشت طاهر سلسله صفاری روبه ضعف نهاد : اعقاب صفاریان ظاهرآ تا مدتی در بلوچستان از امرای محلی بشمار می رفتند .
بلوچستان در دوران های سلطنت دیلمیان ‚ غزنویان ‚ سلجوقیان ‚ خوارزمشاهیان‚ مغولان ‚ تیموریان ‚ صفویه ‚ افشاریه ‚ زندیه ‚ قاجاریه و پهلوی همیشه در حال عصیان و مورد تهاجم و لشکر کشی قرار گرفته ‚ که تفصیل آن از موضوع این کتاب خارج است .اما چون داستان عصیان و شورش دادشاه مربوط به زمان سلطنت خاندان پهلوی خصوصآ زمان سلطنت محمدرضاشاه پهلوی می باشد ‚ لذا نگارنده مختصری از تاریخچه بلوچستان را در زمان شاهنشاهی پهلوی ذکر می نماید .ظاهرا ازابتدای دوران مشروطیت تا اوایل سلطنت رضاشاه پهلوی قوای نظامی ایران به بلوچستان فرستاده نشده است و این منطقه در دست خوانین و سرداران محلی بوده ‚ تا اینکه در سال ۱۳۰۷ خورشیدی مطابق با ۱۹۲۸ میلادی به منظور سرکوب سرداران و همچنین رفع غائله بلوچستان به آن خطه لشکر کشی شد .
لشکر شرق به بلوچستان وارد شده و در نقاط مختلف بلوچستان پادگان نظامی مستقر گردید و هرگونه اغتشاشی را سرکوب می نمودند .
در سال ۱۳۱۰ خورشیدی مطابق با ۱۹۳۱ میلادی سردار جمعه خان اسماعیل زائی نیز قیام کرد ‚ اما شدیدا از سوی دولت مجازات گردیده و باتفاق طایفه اش به شیراز تبعید شد و مدت مدیدی در آن استان تحت نظر بسر می برد .در ناحیه کوهک که سرداران و خوانین علیه دولت مرکزی قیام کرده بودند ‚ با حمله قوای نظامی مواجه شده و از سوی سزتیپ البرز فرمانده وقت ‚ حکم اعدام گروهی از آنان صادر می شود و چنان وحشت و نفرتی در دلهای مردم بلوچ برمی انگیزد که امروزه نیز بدان مثال می زنند .
اختلافات مرزی ایران و هندوستان تا سال ۱۳۱۰ خورشیدی نیز همچنان بجا بود و در سال ۱۳۱۱ خورشیدی مطابق با ۱۹۳۲ میلادی نقشه برداری خطوط مرزی بطول ۲۲۸ کیلومتر صورت گرفت و در سال ۱۳۱۴ در نقطه ای از مرز اختلاف بوجود آمد .
بالاخره در تاریخ ۱۳۲۶ خورشیدی مطابق با ۱۹۴۷ میلادی پاکستان از هند جدا شد و استقلال یافت و ایران از جانب جنوب شرقی با کشور مسلمان پاکستان هم مرز گردید و به رفع اختلاف پرداختند . ودر ۱۷ بهمن ماه ۱۳۳۶ خورشیدی مطابق با ۱۹۵۷ میلادی به توافق رسیدند و قرارداد مرزی ایران و پاکستان در کاخ وزارت خارجه ایران به امضاء رسید . از شرح بیشتر در این زمینه و تاریخچه عشایر شهرستان ‚ زاهدان ‚ خاش ‚ و سراوان بعلت عدم ارتباط با موضوع دادشاه و منطقه عملیاتی او خودداری نموده و مطالعه وضعیت عشایر شهرستانهای چاه بهار و ایرانشهر مورد توجه و بحث قرار می گیرد .
۱ ـ منطقه چاه بهار :مهمترین طوایف شهرستان چاه بهار عبارتند از : سردارزائی ‚ بُلیده ای ‚ روک شکی ‚ محتشمی ‚ شیرانی ‚ طیسی ‚ کُنارکی ‚ هوت ‚ بلوچ بلکی ‚ گوجکی ‚ باشنده ‚ شاه زاده ‚ لوطی ‚ کورکج ‚ کوده ‚ برزگران ‚ رئیس و میر .
جمعیت عشایر و طوایف این شهرستان در سال ۱۳۶۰ خورشیدی ۳۴۵۰۰ نفر برآورد گردیده است . در زیر بعضی از طوایف مذکور که به موضوع کتاب ارتباط دارند معرفی می شوند .
الف ـ طایفه شیرانی ( شیران زائی ) :
مردم این طایفه در مناطق بنت ‚ دشتهای فنوج و کُتیج واقع در جنوب غربی بلوچستان زندگی می کنند .
۱ – وجه تسمیه و سایقه تاریخی : بنا به روایت بزرگان محلی ‚ بنت در اغاز تابع حکومت قصرقند و در قلمرو طایفه بُلیده ای بوده و یک نفر از طایفه میرهای بنت از سوی حاکم قصر قند تمور مربوط به بنت را انجام می داده است . سردار محمدعلی خان ناروئی پسر مهراب خان حاکم نیکشهر را کشت و بر آنجا و بنت تسلط یافت . اما از زمان سردار حسین خان فرزند سردار محمد علی خان که خواهرش بانو گراناز را به عقد میرحاجی یکی از بزرگان بنت در آورد ‚ بنت به طایفه شیرانی تعلق یافت . مدتی بعد سردار حسین خان بعلت درگیری با دولت مرکزی ایران از حکومت عزل و در نتیجه حکومت بنت به مهیم خان لاشاری سپرده شد .همزمان با بزرگ شدن پسران بانو گراناز ‚ خوانین شیرانی قدرتی یافته ودر نزاعی که منجر به قتل برادران مهیم خان میرلاشاری شد ‚ اسلام خان پسر بانوگراناز باتفاق پنج برادر دیگر خود ( جهانگیر خان ‚ شهباز خان ‚ نقدی خان ‚ میرزاخان و صاحب خان ) حکومت بنت را بدست گرفت و چون خانواده مادری او در بنت از احترام ویژه ای برخوردار بودند لذا با استفاده از نسل مادریشان خود را شیرانی خواندند. در این زمان شرایط داخلی ‚ خارجی ‚ اقتصادی و اجتماعی جامعه نیز برای رشد قدرت فرزندان میرحاجی مساعد بود ‚ زیرا دولت مرکزی ایران در اثر درگیری با مشروطه خواهان نمی توانست بر مکران تسلط داشته باشد .
دولت انگلیس نیز با پرداخت مقداری پول به خوانین منطقه ‚ امنیت خطوط تلگرافی خود را تامین می کرد و با حکومت محلی بنت رابطه خوبی داشت .تا پیش از حکومت اسلام خان شیرانی ‚ در روستاها خرده مالکین مالیات خود را از طریق ماموران وصول مالیات به خوانین طوایف دیگر می دادند ولی در زمان ایشان وجوه جمع آوری شده از بابت مالیات در خود محل به مصرف می رسید .
از طرفی با قدرت یافتن طایفه شیرانی بازار تجارت رونق یافت . اسلام خان به کشاورزی پرداخت و چند قنات از جمله قنات شیخان را در کنار بنت حفر نمود و آبادی شیخان را ایجاد کرد .
چند سال بعد ایوب خان پسر اسلام خان ‚ میرزا خان عموی خود را کشت ‚ در سال ۱۳۳۸ هجری قمری مطابق با ۱۲۹۹ خورشیدی صاحب خان ‚ اسلام خان را به انتقام میرزا خان هنگامی که عازم نیکشهر بود توسط یک نفر از تیره محمدانی بقتل رسانید و جانشین اسلام خان شد . پس از مرگ سعیدخان در سال ۱۳۳۳ هجری قمری مطابق با ۱۲۹۳ خورشیدی امیردوست محمدخان بارکزائی بتدریج در بمپور چنان قدرتی یافت که بر کلیه سرزمین مکران نیز مسلط شد و ادعای استقلال کرد . تا اینکه در سال ۱۳۰۷ خورشیدی از قوای دولتی شکست خورد (در زمان رضاشاه ) و ارتش در نواحی مختلف مکران مستقر گردید. در این هنگام حسین خان پسر سعید خان به خدمت دولت در آمد و از سوی دولت نخست به حکومت نیکشهر و سپس حاکم مکرانات ( یعنی از نیکشهر تا چاه بهار ) شد . پس از تسلط کامل قوای دولتی در دوران سلطنت رضاشاه از آنجا که بنت اهمیت سوق الجیشی نداشت ‚ مورد توجه قرار نگرفت و دولت چندان دخالتی در آنجا نمی کرد .
در اواخر سلطنت رضاشاه ‚ علی خان پسر نقدی خان بواسطه کهولت پدرش حکومت بنت را در دست داشت و ایوب خان در قلعه بنت بجای پدر سکونت گزید .
محمد خان شیرانی حاکم فنوج در اواخر حکومت رضاشاه حکومت دُهان را از دولت بنام علی خان خواهر زاده و داماد خویش گرفت . پس از مدتی ایوب خان که از انتصاب علی خان به حکومت دُهان راضی نبود با سران طایفه لاشاری که با آنها از جانب مادر خویشاوند بود علیه علی خان متحد شد و علی خان را در شیخان محاصره کرد ‚ ولی ارتش دخالت کرده و به هردو طرف ابلاغ نمود تا سلاح هایشان را تحویل دهند .
علی خان از تحویل اسلحه تیره شاهوزائی که مردمی شجاع و جنگجو بودند خودداری کرد ‚ از این رو قوای نظامی برای دستگیری علی خان به بنت اعزام شدند . در این هنگام علی خان یاغی شد و به کوه گریخت ‚ اما فرمانده قوای دولتی دستور دستگیری نقدی خان پدر او را صادر کرد .
سه ماه بعد حسین خان نزد سرهنگ کریمی مامور خلع سلاح مکران از علی خان شفاعت نمود و بدین ترتیب برای علی خان امان گرفت .
در سال ۱۳۱۹ خورشیدی طایفه سالار به کیج و محترم آباد حمله کرده و آن نواحی را غارت نمودند ‚ ارتش به علی خان اسلحه داد تا سالارها را سرکوب نماید .
سال بعد ( ۱۳۲۰ خورشیدی ) یعنی سال اشغال ایران وسیله متفقین و استعفای رضاشاه پهلوی بود که در این هنگام علی خان از ضعف دولت مرکزی استفاده کرده و به بنت بازگشت و در فرصتی ایوب خان را کشت و دو سال بعد حسین خان هم در نیکشهر درگذشت و علی خان نقدی تنها بازمانده مقتدر خاندان طایفه شیرانی شد .
سال بعد محمدخان حاکم فنوج درگذشت و حکومت او هم به علی خان نقدی داماد و خواهرزاده اش رسید .
در سال ۱۳۳۰ خورشیدی که بار دیگر حکومت مرکزی ایران بر اوضاع مسلط گردید و برای از بین بردن بقایای حکومتهای محلی ‚ قشونی به نیکشهر فرستاد و علی خان را به نیکشهر احضار نمود. علی خان که از توطئه دستگیری خود مطلع شده بود طی زد و خورد کوتاهی گریخت و نخست به بنت و سپس به میهان رفت و سر انجام دستگیر و به کرمان و سپس به تهران فرستاده شد . دو سال در کرمان و تهران زندانی بود تا بالاخره عفو شد و به بنت بازگشت . علی خان در سال ۱۳۳۴ خورشیدی در اثر برخورد صاعقه ای در قلعه بنت کشته شد .
( تذکر نگارنده : این سردار علی خان نقدی همان سرداری بود که با ظلم و ستمی که به دادشاه و خانواده اش روا داشت ‚ از آن بلوچ بی آزار و خانواده دوست ‚ جنایتکار ترین و قسی القلب ترین موجود را در تاریخ ایران بوجود آورد .)
2 – جمعیت :
طایفه شیرانی از سال ۱۳۱۱ خورشیدی به بعد بشرح زیر برآورد گردیده است :
دکترمسعود کیهان سال ۱۳۱۱خورشیدی ۳۰۰۰ خانوار
تیمسار رزم آرا ٍ ۱۳۲۰ ٍ ۱۰۰۰ خانوار
مهنامه ارتش ٍ ۱۳۳۶ ٍ ۳۰۰۰ خانوار
شورای عالی برنامه ریزی ٍ ۱۳۶۱ ٍ ۶۰۰۰ خانوار
سیستان و بلوچستان
۳ – قشربندی اجتماعی :
گروههای اجتماعی در طایفه شیرانی و عشایر ساکن در قلمرو آنان که تشخیص داده شده است عبارتند از :
الف _ هوت : این گروه بالاترین گروه اجتماعی عشایر است . و محمدانی ها که ساکن محمدان هستند نیز هم ردیف آنان می باشند . این گروه بطور کلی ، افراد گروههای بالای اجتماع را تشکیل می دهند و ازدواج هایشان نیز با همین طبقه است .
ب – : کرنکِش : به همه افراد طایفه بجز ساربانان و خدمتگزاران کرنکش می گویند ، ایشان باهم برابر و در میان عشایر منطقه از لحاظ اعتبار اجتماعی ، پس از هوت ها قرار دارند .
پ _ بلوچ : این گروه در پایین تراز هوت و کرنکش ها هستند و ازآنجا که فقط با هوت ها و محمدانی ها دریک جا باهم زندگی میکنند ، ازاین رو مقایسه آنان با کرنکش ها در داخل یک طبقه صورت نگرفته بلکه در کل جامعه عشایری محل در نظر گرفته شده است .و این برتری معمولا به قدرت طایفه بستگی دارد تا برتری طبقاتی رایج در منطقه.
ت _ جِت : به شتربانان جت میگویند و این گروه تقریبا برابر با دُرزاده ها( کارگران کشاورزی ) در روستاها هستند .
ث _ تیه : بردگان را در عشایر تیه می نامند که همانند بردگان روستا می باشند .
۴ _ خانواده :
خانواده کوچکترین واحد اجتماعی و اقتصادی روستاهای منطقه می باشد . روابط داخل اعضا' خانواده چنین است . پدر رئیس خانواده و مادر پس از او محترمترین و با نفوذترین فرد برای اعضا خانواده است.
در میان فرزندان ، پسران بر دختران از موقعیت برتری برخوردارند و میان پسران یک خانواده، سلسله مراتب سنی مبین برتری آنان است .
ازدواج عموما بین خویشاوندان نزدیک صورت می گیرد ، ازدواج با دختر عمو ، دختر دایی ، دختر خاله و دختر عمه متداول است .
۵ _ تیره های طایفه شیرانی :
این طایفه از ۱۲ تیره ، محمدانی ، توتان ، هوت ، گوچ کی ، هیزم ، گینی ، زیردان ، کورانی ، شهنوازی ، گویچی و سلیمانی تشکیل گردیده است .
ب _ طایفه سردارزائی ( سدازائی )
مردم این طایفه ۱۰۰ % اسکان یافته و در دشتیاری ، قصر قند و راسک زندگی می کند . جمعیت طایفه سرداززائی حدود ۷۰۰۰ نفر می باشد . تیره های این طایفه از این قرارند : میر، حوت ، مید ، نوخانی ، بردیک ، کوتون ، سید ، صابرو ، جنگال ، شیخ زاده ، کوسک و جت .
آخرین سرداز این طایفه ، حاج کریم بخش سعیدی ( سردارزائی) بود که ۲ دوره نمایندگی مجلس شورای ملی را داشت و در منطقه به کشت وسیع موز پرداخته بود .
عشایر و طوایف شهرستان ایرانشهر:
در حوزه شهرستان ایرانشهر ، عشایر و طوایف مختلفی زندگی می کنند که مهمترین آنها طوایف : بارکزائی ، مبارکی ، لاشاری ، بامری ، شاهکی ، رند و عبدالهی هستند .
جمعیت عشایر شهرستان در سال ۱۳۱۱ خورشیدی حدود ۱۱۰۰۰ خانوار ، و در سال ۱۳۳۲ حدود ۱۳۵۰۰ خانوار ، در سال ۱۳۳۶ حدود ۱۱۳۰۰ خانوار و در سال ۱۳۶۰ حدود ۹۵۲۰ خانوار محاسبه و اعلام گردیده است . در زیر به معرفی برخی از طوایف شهرستان ایرانشهر می پردازیم :
۱ _ طایفه بارکزائی :
مردم این طایفه در سراسر بلوچستان مخصوصا در نواحی ایرافشان ، دزَک ، در شهرستان سراوان ، سرباز و راسک از شهرستان ایرانشهر بسر می برند .این طایفه از تیره های زیادی تشکیل گردیده که مهمترین آنها عبارتند از : بارک زائی ، باران زائی ، بهرامی ، قایم خان زائی ، ارباب ، جنگی زائی ، حسین زائی ، دهقان ، عمرا ، دُرزاده ، ملازائی و رحمانی .
الف _ سابقه تاریخی :
مردم این طایفه از اعقاب امیرشاهوخان بارگزائی میباشند ، وی ظاهراازکسان حاجی جمال خان برادرسردارپاینده خان بوده است.
لازم به یادآوری است که زمنشاه پسر تیمورشاه و نوه احمدشاه دُرانی (ابدالی ) بکمک سردار پاینده خان بارکزائی به امارت افغانستان رسید .دو پسرامیرشاهوخان بارکزائی به نامهای امیرکلان خان وامیر نایب خان بودند .
امیرنایب خان پسری به نام میرعبدالله خان داشت ، میرباران خان پسر میرعبدالله خان باتفاق میر بابکرخان و میرنوراخان ( پسران امیر کلان خان ) بسبب بروز اختلاف میان برادران و عموهایشان مجبور به ترک زادگاه خود شده و از ناحیه نوده فرخ افغانستان به سیستان مهاجرت می کنند .
پس از مدتی میرباران خان به همراه افراد خانواده خود از سیستان به سرزمین بلوچستان کوچ کرده و برای همیشه در آنجا ساکن می شوند .
شجره نسب طایفه بارکزائی بلوچستان
حاجی جمال خان
امیرشاهوخان بارکزائی سرادر پاینده خان
امیرکلان خان امیرنایب خان
میرعبدالله خان
میرباران خان
شیخ جمشید
میرعلیخان
شیخ مهراب خان
میر اعظم خان
میر رستم خان
میرعلیمحمدخان
سردار دوست محمدخان بارکزائی
( از سال ۱۲۹۹ خورشیدی تا بهمن ۱۳۰۷ حاکم بلوچستان بوده است )
محمدعمر خان
بهمن خان
میرباران خان یکی از مردان دلیر و درستکار بوده و بنیانگذار طایفه بارکزائی بلوچستان نیز همین شخص بوده است . نام این طایفه در بلوچستان به باران زائی هم معروف میباشد زیرا این نام ماخوذ از نام میرباران خان است . پس از در گذشت میرباران خان به ترتیب شیخ جمشید ، میرعلی خان ، شیخ مهراب خان ، میر اعظم خان ، میر رستم خان ، میرعلی محمدخان ( پدر سردار امیر دوست محمدخان ) سرپرستی و اداره امور طایفه بارکزائی بلوچستان را برعهده داشته اند . در همین هنگام یعنی در سال ۱۲۸۶ خورشیدی مطابق با ۱۹۰۷ میدی حکومت فسمتی از بلوچستان به بهرام خان بارکزائی پسر عموی سردار امیردوست محمدخان واگذار می شود و از این تاریخ است که طایفه بارکزائی در بلوچستان نفوذ و قدرت بیشتری کسب کرده و چندسالی سرنوشت بلوچستان بدست ایشان می افتد .
از نظراهمیت موضوع در زیر به وضع بلوچستان در زمان حکمرانی بهرام خان و امیردوست محمدخان اشاره میشود.
پیام هاى دیگران ( بایگانی شده )
¤ نوشته شده در ساعت 2:39 توسط MANOUCHEHR
شنبه، 6 فروردین، 1384
۱ _ سردار بهرام خان بارکزائی :
سرزمین بلوچستان برای بار دوم در سال ۱۲۲۰ خورشیدی مطابق با ۱۸۴۱ میلادی تحت نفوذ حکومت مرکزی در آمد و موضوع تعیین و تثبیت حدود سرحدی با کشمکشهای زیاد سر و صورتی پیدا کرد ولی براثر سو' تدبیر و رفتار غیر انسانی برخی حکام وقت در اخذ مالیات و غیره مجددا نفوذ و استیلای دولت کاهش یافته و بتدریج کاربه جایی رسید که دخالت مامورین دولتی کلا از خاک بلوچستان قطع و دولت برای اخذ مالیات بلوچستان به خوانین با نفوذ محل متوسل گردید . خوانین مزبور نیز از ضعف دولت مرکزی استفاده کرده و بجای اینکه برای دولت کار کنند پایه استقلال خود را مستحکم نموده و پس از مدتی هرناحیه از بلوچستان تحت نفوذ یکی از ر,سای طوایف بلوچ درآمد و بر همین اساس سعیدخان رئیس طایفه بُلیده ای پس از مرگ پدر به ریاست قلعه نیکشهر ، بنت و بنادر منصوب گردید . وی که فرد طماعی بود به فکر ازدیاد نفوذ محلی و تصرف املاک دیگران افتاد و به ملک کوچکی که در قصر قند از مادر خود به ارث برده بود قناعت ننمود ، نخست قسمتی از اراضی نیکشهر را غصب و بتدریج ناحیه سرباز را نیز بتصرف در آورد . در این هنگام سرپرستی ناحیه سرباز را به بهرام خان بارکزائی از اعقاب امیرشاهوخان و میرباران خان که از افغانستان نخست به سیستان و سپس به بلوچستان مهاجرت کرده بودند واگذار نمود و همچنین اسلام خان را که یکی از مالکین کوچک ولی با نفوذ بنت محسوب می گردید به سرپرستی ناحیه بنت برقرار نمود .
در سال ۱۲۸۶ خورشیدی مطابق با ۱۹۰۷ میلادی والی ایالت بلوچستان به کرمان رفته و قوای دولتی و مرکز حکومتی در ایرانشهر را به بهرام خان بارکزائی و سعیدخان بلیده ای واگذار کرد .
خوانین مذکور که از قبل مترصد بدست آوردن وقت مناسبی بودند بلافاصله قلاع بمپور و ایرانشهر را بتصرف کامل خود در آوردند و مدت سه سال آن نواحی و زمینهای خالصه دولتی در دست آنان بود تا اینکه سردار نصرت به فرماندهی لشکری از کرمان به بلوچستان آمد . سعیدخان اظهار اطاعت نمود ، اما سردار بهرام خان در مقابل قوای سردار نصرت مقاومت کرد و حملات او را دفع نمود .در این هنگام سعیدخان با سردار نصرت کمک کرد تا با قوای خود سالم به کرمان مراجعت نماید .
سعیدخان به پاس این خدمت به سمت والی بلوچستان تعیین گردید ولی در این مقام نتوانست انجام وظیفه نماید .
بهرام خان که ظاهرا نماینده او بود ، باطنا اعتنایی به وی نداشت ، زیرا بهرام خان در ناحیه دزک سراوان نفوذ و قدرتی بدست آورده بود و از سوی دیگر اسلام خان حاکم بنت و نیکشهر هم از سعیدخان اطاعت نمی نمود ، تا سرانجام سعیدخان مجبور به لشکر کشی و جنگ با او شد ، ولی اسلام خان که صلاح خویش را در زد و خورد با سعیدخان نمی دید از راه مسالمت سعیدخان را استقبال کرد .
در سال ۱۲۹۳ خورشیدی مطابق با ۱۹۱۴ میلادی بهنگام غیبت سعیدخان ، بهرام خان بارکزائی به بمپور وارد و تمام اراضی خالصه آن سرزمین را تصاحب نمود. در این تاریخ جنگ جهانی اول آغاز گردیده بود و بلوچستان را نیز در برگرفت ، این جنگ سبب یک سلسله انقلابات در بلوچستان شد . از آنجا که این انقلابات کاملا برخلاف مصالح و سیاست استعماری دولت انگلیس بود انگلیسها دولت ایران را مجبور به انجام یک رشته عملیات نظامی در بلوچستان کردند . از این رو در منطقه سرحد عملیات علیه عشایر دامنی ( طوایف گمشادزائی ، یاراحمدزائی و شهنوازی ) شروع شده و از سوی دیگر هیات اگلیسی به ریاست ماژور کیز بمنظور مذاکره با بهرام خان به ایران آمد .
این هیات ظاهرا موفق شد بهرام خان بارکزائی حکمران ایرانشهر و بمپور را وادار به اطاعت از دولت مرکزی ایران نماید و با این توافق سرزمین بلوچستان تا اندازه ای آرام گردید .
در همین زمان حسین خان پسر سعیدخان به نیکشهر حمله کرده و املاک پدری را که اسلام خان بلیده ای تصاحب نموده بود متصرف شد واسلام خان نیز در این زد و خورد ( سال ۱۲۹۶ خورشیدی مطابق با ۱۹۱۷ میلادی) بقتل رسید .
از آن پس بهرام خان بارکزائی مورد توجه و احترام عموم ر,سا و سرداران طوایف بلوچ واقع شده ، عنوانی پیدا کرد و حکومت تمام نواحی مکران را بدست آورد .
بهرام خان در سال ۱۲۹۹ خورشیدی مطابق با ۱۹۲۰-میلادی در گذشت و مجددآ سرداران بلوچ زد و خورد با یکدیگر را آغاز کرده و از هر ناحیه شورشی برخاست .
۲ _ سردار امیردوست محمدخان بارکزائی :
پس از فوت سرداربهرام خان بارکزائی سرنوشت بلوچستان و مردم آن بدست سردار دوست محمدخان بارکزائی عموزاده بهرام خان افتاد ، وی در قسمت اعظم بلوچستان نفوذ خود را برقرار کرد .
سردار امیردوست محمدخان تا اواخر سال ۱۳۰۷ خورشیدی مطابق با ۱۹۲۸ میلادی بر ایالت بلوچستان حکمرانی می کرد و از محل درآمد اراضی خالصه دولتی ضمن عمران و آبادی نواحی ۲۰۰ نفر غلام ویژه مسلح استخدام و اسلحه زیادی تهیه می نمود .
ناحیه سراوان را که دارای آب و آبادی و نخیلات بسیار بود وقلاع محکم داشت به پدرش علی محمدخان و برادر خود انوشیروان خان واگذار کرد و در هریک از قلاع مزبور تفنگچیانی گماره بود که حفاظت آن منطقه را به عهده داشتند .
امیردوست محمدخان در نظر داشت ترتیبی اتخاذ نماید تا دولت مرکزی از دخالت مستقیم در امور بلوچستان خودداری کند و از آنجا که در این هنگام دولت مرکزی نفوذ خود را در سرتاسر کشور بسط داده بود ، نمی توانست از سر زمین بلوچستان صرف نظر نموده و همانند گذشته به حال ملوک الطوایفی باقی گذارد .بدیهی است که ادامه این وضع برای دولت مرکزی قابل تحمل نبود . از این رو مسئولان ارتش در تاریخ بیست و نهم شهریور ۱۳۰۶ خورشیدی مطابق با ۱۹۲۷ میلادی گزارش جامعی درباره بلوچستان تهیه و بانضمام تقاضای لشکر کشی به این منطقه را به رضاشاه تقدیم داشتند . پیشنهاد مزبور تصویب شد ، ولی آغاز و انجام عملیات به سال بعد موکول گردید .
دراوایل سال ۱۳۰۷ خورشیدی مطابق با ۱۹۲۸ میلادی تیپ سیستان به خاش رفته و در آنجا مستقر گردید و در تاریخ پانزدهم مردادماه همان سال یک ستون توپخانه صحرایی سوار و بهادران اول فوج بهرامی بفرماندهی نایب اول ارسلان شمس از مشهد به بلوچستان اعزام گردید . در همین هنگام سردار امیردوست محمدخان بارکزائی به مرکز اخضار شد ، ولی او از این دستور اطاعت ننمود و از سوی دولت از حکومت بلوچستان عزل گردید و مراتب نیز به دیگر سرداران بلوچ ابلاغ شد .
سردار امیردوست محمدخان با قوای دولتی به جنگ پرداخت و سر انجام پس از زد و خوردهای پی در پی از نیروهای دولتی شکست خورد و در بهمن ماه ۱۳۰۷ خورشیدی مطابق با ۱۹۲۸ میلادی تسلیم قوای دولتی شد و به تهران اعزام گردید .
امیردوست محمدخان را روز ۱۷ فروردینماه ۱۳۰۸ خورشیدی نزد رضاشاه بردند ، نامبرده شرحی درباره عقب افتادگی بلوچستان بیان نموده و اضافه می نماید که عدم توجه باین منطقه موجب پاره ای حوادث شده که امید است مورد عفو قرار گیرد .
رضاشاه دستور می دهد که امیر دوست محمدخان در تهران بماند و ماهیانه سیصد تومان حقوق به وی پرداخت نمایند ، ولی باید تحت نظر بوده و با یک نفر مراقب از طرف شهربانی در پایتخت آزاد خواهد بود ، مشروط براینکه از حوزه تهران خارج نگردد. چندماهی بدین ترتیب سپری شد واودرمراسم سلامهای رسمی نیز شرکت مینمود .
امیر دوست محمدخان در تاریخ ۱۳۰۸/۸/۱۹ خورشیدی بعنوان شکار باتفاق شکرمحمد نوکر خود و سرپاسبان شهربانی بطرف ورامین حرکت می کنند ، در ورامین شکر محمد سرپاسبان محمدعلی خان را بقتل میرساند و بعد با اتومبیل از بیراهه فرار می کنند . اتومبیل در بین راه خراب می شود و بالاخره در دیماه ۱۳۰۸ خورشیدی در نزدیکی شهر سمنان دستگیر شده به تهران اعزام می گردند .
پس از ورود به تهران امیر را بحضور شاه می برند ، رضاشاه از وی سئوال می کند که : این چه کاری بود که کردی ؟
امیر فقط در پاسخ می گوید : تقدیر چنین بود ! .
سر انجام امیر دوست محمدخان بارکزائی در دادرسی ارتش به اعدام محکوم شد و در تاریخ ۲۶ دیماه ۱۳۰۸ خورشیدی حکم درباره ایشان اجرا' گردید .
۲ _ طایفه مبارکی :
مردم این طایفه ۹۰ % اسکان یافته اند و در نواحی اسپکه ، عیسی آباد ، چانف ، هیچان ، سرمچ ، و لاشار از توابع شهرستان ایرانشهر ، نیکشهر ، قصرقند ، و شهرستان چاه بهار پراکنده اند .( منطقه عملیاتی دادشاه ) این طایفه از تیره های مختلفی تشکیل گردیده که مهمترین آنها عبارتند از : مبارکی ، کوه چیری ، کوه مدنی ، بیچندی ، سردستی ، آب گاهی ، ناییگولیی ، شمسی، مچ کوری ، گوگانی ، سه مکانی، ضندرانی، گرینی، لاشارگاهی، بن پیشی، سیا آگانی ، شک گنتی ، پتگانی ، مسنانی هامین ، قیلک بنی ، لاح زایی ، ناگانی ، سرابندی ، کاصیمی ، کورپچی ، گله کانی ، دشتکی ، گلیکی ، میکیگی ، پتکسی ، مگوری و شهرکی .
الف _ وجه تسمیه و سابقه تاریخی :
بنا به روایت ریش سفیدان طایفه مبارکی که سینه به سینه نقل شده ، میرمبارک نامی و برادرش برکت خان از عشایر کرمان و فارس بودند که ظاهرا در اواخر دوران صفوی در جنگهای آن منطقه شکست خورده و برکت خان کشته می شود . از اینرو میرمبارک با یکصد خانوار از نزدیکانش بسوی شرق کوچ می کند و پس از مدتها سرگردانی بالاخره در محلی بنام شارک اقامت می نمایند . اما مدتی بعد نوه یا دامادش بنام شیخ حسن در آنجا فوت می کند . میرمبارک از زخم این حادثه به خشم آمده و ناحیه شارک را ترک و به سر زمین چانف مهاجرت می نماید .نام طایفه مبارکی مآخوذ از اسم میرمبارک است . احتمالا تا اوایل سلطنت نادرشاه نیز زنده بوده است . زیرا روایتی دیگر مربوط به عهد وی در میان مبارکیها رایج است که بر اساس آن نادرشاه در حمله به هند ، هنگام عبور از چانف و آهوران دختر میرمبارک را به زنی گرفته و می گوین : در زیر مهرنامه دختر میرمبارک مهر خود را زده و این عبارت ذکر گردیده است .
اللیل و دها ها والشمس و اتبارک
نادرقلی افشار داماد میرمبارک
در حوادث دوران نادرشاه از فتح لاشار و مناطق آن حدود توسط محبت خان یاد شده که پس از این فتح ، حاکم بلوچستان می شود و با توجه به روابط نزدیک میرمبارک و امرای صفاری بمپور ، شایعه ازدواج نادر با دختر میرمبارک بی اساس بنظر می رسد و احتمالا لشکر کشی پیرمحمد بیگلربیگی به لاشار و تسخیر آن حدود تا قصر قند را باید نشانه ای از عدم اطاعت خوانین منطقه از جمله میرمبارکیان نسبت به قوای دولتی و وابستگی آنان به ملک شیرخان صفاری دانست . در این نبردها شیرملک خان حاکم بمپور بقتل رسیده و پسرش ملک اردشیر تسلیم شد و قبول خراج کرد . بنابراین میرمبارک را باید یکی از تبعیدیان یا پناهندگان دوران صفویه دانست که با ایجاد رابطه خویشاوندی با طایفه لاشاری ( میرقنبر سر سلسله خاندان لاشاری خواهرزاده میرمبارک است) که تیره بزرگی از طایفه رند بوده اند بقدرت رسیده و فرزندانش در پناه طوایف بزرگتر گمنام زیسته اند .تا چند پشت پیش از عیسی خان مبارکی نامی از سرداران این طایفه بطور مشخص نیست .
جهانگردان اروپایی و همچنین محققان ایرانی هیچکدام نامی از طایفه ای بنام مبارکی نمی برند و بیشتر طوایف بزرگ زاده ، بلیده ای ، لاشاری ، شیرانی و ناروئی را مورد بحث قرار داده اند .از اینرو میتوان گفت مبارکی طایفه جدیدی می باشد که با نام مستقل در بلوچستان شکل گرفته است. با توجه به نام و نشان قدیمی که لاشار و مردم آن در سرزمین بلوچستان و در مآخذ مربوط به آن دارند و همچنین روابط خویشاوندی و ادغام مراتع دو طایفه لاشاری و مبارکی می توان گفت که اعقاب میرمبارک در ابتدا' تیره ای از طایفه بزرگ رند و لاشار بوده که بتدریج در طول زمان و بر اثر حوادث محلی منطقه توانسته عنوانی کسب کند و خود طایفه معتبری بشود . بهر حال در زمان حکومت قاجار زمینهای بمپور خالصه شد و بقیه اراضی بلوچستان در مقابل پرداخت مالیات به سرداران واگذار گردید .بدین ترتیب که طایفه بزرگ زاده مالک سیب ، طایفه لاشاری مالک سرزمین اجدادی خویش و طایفه بلیده ای نیز مالک نیکشهر و قصرقند و سرداران شیرانی هم مآمور وصول این مالیات ها شدند .با کاهش قدرت و نفوذ سرداران طایفه شیرانی پس از سعیدخان دوم ، طایفه بلیده ای درجای خود مستحکم شدند و طایفه جدیدی نیز در این میان بوجود آمد بنام مبارکی که بتدریج انسجام یافت وطایفه بزرگی شد .
مبارکی ها پس از میرمبارک تا چند نسل نقش فعالی درمنطقه نداشتند ، ظاهرا در زمان نجابت خان است که آنان به خانی و سرداری وایجاد سلسله مراتبی از روابط ایلی که تآمین کننده قدرت سیاسی و نظامی خان باشد گرایش پیدا کرده اند . برای اولین بار مولف تاریخ کرمان ( سالاریه ) از میراولیا' خان جانپی و امیراحمدخان لاشاری (تحت عنوان خانی ) نام برده و می گوید : در سال ۱۲۶۶ هجری قمری به عهد ناصرالدین شاه شاهزاده م,یدالدوله طهماسب میرزا حاکم کرمان بمنظور تسخیر بلوچستان ، احمد میرزا را مآمور این کار کرد و به بمپور ، سرباز و نسکن اعزام داشت .ضمنا در همین تاریخ میراولیا' خان جانپی ( مبارکی ) و امیر احمدخان لاشاری و جمعی دیگر از بزرگان بلوچ باتفاق احمد میرزا با م,یدالدوله ملاقات نموده و با وساطت او با حاکم کرمان کنار آمده و اجبارا در لشکر کشی احمد میرزا به بلوچستان راهنمای او شدند .
طایفه مبارکی بتدریج دارای نفوذ و قدرتی در منطقه می گردد و همین مسئله است که سردار حسین خان شیرانی مجبور می شود میر خیر محمد پسر میر اولیا' را به دامادی قبول کند تا از قدرت نظامی و قوای مسلح و جنگجوی طایفه مبارکی برخوردار شود .این وصلت نخستین پایه های قدرت سرداران مبارکی را مستحکم نموده و تاریخ تشکیل طایفه مبارکی از این زمان شکل دائمی بخود می گیرد و سرپرستی بزرگان و رش سفیدان آنان بعنوان سرداران محلی در مناطقی که بدست میآورند، از سوی بزرگترین قدرت بلوچستان یعنی شیرانی ها و دیگران مسجل و رسمی میشود .
میر خیر محمد چهار پسر بنامهای رستم خان ، موسی خان ، سرافراز خان ، و احمدخان داشته و چون فضای آهوران برای چهار سردار جوان اندک و مناسب نبوده ، بیاری دایی قدرتمندشان ( رئیس طایفه شیرانی ) و به اتکا' قدرت ، ثروت و بخشش او هریک ناحیه ای را تصرف و در آنجا اقامت می کنند .
رستم خان پسر ارشد در جای پدر در چانف و آهوران و سرافراز خان به سرمچ و موسی خان به اسپکه و برادر چهارم احمد جوانمرگ می شود . در سالهای اخیر رئیس این طایفه سردار عیسی خان مبارکی بوده است .
" نگارنده ، بارها در عیسی آباد ملک شخصی عیسی خان مبارکی با او ملاقات و همصحبتی داشته و اورا در آن زمان مردی خیرخواه و متین می شناسد که در میان طایفه اش ازاحترام ویژه ای برخوردار بود . او چند دوره نمایندگی بلوچستان را در مجلس شورای ملی عهده دار بود . همچنین با فرزندانش سعید ، عبدالله (احمد) نیز آشنایی نزدیک داشته ( مدتی از کارکنان ریشه کنی مالاریا تحت ریاست اینجانب بود )است "
ب _ جمعیت طایفه مبارکی :
جمعیت این طایفه در سال ۱۳۴۸ خورشیدی ۸۵۰۰ نفر و در سال ۱۳۵۲ حدود ۱۷۸۳۶ نفر و در سال ۱۳۵۶ حدود ۲۰۰۰۰ نفر و در سال ۱۳۶۱ بهمراه طایفه لاشاری۲۲۰۰۰ نفر محاسبه و برآورد گردیده است .
شجره نسب سرداران طایفه مبارکی
میرکُنیکی
میرمبارک ( میرمارک)
میراسماعیل
میرورا
نجابت خان
میراولیا' خان
مهراب خان
میراولیا' خان
مهراب خان
میرخیرمحمد
سرفرازخان رستم خان موسی خان
اسلام خان عیسی خان ایوب خان محمدخان
۳ _ طایفه لا شاری :
مردماین طایفه در روستاهای مختلف دهستان لاشار بسر می برند ، لاشاری ها حدود ۴۰ تا ۵۰ % اسکان یافته اند و از راه دامداری و کشاورزی امرار معاش می کنند . مردم لاشار از گذشته های بسیار دور در بلوچستان ساکن بوده اند زیرا نام و نشان قدیمی در تاریخ بلوچستان دارند . میر قنبر جد مردم طایفه لاشاری خواهر زاده میرمبارک و جد مردم مبارکی بوده است .
سرپرسی سایکس که در سال ۱۲۷۲ خورشیدی مطابق با ۱۸۹۳ میلادی از ایران منجمله از سرزمین لاشار بازدید نموده است می نویسد: اهالی لشار به سایر بلوچ ها از هر حیث رُجحان دارند و اگر چه اینها نیز بوئی از تمدن به مشامشان نریسیده ولی از لحاظ قیافه و اندام و گشاده رویی ابدا با بلوچ های دیگر که حریص و طماع و زبان نفهمند طرف مقایسه نمی باشند . تیره های طایفه لاشاری عبارتند از : لاشاری ، میرحبیبی ، ادنکیکی ، آزه باغی ، سدکافی ، جکانی ، جاره میری ، گردهانی ، هبوراتی ، کوچی ، مخان مگسی ، شکیمی ، نگوری ، داودمکانی ، کناردانی ، رییسی ، باشنده بر ، گورکانی ، رئیس کوچ ، درزاد ، کوری ، جو گزی ، مگونی ، شکنه ، کوچینک ، آبگاهی ، نصیرانی ، درانی ، کومایی ، چاهانی .
ویژه گیهای قومی عشایر و طوایف بلوچستان :
الف _ اخلاق و عادات : بلوچ انسانی آزاده ، میهمان نواز ، راستگو ، ناموس پرست ، دلیر ، سخت کوش و جنگجو است . مردم بلوچ بواسطه شرایط محیط خود بسیار مقاوم و بردبار هستند و با حد اقل امکانات ، زندگی می کنند . تحمل آنان دربرابر مشکلات و سختیها بحدی است که شاید درهیچ یک از طوایف دیگر ایران وجود نداشته باشد.
بلوچان در دوستی بسیار ثابت قدم و وفادار ، ولی در دشمنی سرسخت و انتقامجو هستند . مردان بلوچ به ازدواج های مکرر علاقمند می باشند . اغلب دیده شده که مردی سه تا چهار زن اختیار نموده است ولی نسبت به همه ی زن و فرزندان خود علاقمند می باشند . آنان طلاق را از امور زشت دانسته و بندرت همسران خود را رها می کنند . بلوچان معمولا به کشیدن قلیان ( چلیم ) و استعمال ناس علاقه دارند و از مشروبات الکلی و مواد مخدر گریزانند .مردم بلوچ در جماز سواری ، تیراندازی ، شکار کردن ، کوه گردی ، صحرا نوردی و پیاده روی بی نظیرند .بلوچان برای اسلحه و مرکب سواری خود ، بی اندازه اهمیت قائل اند و آنها را خیلی دوست دارند و در نگهداری آنها مراقبت زیادی می نمایند . از قیود زاید و تعارفات اضافی برکنارند و سادگی و بی الایشی در پندار ، کردار و گفتار آنان هویداست و به قول و قرار خود نیز اهمیت می دهند.
مردم بلوچ به معتقدات مذهبی خیلی پایبندند ، نماز خود را بموقع بجا میآورند ، همچنین در سخت ترین شرایط روزه می گیرند و شکستن روزه را گناهی بزرگ میشمارند . برای شرکت درمراسم نمازجمعه از فرسنگها راه درمحلی بنام عیدگاه که مرکز جمعیت آنان باشد حضور بهم می رسانند .
ب _ دین : مردم بلوچ پیرو دین اسلام و مذهب سنی حنفی هستند .
پ _ نقش زن در جامعه بلوچستان : زنان بلوچ بیشتر به کارهای خانه و نگاهداری و تربیت کودکان می پردازند ، علاوه بر این وظایف ، احشام را می دوشند و از شیر آنها ماست ، کره و . . . تهیه مینمایند و در مواقع فراغت از کارهای خانه به بافتن قالیچه بلوچی یا پلاس ( چادرسیاه ) می پردازند . زن بلوچ مورد احترام مرد بلوچ است و اطاعت از شوهر را وظیفه حتمی خود می داند . مرد بلوچ تمام وظایفی را که اسلام نسبت به زن برایش معیین نموده است انجام میدهد.
ت _ مراسم نام گذاری فرزندان : خانواده های بلوچ معمولا نوزاد اول خود را اگر دختر باشد به اسم مادر و اگر پسر باشد بنام پدر خویش نام گذاری می کنند . انتخاب نام روزهای هفته برای پسران معمول است و بیشتر آنان شنبه ، دوشنبه و جمعه نام دارند . برخی از خانواده ها ، اسم درختان را بر روی نوزادان پسر می گذارند . همانند : کنار ، کپور . . . اسم دختران اغلب از دو بهر تشکیل می شود مانند : صدگنج ، مه گنج ، دُرخاتون ، مهر خاتون ، ملک خاتون ، زرخاتون ، دُر بی بی ، خیر بی بی …. نام خانوادگی بلوچان غالبا مرکب و بیشتر مختوم به زائی ، یا ، زهی بمعنی زاده است مانند : بارکزائی ، شکر زهی ، صالح زهی . . .
ث _ سوگند : یک بلوچ سعی می کند هیچگاه تا مجبور نباشد سوگند یاد نکند و اگر سوگند یاد کرد به عهد و گفته خود وفا می نماید . در بین مردم بلوچ سوگند به قرآن بسیار اهمیت دارد و مگر در مواقع اضطراری از ادای سوگند به قرآن خودداری مینمایند .
همچنین سوگند زن طلاق که با پرتاب کردن سه ریگ بیان می شود بسیار اهمیت دارد و اگر مرد بلوچ بعلتی سوگند زن طلاق ادا کند بایستی به آن وفا نماید و درغیر آنصورت زن او باو حرام خواهد شد و حق همبستری با او را ندارد.
جمعیت طایفه لاشاری : جمعیت این طایفه در سال ۱۳۶۱ خورشیدی مطابق با ۱۹۸۲ میلادی همراه طایفه مبارکی ۲۲۰۰۰ نفر محاسبه و برآورد گردیده است .
منطقه ییلاق این طایفه کوهستان سپید و تنگ سَرحِه و قشلاقشان روستاهای مختلف دهستان لاشار است .
( تنگ سَرحِه محل قتل دکتر کارول و همراهان و منطقه عملیاتی دادشاه )
(در اینجا کلیات تاریخی و جغرافیایی و اجتماعی و شناسایی بلوچستان خاتمه می یابد و اگرچه خسته کننده بود ولی ضرورت دانستن آن اطلاعات را نمی توان منکر شد .اکنون می پردازیم به اصل داستان شورش و عصیان دادشاه که علاوه براینکه یک واقعیت تارخی است چون رُمانی بسیار شیرین و پرکشش ما را به عمق مناطق بلوچستان میبرد و همراه دادشاه به سیر و سیاحت می کشاند .)
پیام هاى دیگران ( بایگانی شده )
¤ نوشته شده در ساعت 2:38 توسط MANOUCHEHR
شنبه، 6 فروردین، 1384
افسانه دادشاه بلوچ
در کتاب مقدمه ای برشناخت ایل ها ، چادرنشینان و طوایف عشایری ایران
تالیف دکتر ایرج افشار سیستانی ، می خوانیم :
در سال ۱۳۳۶ خورشیدی مطابق با ۱۹۵۷ میلادی دادشاه باتفاق برادران و همراهانش به اتومبیل حامل رو,سای آمریکایی اصل چهار حمله بردند و در جریان حمله ، کویین کارول رئیس اصل چهار کرمان ، ویلسن و مهندس شمس نامی را بقتل رساندند .
پس از این واقعه دولت قوای سنگینی از ارتش ، ژاندارمری و چریکهای محلی را به مدت دو سال مامور تعقیب دادشاه نمود و بالاخره در اثر فشار دولت سردار مهیم خان لاشاری رئیس طایفه لاشاری ، مامور دستگیری دادشاه شد و سر انجام در سال ۱۳۳۸ خورشیدی دادشاه توسط سردار مهیم خان کشته شد و در همان هنگام سردار مهیم خان نیز به دست محمدشاه برادر دادشاه بقتل رسید .
و پس از مهیم خان پسرش محمدخان جانشین او گردیده است.
تذکر نگارنده این سطور : ( دکتر ایرج افشار سیستانی که مولف کتاب مذبور است به ملاحظاتی و بنا به اقتضای سیاست روز ، در این قسمت ضمن بیانی کلی از جریان ، با ذکر جمله بالاخره در اثر فشار دولت سردار مهیم خان میرلاشاری مامور تعقیب دادشاه شد )
روی اصل مطلب که داستان ما را تشکیل می دهد سرپوش گذاشته و تشریح نکرده است که بچه علت ، دولت با اعزام قشون عظیم دولتی اعم از ارتش و ژاندارمری و چریکهای محلی که شامل سرداران محل و افراد طوایف ( کلیه سرداران از جمله همین مهیم خان لاشاری ) آنان بوده اند ، نتوانسته در مدت دو سال موفق به دستگیری یا قتل دادشاه و همراهانش بشود و بالاخره با فشار دولت !
سردار مهیم خان لاشاری در مدت یکی دو ماه موفق به حل این معضل می گردد .موضوع کتاب دادشاه این جریان را روشن می سازد .
( محمدخان لاشاری که در آخرین دوره مجلس شورای ملی ایران " قبل از انقلاب اسلامی " عضویت داشت از دوستان نگارنده بوده و برادرش جهانگیرخان که دراثر یک تصادف مشکوک اتومبیل درجاده بین ایرانشهر و زاهدان کشته شد نیز از دوستان نزدیک بشمار می رفت ، او جوانی بسیار خوش برخورد و آراسته بود ، سری پُر شور داشت .محمد خان مردی معقول، آرام و محبوب اهالی محل و طایفه اش بود و اکنون که این سطور را مینگارم اطلاع دارم که درانگلستان اقامت گزیده است .)
بخش دوم
· تولد.
· در تعقیب دزدان گله …
· عشق و ازدواج .
· آعاز فاجعه.
· جنایت .
· فراری .
· تعقیب .
· آغاز نبرد .
· کوچ .
· سایه مرگ .
( افسانه دادشاه )
تولد .
تابستان گرمی بود. درجه حرارت هوا در سایه به بیش از ۵۰ درجه سانتیگراد می رسید . هوا دَم کرده بود، بنحوی که نفس در سینه تنگ می شد و گهگاه وزش باد چون شراره آتش برسروصورت آدمی می تافت . مردم به کَپرها و پناهگاههای خود پناه برده و شاخه های درخت خرما را به در کپرها و خانه ها تکیه داده و روی آن خارهای بیابان را انباشته بودند و بر آن آب می پاشیدند تا جریان هوا و وزش باد از گرمی هوا بکاهد"۱".(دربلوچستان بجای کولروپنکه ازاین روش استفاده می کنند و به آن خارخان میکویند و بروایتی کولر بلوچی نامیده میشود .این روش بسیار م,ثر است و در تلطیف هوا بی اندازه اثر دارد . ).
در یکی از کپرها ، زنی نزار از درد بخود می پیچید و چند زن و کودک اطراف او را گرفته و ترس و وحشت از چشمانشان می بارید. او ناله می کرد و درمان میطلبید ولی درمانی برای دردش یافت نمیشد .
به دعامتوسل می گردد ، ناله می کند و از خدای خود می خواهد که بچه اش سالم به دنیا بیآید"۲" .خدا می داند بر این زن چه می گذشت و برمردم آن سامان همچنین !. چه چیزی میتوانست آرام بخش تر از توسل به خدای بزرگ باشد !؟.
همه نگران بودند و تشویش در چشمان حاضران موج میزد .
پِچ و پِچ های درگوشی و رفت و آمدهای سریع اطرافیان بر دشواری تحمل این صحنه می افزود.
آفتاب نیمروزی بر طاق آسمان باین صحنه دلخراش نظاره می کرد ! و اشعه خورشید چون شرر از آسمان می بارید . مردمی که در آن نزدیکی بودند گهگاه سری به اهل خانه میزدند ، تسلی و دلگرمی میدادند و برای زن بیچاره دعا میکردند
کمال الدین بلوچ ، مرد خانه و همسر زن بیچاره به گوشه ای پناه برده و بر سجاده ای از خاک نشسته و دست دعا به آسمان دارد تا شاید خدای بزرگ همسر و فرزندش را نجات دهد .صدای شیون زن بیچاره بند بند وجود کمال الدین را ازهم می گُسَلَد ، اشک از چشمانش جاری می شود . با ناله سر بر زمین می نهد و به خود فرو می رود ، که ناگهان صدای هلهله و شادی ، او را از جای می کند !
زنان آبادی که در محل و نزد زن بیچاره و درمانده بودند و یا در آن حوالی پرسه می زدند ، همه با هم شروع به هلهله و شادی می کنند . چند تن از آنان با سرعت دوان دوان خود را به کمال الدین می رسانند و مژده تولد نوزاد را می دهند و مژدگانی طلب می کنند .
کمال الدین چندین سکه ای را که همراه دارد بی دریغ بآنان می بخشد و خود را به کپر میرساند ، وارد کپر می شود . مشاهده می کند که زن آرام گرفته و فرزند خود را در آغوش دارد .
کمال الدین از فردای آنروز به پاس نجات فرزند و همسرش جشن برپا می سازد ، گوسفند قربانی می کند و به همه ی اهالی آبادی دُهان میخوراند. اوبی دریغ ریخت و پاش می کند و سراز پا نمیشناسد.
با همه به خوش و بش می پردازد زیرا خداوند باو پسری عنایت فرموده و او اکنون دارای دو پسر است و آنان در آینده پشت پدر خواهند بود و نام او را جاودان خواهند کرد . در ششمین شب تولد نام گذاری انجام می شود . کودک را " دادشاه " نام می نهد تا نام پدر خویش را زنده نگهدارد .
شش سال از این تاریخ می گذرد . لازم است طبق عرف محل و قانون شرع مراسم خَتَنِه کنان انجام گیرد . اوازتمام امکانات خود برای این مراسم استفاده میکند وجشنی باشکوه برای ختنه سوران دادشاه برپا میسازد. نوازندگان محلی را از بنت و نیکشهر دعوت می کند و شش شبانه روز جشن و سرور برپا می سازد .تمام اقوام و بستگان و آشنایان واهالی آبادی دهان باین جشن دعوت می شوند . در تمام مدت ساز و دهل نواخته می شود و زنان محلی به رقص و پایکوبی می پردازند . و مراسم ختنه کنان طبق رسوم محلی ببدین شرح انجام می پذیرد .
کمال الدین اولین روز آغاز ششمین سالروز تولد فرزندش ، کلیه اقوام و آشنایان و اهل محل را به شام دعوت می کند و طبق رسوم محلی تختی در وسط مجلس قرار می دهند و کودک را بر آن می خوابانند . زنی از مردم محل به دست و پای کودک حنا می بندد و اهالی هریک بنا بر توانایی مبلغی به زن حنا بند می پردازند .
دو روز بعد مجددا همه به ناهار دعوت میشوند ، پس از صرف اذا شتری را که قبلا آذین بندی کرده اند حاضر کرده و کودک را بر پشت آن سوار میکنند . آنگاه بر سر کودک نقل و نبات و قند می پاشند و او را سوار بر شتر به کنار قنات میبرند .
در طول راه نوازندگان ساز و دُهُل می نوازند و زمانی که به آب رسیدند کودک را عریان کرده شستشو میدهند ، آنگاه لباستمیز بر او پوشانده و مجددا بر شتر سوار می کنند و به خانه باز می گردند . کودک را در داخل پشه بندی قرار داده ، اطراف پشه بند ، زنان به کِر زدن و هلهله می پردازند و نوازندگان ساز و دهل مینوازند. ختنه گر مشغول ختنه کردن کودک می شود و پس از انجام کار لُنگی قرمز رنگ ( پارچه ای قرمز رنگ ) بدور کمر کودک می بندند و کودک تا زمانیکه زخم های جای ختنه التیام نیافته همچنان بجای شلوار از این لنگ استفاده می کند .
سالی چند نگذشته بود که خداوند فرزند پسر دیگری به کمال الدین عنایت فرمود ، او نامش را محمدشاه نهاد و اکنون سه پسر به نامهای احمدشاه ، دادشاه و محمد شاه داشت و به وجود آنان بسی مفتخر بود .سالها یکی پس از دیگری سپری شد . دادشاه به سن پانزده سالگی رسید . یکی از دختران فامیل را بنام نورخاتون برایش نامزد کردند و سال بعد مراسم جشن و سرور برپا گردید .او اکنون جوانی بود رشید ، بی باک و شاد ، در تمام امور خانواده شرکت می کرد . از چوپانی گرفته تا چیدن خرما و هرس کردن درختان نخل و شخم زدن زمین و کشت و برداشت محصول و خرید و فروش .از همه مهمتر او به شکار علاقه فراوان داشت و بیشتر اوقات تنها به کوهستان می رفت و با وسایل اولیه و ابتدایی تله گذاری می کرد و کبک و تیهو و یا خرگوشی صید می کرد و به منزل می آورد .او علاوه بر وظایف شوهری برای همسرش وظایف فرزندی را برای پدرومادر وبرادری را برای برادرانش بنحو احسن انجام می داد . بهمین دلیل در خانواده از موقعیت ویژه ای برخوردار بود وهمه افراد خانواده ، فامیل و طایفه او را صمیمانه دوست میداشتند.
زندگی دادشاه چون سایر اهالی یکنواخت می گذشت . او روز بروز با تلاش و همت فراوان بر رونق و گسترش امکانات خانواده از لحاظ ایجاد نخلستان و کشت محصولات و دامداری می افزود و چون با پدر و مادر و برادرانش در یک محل زندگی میکردند و بر سر یک سفره می نشستند لذا۱۰ % مالیات حق سردار را یکجا میپرداختند .او انتظار فرزندی را می کشید ، متاسفانه همسرش نتوانست آرزوی او را برآورده سازد . لذا بفکر تجدید فراش افتاد . با موافقت همسرش و با معرفی و رضایت او دختری از اهالی بنت رابنام " مهری" به همسری برگزید.
او همچنان به همسر اولش وفادار بود و وظایف خود را نسبت باو در نهایت دقت و با خوشرویی انجام میداد و هیچگونه تفاوتی بین همسران نمی گذاشت . زنان نیز در امور خانه و کارهای دیگر از قبیل بچرا بردن گوسفندان ، شیر دوشیدن ، طبخ غذا، پشم ریسیدن ، چادربافی ، حصیر بافی ، و . . . با نهایت علاقمندی باهم همکاری می کردند .
روزی " مهری " مژده بارداری خود را به دادشاه داد و او را از وجود فرزندی که در شکم داشت آگاه ساخت. از آن زمان دیگر دادشاه از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . دوران حاملگی سپری شد و زمان تولد نوزاد فرا رسید . مهری که در تمام امور خانه همکاری می کرد ، برای جمع آوری هیزم از کوهستان با الاغ خود از آبادی خارج می شود و ساعاتی بعد از ظهر پس از چیدن شاخه های خشک انبوهی هیزم فراهم ساخته بر پشت حیوان می نهد و بسوی خانه باز می گردد . سنگینی بار در موقع قرار دادن بر پشت الاغ دردی در شکم او ایجاد می کند که به پهلوها کشیده می شود . او با رنج فراوان افتان و خیزان بدنبال الاغ بارکش بسوی خانه می آید . در نزدیکی آبادی آنجا که سواد کپرها نمایان می شود و درختان نخل بچشم میخورند طاقت نیاورده بر زمین می نشیند . الاغ بارکش که مسیر حرکت و خاه خود را می شناخته بسوی خانه دادشاه ادامه حرکت می دهد و چون بدانجا می رسد متوقف می گردد .
مادر دادشاه که در آن حوالی بوده با مشاهده الاغ با بار بتصور اینکه مهری از خارج آبادی بازگشته ، عروس خود را صدا می کند ولی از او خبری نمی یابد . به نورخاتون که در خانه بوده دستور می دهد تا کمی از آبادی خارج شود شاید از مهری خبری بیآورد .
نورخاتون، به بیرون آبادی و در مسیر جاده مالرو کوهستانی حرکت می کند . ناگهان مهری بینوا را میبیند که در خود می پیچد و غرق در خون است و ناله می کند . صدایش در نمی آید فقط از بُنِ گلو چون ناله ای که از ته چاه برآید استمداد می طلبد . چون این حالت را میبیند شیون راه می اندازد و با فریاد و هیاهو اهالی را به کمک می طلبد و بسوی آبادی می دود و زنان دیگر را با خود به محل می برد .
زن بینوا در خون خود غوطه می خورد و از درد می نالد . او را در میان گلیمی می اندازند و اطراف آنرا گرفته بسوی خانه می آیند و بر بستر می خوابانند .
مردان بلوچ اغلب در طول روز برای انجام کارهای خود ، اعم از زراعت و اصلاح نخلستان و چرانیدن احشام به خارج از آبادی می رفتند لذا جز چند پیر مرد سالخورده در آبادی مردی وجود نداشت .
ساعتی نگذشته بود که کمال الدین با فرزندان خود ، احمدشاه ، محمد شاه و دادشاه به آبادی مراجعت کردند و با فاجعه روبرو گردیدند .
زن بینوا در بستری از خون آرام و بی حرکت خفته بود !. بنا به تشخیص زنان محل فرزندش نیز در شکم مادر مرده بود . زن و فرزند هردو برای ابد چشم از این جهان و دشواریهای آن بستند و بسرای جاودان شتافتند .شیون و زاری آغاز شد و طبق رسوم محلی خانه را با پارچه های سیاه پوشاندند . صبح روز بعد جنازه را به نزدیکی قنات آبادی بردند و پس از انجام مراسم غسل و خاکسپاری جنازه به خانه بازگشتند و تمام افراد خانواده و نزدیکان سیاهپوش شدند .
یکسال تمام به عنوان عزاداری و احترام به آن زن و خانواده کمال لباس سیاه را از تن بیرون نیاوردند تا اینکه کمال همه را به ناهار دعوت کرد و در مجلس ابتداء خود لباس سیاه را از تن دور ساخت سپس به دیگران نیز تکلیف کرد که لباس های خود را عوض نمایند و دیگر عزادار نباشند و باین ترتیب آخرین احترام را به آن زن ادا نمودند .
کمال به اعتبار سلامت نفس و صداقت شخصی ، همراهی فرزندان ، اتفاق و اتحاد اعضاء خانواده از موقعیت ویژه ای در سفیدکوه و آبادی دُهان و آبادیهای اطراف برخوردار بود .او همچون سایرین دارای تعدادی شتر، گوسفند، بز، گاو و نخل خرما بود و زمینی زراعتی در اختیار داشت که با یاری فرزندان در آن کشت و زرع میکرد .
این اتحاد و همکاری بر رونق کار و کسب او افزوده و نسبت به دیگر اهالی علاوه بر اینکه در امور دامداری و زراعت و خرید و فروش محصول موفق بود بخود میبالید که چند فرزند پسر دارد و آنان پشتوانه سرفرازی و سربلندی او بوده و نام و نشانش را ماندگار خواهند ساخت . به دلایلی که ذکر شد خانواده کمال ، هیچگاه نیاز به وام گرفتن از دیگران خصوصا سردار محل نداشت . او کمتر به در خانه ( قلعه ) سردار حضور مییافت و جز در مواقع و مراسم خاصی اصولا گرد (سردار ) نمی گشت و بکار و زندگی خود مشغول بود .
در بین عشایر خصوصا در منطقه بلوچستان داشتن فرزند پسر نعمتی پر بهاء است و آنان که دارای فرزند پسر هستند همیشه سربلند و مفتخر میباشند و نزد دیگران احساس غرور و برتری مینمایند خاصه فردی مانند کمال که دارای ۳ پسر رشید ، شجاع و کارآمد باشد !
کمال نیز مانند هر بلوچ دیگر دارای چند همسر بود و فرزندان او نیز بهمین ترتیب در زندگی خود این سنت را در خانه خویش نگاه داشتند و از همسران متعدد برخوردار بودند . روزها می گذشت و زندگی بروال عادی برگزار بود .
دادشاه دوران نوجوانی را پشت سر گذاشته و روز بروز بر رشادت و تهورش افزوده میشد .اغلب با تفنگ سر پُر پدر بشکار میرفت، هیچگاه دست خالی باز نمی گشت . قوچی ، میشی و یابز و پازنی و حتی گاهی پلنگی شکار میکرد .او شبهای متوالی در کوهستان بیتوته میکرد و هیچگونه هراسی از تنهایی و خطر حیوانات درنده که در کوهستان های آن منطقه فراوان یافت میشد به دل راه نمیداد.از سارقین مسلح هراسی نداشت وگهگاه با آنان برخورد میکرد وآنان را فرار میداد.
مردم محلی از دوران نوجوانی او حکایت میکردند که : او همیشه آماده بود تا پدر فرمانی دهد و او در اجرایش بکوشد . پلاسی به پشت و مشکی دوغ بر شانه میآویخت و در کوله پشتی اش که شامل یک سفره دست دوز بلوچی بود همیشه مقداری خرما ، پیاز و نان یافت میشد .
خنجری بر کمر داشت و چوب دستی بلندی در دست .او همراه بزها و گوسفندهایش به کوهستان می رفت و اغلب در مراجعت علاوه بر آنچه با خود برده بود تعدادی کبک ، تیهو یا خرگوش که با دست خالی صید کرده بود همراه میآورد .او آموخته بود که چگونه با ریسمانهای نازک تله بسازد و در کوهستان از فرصت استفاده نموده و با تله گذاشتن در کنار مانداب ها ، چشمه های آب به صید پرندگان و حیواناتی مانند : کبک ، تیهو ، خرگوش و . . . بپردازد.
در کوههای بنت ، فنُوج ، نیلک ، سفیدکوه و تنگ سرحه ، که خرس فراوان است اغلب با آنها برحورد میکرد و با کوبیدن شدید چوب دستی روی سنگها و تنه درختان هیاهئ و فریاد های بلند ، خرس را فراری میداد .او از هیچ موجودی نمی هراسید و متهورانه با هر مشکلی برخورد می کرد . به استقبال خطر می شتافت و موفق و سربلند باز میگردید .
در سالهای نوجوانی همسری اختیار کرد . ولی حضور همسر در زندگی او مانع از سیر و سفرش نشد .اندام کشیده و باریک ، چشمانی نافذ و سیاه و شفاف ، ابروانی پُر پشت و بهم پیوسته ، گونه هایی فرو رفته ، بینی کشیده با سبیلهایی بلند و نازک و افقی که نوک آنها را میتابید، با دستار سفید بلوچی که بر سر داشت او را دارای چنان هیبتی کرده بود که در برخورد با افراد دیگر همیشه موفقیت از آن او بود . با توجه به تهور و شجاعتی که در او بود ، کمتر اتفاق می افتاد که مورد حمله و اذیت و آزار دیگران قرار گیرد . اما با تمام این اوصاف او قلبی رئوف داشت و هرگز بدنبال بدکاری ، دزدی ، فساد و جنایت نمی گشت ، جز در راه راست قدمی برنمی داشت .
از اعتقادات مذهبی محکمی برخوردار بود . هیچگاه دستوران دین خود را فراموش نمیکرد و حتی یکبار نمازش قضا نشده بود .
آنان می گفتند : دادشاه گهگاه برای فروش محصولات ، کشک ، خرما ، پشم ، بز ، گوسفند و . . . و یا خرید پارچه ، قند و شکر ، چای ، کبریت و سایر ملزومات به بنت یا فنوج سفر میکرد و چند شبانه روز را در آنجا بسر می برد و پس از خرید و فروش محصول و مایحتاج خانواده مجددا به آبادی دُهان باز میگشت . او در این مسیرها که کوهستانی و بسیار خطرناک بود تنها سفر می کرد و شبها را در شکاف کوهها به صبح میرساند . این راهپیمایی ها او را آنچنان ورزیده ساخته بود که همانند آهو در دشت و بزو وقوچ در کوهستان میدوید . گاه اتفاق می افتاد که فاصله آبادی دُهان تا بنت را که کلا کوهستانی و صعب العبور و حدود ۱۰ کیلومتر راه بود در کمتر از یک روز و فاصله دُهان تا فنوج را که بیش از ۳۰ کیلومتر بود در یک شبانه روز طی می کرد .
کوههای سفید کوه ، فنوج ، بنت ، سرحه را چون کف دست میشناخت و اغلب گله خود را به کوههای سرحه که منطقه ای بسیار صعب العبور و خطرناک بود و فاصله مستقیم آن با دُهان حدود ۴۰ تا ۵۰ کیلومتر و فاصله جاده خاکی و مالرو آن به ۱۰۰ کیلومتر می رسید میبرد و شبها را در کوهستان بسر می برد .
کمال بلوچ نیز مانند هرزارع و رعیت عشایری ۱۰% محصول و درآمد خود را براساس عرف و قانون محلی که عملا یک قانون لازم الاجراء شده بود با عنوان عشریه به سردار می پرداخت .
در پایان هرسال و موقع برداشت محصول نمایندگان سردار به محل میآمدند و عشریه را از زارعین و رعایا دریافت میکردند و برای سردار به ارمغان می بردند . واضح است که در تعیین مقدار و میزان عشریه همیشه نماینده سردار دست بالا را میگرفت و رعایا چاره ای جز چانه زدن نداشتند . لذا با سوگند یاد کردن که در بین بلوچان بسیار اهمیت دارد موضوع را خاتمه میدادند و نماینده سردار محل ( در آن زمان سردارعلی خان شیرانی بود ) طبق دستور سردار عشریه را بصورت نقدی دریافت میکرد . یعنی ۱۰% درآمد و محصول به مبلغ تبدیل میشد و رعیت بایستی مبلغ را به پول رایج مملکت تحویل نماید .
با این روش ابدائی از طرف سردار شیرانی وصول عشریه علاوه بر آسان شدن ، منافع جنبی بیشری را نصیب سردار میکرد . زیرا وصول ۱۰ % قیمت محصول بصورت نقدی در مقابل عشریه بصورت جنسی اعم از خرما ، گندم ، جو، کره ، بز ، گوسفند ، شتر . . . نه آنکه نیاز به حمل و نقل و محل نگهداری نداشت بلکه از ریخت و پاش آن نیز جلوگیری میشد و مستلزم هزینه های اضافی فراوان برای سردار نمیگردید . با روش فوق علاوه بر اینکه برای وصول و حمل و نقل و نگهداری هزینه ای نمیشد ، از تغییرات قیمت و از بین رفتن کالا جلوگیری میگردید . در واقع سردار با دریافت وجه نقد همیشه صاحب قدرت بود و میتوانست در مواقع لزوم از بهره بیشتری بعنوان وام دادن به رعایا و خرید و فروش اجناس و مزارع و نخلستانها برخوردار باشد .
بجز مامورین وصول که نماینده سردار بودند ، خود رعایا یا عشایر نیز درمواقعی که به نیکشهر سفر میکردند حضورسردار رسیده و ضمن ملاقات بااو که افتخاری برای آنان بود عشریه را حضورا تقدیم میداشتند و مفاسا حساب دریافت میکردند و یا زمانیکه سردار بمنظور گردش و شکار و یا بلوک کردشی به مناطق سرکشی میکرد شخصا درمحل عشریه را دریافت میداشت . یا اینکه حواله می داد تا به افرادی پرداخت شود که او قبلا از آنان جنس و یا اشیایی خریداری کرده است " ۳ "
در هر حال علاوه بر مامورین وصول ، پاسگاههای ژاندارمری مناطق که عملا با حقوق ناچیز ژاندارمها و عدم وجود امکانات و عدم نفوذ دولت مرکزی در منطقه قادر به هیچ اقدامی نبودند و از گشاده دستی و حمایت سردار متنعم میشدند بازوی نظامی و اجرایی سرداران را تشکیل میدادند و در مواقع نیاز برای پرونده سازی یا دستگیری ، ضرب و شتم افراد مورد نظز سردار ، عاملین بسیار موثر و بازوی نظامی بودند که عنوان حکومتی و ضابط دادگستری را نیز پشتوانه اعتبار و اقتدار خودداشتند . اگر اتفاقا فردی پیدا میشد که عشریه را بموقع و یا بمیزانی که نماینده و یا شخص سردار تعیین کرده بود نمیپرداخت آن وقت بود که فاجعه آغاز می گردید ( با تهیه صورتمجلس های ساختگی و امضاء افراد شروری که همیشه در اختیار پاسگاههای ژاندارمری بوده و میباشند صحنه سازی و پرونده سازی می کردند ) و بعنوان : سرقت ، تجاوز ، ضرب و شتم و قتل برایش سابقه ای درست میکردند که تا پایان عمر او را اسیر و مطیع سردار میساختند .
از اینگونه پرونده ها در پاسگاههای ژاندارمری فراوان یافت میشد و از این نوع افراد تا این اواخر در حاشیه پاسگاهها بسیار بچشم می خوردند که غالبا پاسگاههای محلی برای پرونده سازی بعنوان شهود قضیه از آنان استفاده مینمودند و صورت جلسات تهیه شده پاسگاهها را امضاء و یا با اثر انگشت تایید می کردند . " ۴ "
پیام هاى دیگران ( بایگانی شده )
¤ نوشته شده در ساعت 2:34 توسط MANOUCHEHR
شنبه، 6 فروردین، 1384
در تعقیب دزدان گلِه
افراد محلی حکایت می کردند : زمانی دادشاه برای انجام کاری به نیکشهر رفت و گله خود را به پسرک چوپانی سپرد تا به چرا ببرد . از بد روزگار گروهی سارق مسلح که از آن حدود عبور میکردند به گله برخورد می کنند و بزها و گوسفندان دادشاه را بسرقت میبرند . ماجرا از این قرار بوده است که پسرک چوپان پس از صرف غذایش که شامل قطعه ای نان و تعدادی خرما بود، در سایه درختی در بلندی کوه که مشرف برچراگاه گله بوده کوله پشتی خود را زیر سرش میگذارد و بخواب میرود تا خستگی روز را از تن بیرون سازد . ناگهان بر اثر سر و صدایی از خواب میپرد و به پایین تپه نظر میاندازد ، مشاهده مینماید چند نفر بلوچ مسلح مشغول جمع آوری گله هستند . پسرک شروع به فریاد زدن و هیاهو میکند . یکی از سارقین تیری بسوی او شلیک میکند . او که فاصله اش با سارقین حدود ۲۰۰ متر بوده از ترس پا به فرار میگذارد و گریان و نالان به گوشه ای میرود و پنهان میشود تا خورشید غروب میکند . غروب آفتاب از پناهگاه خارج شده بسوی آبادی حرکت میکند و نزدیک آبادی در گوشه ای پنهان میشود . زیرا هراسناک بوده است که اگر موضوع را به کمال بگوید مورد آزار او قرار بگیرد .
شب هنگام کمال که از بازگشت پسرک چوپان و گله دادشاه به آبادی خبری نمی یابد به جستجو میپردازد و پسرک را در حالی که زیر قطعه حصیری در نخلستان پنهان شده بوده مییابد که در حال گریه کردن است . ماجرای بسرقت رفتن گله دادشاه را از زبان او میشنود و با راهنمایی پسرک چوپان به محل سرقت می رود ولی اثری از گله و سارقین نمی یابد . چون در تاریکی شب تعقیب سارقین میسر نبوده لذا به آبادی باز میگردند و پسرک را در طویله گوسفندان زندانی میکند .
صبح روز بعد مجددا تنها به آن حوالی میرود و رّدِ عبورِ سارقین و گله را پیدا میکند و باز میگردد تا وسایل لازم برای سفر بردارد و بدنبال سلرقین برود . ساعتی از ظهر گذشته بود که دادشاه از راه می رسد .
کمال چگونگی را به اطلاع دادشاه می رساند . او چنان خشمگین میشود که رنگش سیاه و چشمانش از حدقه بیرون می زند .
رگهای گردنش چون ریسمانی از زیر پوست نمایان میگردد . سراغ پسرک را می گیرد و به طویله می رود .
پسرک تا چشمش به دادشاه میافتد وحشت زده دستهای خود را به حالت دفاع بلند میکند در حالی که اشک از چشمانش روان است مرتبا سوگند میخورد و زار زار گریه و التماس میکند که من تنها بودم آنان چند نفر بودند ، مسلح بودند ترسیدم گناهی ندارم ! و . . .
دادشاه برخشم خود غلبه می کند و از پسرک میخواهد تا دقیقا شرح ماجرا را بازگو نماید . پسرک چوپان می گوید : پس از خوردن نان و خرما و کمی دوغ چون خسته بودم زیر درختی در بالای تپه مشرف به محل چرای گوسفندان دراز کشیدم و بخواب رفتم . ناگهان مثل اینکه صدای زنگ " بز " راهنما را شنیده باشم که به این طرف و آن طرف میدود یا سر و صدای دیگری بود که از خواب پریدم و په پایین تپه نگاه کردم . ابتداء تصور کردم که گرگ یا پلنگ یا حیوان درنده دیگری به گله زده است که بزها و گوسفندان به این طرف و آن طرف میدوند . ولی خیلی زود متوجه شدم که چند نفر مشغول جمع آوری احشام هستند . فاصله من تا آنها حدود پانصد قدم بود . شروع کردم به داد و فریاد و هیاهو و بسوی آنان دویدم . یکی از آنان تیری بسوی من شلیک کرد .
از ترس بر زمین خوردم و خشک شدم . لحظه ای بعد از جای بلند شدم و به عقب فرار کردم و از آنان دور شدم و به شکافی در کوه پناه بردم . نفس در سینه ام حبس شده بود و برخود می لرزیدم تا نزدیکی غروب آفتاب همانجا ماندم . آنگاه از شکاف کوه خارج شدم و به آبادی بازگشتم . خیلی ترسیده بودم و هراس داشتم از اینکه به نزد کمال بیآیم و جریان را بگویم . اطمینان داشتم که مرا خواهد کشت .
در نخلستان تکه حصیری پیدا کردم و بروی خود کشیدم و تا پاسی از شب گذشته بخود لرزیدم و گریه کردم تا اینکه کمال را بالای سر خود دیدم . جریان را باو گفتم . او چند سیلی و لگد به من زد . مقداری ناسزا نثارم کرد . سپس باتفاق به محل بازگشتیم ولی دزدان را ندیدیم و اثری از گله نبود . دوباره به آبادی آمدیم و کمال مرا زندانی کرد تا شما بیآیید و سزای مرا بدهید . باور کنید بخدا قسم که گناهی نداشتم . ترسیده بودم و کاری نمیتوانستم انجام دهم . فقط خود را به کشتن میدادم . دادشاه از کمال پرس و جو میکند . او در پاسخ میگوید: آنچه پسرک می گوید عین حقیقت است و اضافه مینماید ، امروز صبح مجددا به محل رفتم و رد زنی کردم . متوجه شدم که آنان بسوی تنگ سرحه می روند و تعدادشان بایستی ۵ تا ۶ نفر باشد .
دادشاه به پسرک می گوید : تو نزد پدرم میمانی و در این مورد با هیچ کس صحبتی نمی کنی وگرنه گوش تا گوش سرت را می برم !.
در عین حال به کمال سفارش می کند که پسرک را نگهداری کند و اذیت و آزاری باو نرساند . آنگاه از همگی اهل خانه قول و تعهد میگیرد که تا مراجعت او با کسی صحبتی نکنند .
شب هنگام کوله بار خود را برای سفر حدود ۱۰ تا ۱۵ روزه آماده ساخت . مشک دوغی ، چند قرصه نانی ، مقداری خرما ، پیاز ، قند و چای، کبریت و کتری ، برای آماده کردن چای در آن قرار داد . خنجرش را به کمر بست و چوبدستی چوب ارژن خود را بدست گرفت و بدون آنکه لحظه ای استراحت نماید بسوی کوهستان و ردی که پدر گفته بود روانه گردید . دو شبانه روز کوه پیمایی کرد . به نزدیکی هر آبادی که می رسید از مردم محل پرس و جو می کرد و سراغ می گرفت تا نشانی از سارقین بیابد .
آخرین بار در آبادی کوچکی نزدیک آبادی " تخت ملک " موفق شد که سارقین را شناسایی نماید . مردم محلی که آنان را دیده بودند گفتند : ۶ نفر کاسب بودند که گله بزرگی گوسفند و بز و چند الاغ بارکش همراه داشتند . گویا آنها را خریده بودند تا به منطقه قصرقند ببرند . دادشاه بلادرنگ بدنبال آنان براه افتاد و پس از دو روز در غروب آفتاب در کوهستان به نزدیکی آنان رسید .
سارقین در پناه کوه و کنار چشمه آب آتشی برپا ساخته و به گرد آن حلقه زده بودند . آنان تهیه غذای شامگاهی خود را میدیدند . یکی از بزها را سربریده و کباب بلوچی درست کرده بودند .کتری آب نیز روی آتش میجوشید تا آنان چای بعد از شام را بنوشند . او از بلندی کوه ناظر حرکات آنان بود و موقعیت محل را بررسی میکرد . گله ای را می دید که تعداد آن دو سه برابر گله خودش بود . سارقین را شناسایی میکند آنان ۶ نفر هستند و سه قبضه تفنگ همراه دارند .
دادشاه چون قطعه سنگی بی حرکت کمین نموده و کلیه حرکات سارقین را زیر نظر می گیرد تا هوا کاملا تاریک میشود و سارقین پس از خوردن کباب و نوشیدن چای ، پلاسهای خود را پهن می نمایند تا به استراحت بپردازند . هریک ، تفنگ خود را در نزدیک ترین فاصله با خود در محل مناسبی قرار میدهد .
یکی تفنگ خود را به شاخه درختی که در سایه آن میخوابد میآویزد و دیگری در کنار پلاس خود قرار می دهد و سومین آنرا بالای سرخویش به قطعه سنگی تکیه می دهد و بخواب شیرین فرو می روند . در حالیکه سارقین کاملا بخواب رفته بودند او بی حرکت در کمینگاه میماند تا پاسی از شب می گذرد . آنگاه کفشهای بلوچی خود را در آورده پای برهنه ، آرام آرام از کوه پایین آمده و به آنان نزدیک میشود .
چون مار می خزد و همانند سایه بر زمین نقش می بندد . سارقین در خواب ناز فرو رفته و از لذت غنائم بدست آورده شاد و خرم به رویاهای خویش مشغول بودند .
آنان اطمینان داشتند که در آن ساعات شب کسی از آن حوالی عبور نخواهد کرد و اگر از مردم بلوچ کسی اتفاقی از آن حدود عبور کند . جرات حمله به آنان را نخواهد داشت .
چون می بیند که آنان ۶ نفر بلوچ مسلح هستند .
دادشاه به ترتیبی که گفته شد بآنان نزدیک شد و تفنگها را از کنارشان ربود و قطارهای فشنگ را جمع آوری کرد و به کمینگاه خود بازگشت .او اکنون سه قبضه تفنگ به غنیمت گرفته و در نتیجه گله خود را هم باز پس خواهد گرفت .تفنگهای غنیمتی عبارت بودند از : یک قبضه تفنگ برنو جنگی ، یک قبضه تفنگ پنج تیر پران شکاری و یک قبضه تفنگ یک لول سوزنی .دادشاه سه تفنگ را بازدید می کند .
هرسه آنها فشنگ گذاری شده و آماده است . تعدادی فشنگ از قطار فشنگها خارج ساخته و در کنار خود قرار می دهد .
ساعتی بعد ناگاه در تاریکی مطلق شب در بالای سر سارقین و از بالای کوه شروع به تیراندازی در اطراف سارقین می کند .
سارقین با وحشت از خواب می پرند و ازجای کنده می شوند و بسرعت بسوی تفنگ های خود می شتابند تا اگر ژاندارمها در تعقیبشان باشند با جنگ و گریز از معرکه بگریزند . ولی متوجه میشوند که تفنگهایشان نیست و هراسناک به اطراف نگاه می کنند .دادشاه کماکان بدنبال هم تیراندازی می کند و مجال فکر کردن را بآنان نمی دهد .
آنان چاره ای نمی بینند جز آن که جان خود را نجات دهند و در تاریکی شب فرار می کنند . بی هدف پا به گریز می گذارند .
دادشاه امان نمی دهد و بدنبال آنان و در اطرافشان همچنان تیراندزی می کند . سارقین که در تاریکی شب حمله کننده را نمی بینند و فقط صدای تیراندازیهای متوالی و برخورد گلوله ها را با سنگهای کوه و انعکاس صدای تیرها را در تاریکی میشنوند ، از سرعت تیراندازی و خصوصا صداهای مختلف گلوله تصور می کنند که حمله کنندگان بایستی از چندین نفر بیشتر باشند . لذا بسرعت خود می افزایند و از محل دور می شوند .پس از فرار و ناپدید شدن سارقین سحرگاه دادشاه با خیال راحت گله غنیمتی را که به کف آورده بود همراه خود به دهان باز میگرداند و از همان زمان تفنگها را جداگانه و تک تک در شکاف کوهها و در نقاط مختلفی که در نوجوانی بارها و بارها برای شکار بآنجا رفته بود پنهان می کند تا اگر زمانی به آنها نیاز داشت و خواست به شکار برود دست خالی نباشد .
این سفر و تعقیب و مبارزه حدود ۱۲شبانه روز بطول انچامید.او با غناومی ئه از سارقین پرفته بود خو.د را ثروتمند میدید .
غنائم بدست آمده شامل : ۳۰ راس بز و ۱۵ راس میش و قوچ و ۲ راس الاغ بارکش با بار و بنه و اثاثیه ، از جمله چندین گلیم ، قالیچه ، ظروف نقره ، مسی ، ورشو و تعداد ۳ قبضه اسلحه باضافه قریب سیصد تیر فشنگ جنگی و شماری و یک دستگاه رادیو ترانزیستوری ، ۳ مشک دوغ ، مقداری قند و شکر ، چای ، کبریت و . . . می شد.
او دیگر دادشاه قبلی نبود ! زیرا با دست خالی موفق شده بود که ۶ سارق مسلح را خلع سلاح نموده و کلیه دارائیشان را به غنیمت بگیرد. دادشاه سرافراز و با شکوه وارد آبادی می شد !. او اکنون یک سر و گردن از دیگر جوانان بالاتر می نمود ، سینه را جلو می داد و با استحکام و اطمینان سخن می گفت . آری او دادشاه بلوچ بود ! ، که به تنهایی۶ سارق مسلح بلوچ را شکست داده بود . او قبل از اینکه به آبادی برسد خبرش توسط عبوریهای کوهستان به آبادی و خانواده اش رسیده بود .خانواده همه منتظر ورودش بودند و پچ و پچ ها و درگوشی صحبت کردنها راز نهان را فاش می ساخت .
کم کم مردم آبادی متوجه شدند که گله دادشاه بسرقت رفته بوده و در این مدت که دادشاه غیبت داشته بدنبال سارقین بوده است .
کمال الدین و اهل خانه که قرار بود سخنی در این باره نگویند ، اکنون که او باز می گشت و اموال خود راباز یافته بود دلیلی برای مخفی ساختن موضوع نداشتند و تلویحا چگونگی را تایید می کردند .
همه منتظر بودند تا قهرمان آبادی دهان ، این رستم دستان و قهرمان شجاع بازگردد و افتخار و شکوه برای آبادیشان به ارمغان بیآورد . دادشاه بدون اسلحه فقط با گله و رمه به آبادی وارد شد و مورد استقبال اهالی قرار گرفت . کمال الدین سر از پا نمی شناخت .
برادران و مادر و همسران آنان چنان مست غرور شده بودند که جز دادشاه هیچ کس و هیچ چیزی بنظرشان نمی آمد .
آوازه مبارزه و تعقیب سارقین توسط دادشاه در منطقه طنین انداخته بود و زبان به زبان به اطراف و اکناف منتقل گردید .
مردم مناطق بنت ، فنوج ، نیکوجهان ، کشیک ، چانف ، نیکشهر و کوههای آهوران همه آگاه شدند که دادشاه بلوچ از اهالی دهان یک تنه به تعقیب ۶ سارق مسلح رفته و با دست خالی و بدون اسلحه آنان را خلع سلاح و تار و مار ساخته و گله خود را باضافه غنائمی بسیار از آنان گرفته است .
افسانه دادشاه ودلاوریهای او موضوع قصه شبهای کودکان بلوچ شده بود و مادران برای خواباندن کودکان خود قصه گوئی میکردند و هرآنچه بنظرشان می رسید درباره دلاوری و شجاعت او می گفتند .
از ان تاریخ ، هرگاه دادشاه به کوهستان می رفت ، بسرغ یکی از تفنگها که پنهان کرده بود رفته و انرا بردوش می افکند و قطار فشنگ را حمایل می ساخت و به کمین شکار می نشست و هربار با لاشه شکارشده بزکوهی ، قوچ ، میش و خرگوشی و گاهی لاشه گرگی و شغالی و روباهی باز می گشت .هیچگاه بدون صید اگر چند کبک و تیهو هم بود باز نمی گشت .او موضوع غنیمت گرفتن تفنگها را مسکوت گذاشت و با کسی حتی پدر خود سخنی نگفت و می رفت تا بدست فراموشی سپرده شود و تنها جنبه افسانه پیدا کند . ولی هرگاه که با شکاری بزرگ باز میگشت، اهالی کنجکاو درگوشی به یکدیگر میگفتند: دادشاه تفنگ دارد و آن همان تفنگهایی است که به غنیمت گرفته .
این جریان به اطلاع سردار علی خان شیرانی نیز رسیده بود . او پیغام داد که از غنائم سهم سردار را بفرستید .
ولی دادشاه اعتنایی نکرد و اظهار داشت که من فقط بزها و گوسفندان خود را از آنان پس گرفته ام و موضوع غنائم اضافی که باطلاع سردار رسیده ساخته مردم محل می باشد که می خواهند برای او مزاحمت فراهم سازند و یا با بیان و شایع کردن این داستان برای آبادی خود افتخاری فراهم سازند .
مدتی گذشت ، سردار شیرانی نماینده خود را به آبادیها فرستاد تا عشریه را جمع آوری نمایند . آنان بازگشتند و مبالغی را که جمع آوری کرده بودند با نام و نشان افراد خدمت سردار تقدیم داشتند .
روزها یکی پس از دیگری سپری می شد و هر روز آوازه و شهرت دادشاه فزونی می یافت و توجه مردم محل و آبادیهای اطراف به دادشاه بیشتر می شد . بسیاری از دختران دم بخت بلوچ آرزو داشتند که به همسری دادشاه درآیند .
پیام هاى دیگران ( بایگانی شده )
¤ نوشته شده در ساعت 2:34 توسط MANOUCHEHR
شنبه، 6 فروردین، 1384
عشق و ازدواج
روزی از روزها در سفری که دادشاه به فنوج کرد و چند روزی در آنجا سکونت یافت توجه اش به دخترکی زیبارو که بدنبال چند بز به خارج از آبادی می رفت جلب شد . جلو رفت و نام پدرش را پرسید .
پاسخ شنید " پیرداد " نشانی محل او را گرفت تا برای کاری به او مراجعه کند .
دادشاه پس از انجام کارهایش نزد پیرداد رفت و از حال و کار و زندگی با او سخن گفت بدون آنکه موضوع دخترک را مطرح سازد .
پیرداد که مصاحبی علاقمند پیدا کرده بود از زندگی اسفبار خود و فرزندش سخن گفت .او می گفت که در زندگی فقط یک دختر " ناسَگ " را دارم که مادرش در زمان زایمان عمرش را بشما داد .
دو پسر دارم که بدنبال زندگی خودشان هستند . دخترک را که اکنون یازده سال دارد با خون جگر بزرگ کرده ام . بتنهایی با کمک خواهرم از او مراقبت نمودم و تنها اوست که یار و مددکار من است . روزها بزها را بچرا می برد ، خانه و زندگی ام را اداره میکند . بارها و بارها آشنایان به من نصیحت کردند تا او را به خانه سردار بفرستم تا خدمت کند و نان خور سردار باشد تا من اینهمه در زحمت و رنج نباشم و فقط بفکر شکم خود باشم . من حتی یکبار هم او را به نیکشهر نبردم تا مبادا دخترم را از دست بدهم . با هر بدبختی که بود او را بزرگ کردم .
خواستگاران زیادی از جوانان و سالمندان آبادی فنوج و اطراف برایش پیدا شدند ولی از آنجا که میدانستم فقط زیبایی او را می خواهند از پذیرش تقاضای آنان سر باز زدم و تا کنون او را نزد خود نگاه داشته ام تا زمانیکه شوهر شایسته ای که بتواند از او نگهداری کند پیدا شود آنوقت او را بخانه بخت بفرستم .
دادشاه سئوال کرد : حالا او کجاست؟
پاسخ شنید : دنبال بزها به چرا رفته است .
این گفتگو به همین جا خاتمه یافت .
دادشاه قصدش را از سفر به فنوج باو گفت که تصمیم دارد تعدادی نخل خرما ، بز و گوسفند در فنوج خریداری کند تا در همین جا باشند و چوپان و نگهبانی برای آنها انتخاب نماید و از پیرداد که مردی وارسته و ساده دل بود راهنمایی خواست .
پیرداد گفت : جستجو میکنم اگر کسی خواست نخلستان بفروشد ترا آگاه میسازم ولی برای خرید احشام مشکلی در کار نیست .( ۵)
دادشاه پس از نوشیدن چای ، پیرداد را ترک گفت و بدنبال کار خود رفت و چون آنچه را که میخواست خرید به دُهان بازگشت . در تمام طول راه در رویای ناسگ بود . دختری که چهره اش هللالی از ماه و اندامش چون سرو باریک و کشیده و همچون مجسمه ای تراشیده شده از سنگ رُخام ، چشمانش همانند آهوان دشتهای بلوچستان زیبا و آرام ، ابروان چون کمان و مژگان همچو پیکان ، گونه هایش چون گلبرگ شقایق وحشی ، لب باریک و دندانها چون صدف ، بینی کوچک و قلمی . او پاره ای از آتش بود که برجان هربیننده شرر می زد و چون غزالی رمنده از تیر نگاه صیاد میرمید و چهره می پوشاند .
دادشاه که جوانی پرشور ، رشید ، شجاع و نامی شده و کار و بارش نیز رونق گرفته بود و شور و غرور جوانی او را سرآمد دیگر جوانان می نمود ، تصمیم گرفت که تجدید فراش کند و آن زیبارو را به همسری خویش برگزیند . تا برایش فرزندان فراوان بیآورد و به رونق خانه اش بیافزاید (۶).
در مراجعت از فنوج موضوع دخترک " ناسگ " را با کمال در میان گذاشت و از او خواست که به خواستگاری نزد پیرداد برود .
کمال ، اسباب سفر فراهم ساخت و به فنوج رفت و از پیرداد ، ناسگ را برای دادشاه خواستگاری کرد . شرط و قرار گذاشته شد و بنا گردید که مقدمات عروسی و جشن فراهم گردد . مراسمی از قبیل بره بُران ، مهریه ، شیربها و . . . که در محل مرسوم بود . کمال ، به دُهان بازگشت و مژده موافقت پیرداد را به دادشاه داد .
دادشاه از همان لحظه شروع به فراهم ساختن وسایل ومقدمات کار شد وبایستی صورت پذیرد انجام داد . همانگونه که مرسوم مردم بلوچ است قرار شد که دسته جمعی به خانه عروس بروند و جشن را برپا سازند . از اهالی و آشنایان دعوت بعمل آمد . همچنین از سردار علی خان شیرانی باحترام دعوت گردید تا اجازه انجام این وصلت را بدهد و در مراسم عروسی شرکت نماید . در اینجا بود که آنچه که نباید اتفاق بیافتد اتفاق افتاد! . و آن آتشی که نباید افروخته شود ، افروخته شد . سردار تا چشمش به ناسگ افتاد بی اختیار به پیرداد فریاد زد ، پدرسوخته پیرداد ! تو این دختر را داشتی و از ما پنهان میکردی و تا کنون او را برای دستبوسی نزد ما نیاوردی ! .
پیرداد با همان تواضع بلوچی پاسخ داد ، سردار این کنیز قابل شما را نداشت . بهرحال سردار علی خان شیرانی ( نقدی ) با ترشرویی به دادشاه و عروس شادباش گفت و طبق معمول و مرسوم محل مبلغی بعنوان کادوی عروسی بآنان پرداخت . جشت عروسی بسیار آبرومندانه برقرار گردید و هزینه های جشن کلا توسط خانواده داماد پرداخت شد و همانگونه که رسم مردم محل می بود میهمانان هریک بنوبه خود مبلغی به عروس و داماد نقدا پرداخت کردند . در این جشن عروسی از وجود "حَنُک " رقاصه بسیار جوان و معروف بلوچ که در بنت زندگی می کرد دعوت شده بود تا برشکوه مجلس بیافزاید .
حَنُک ، که در کار خود استاد بود با طنازی فراوان و با همکاری ساز و دُهُل محلی مجلس را هرچه بیشتر گرم کرد " ۷ "
سردار علی خان نقدی "شیرانی " قبلا در معرفی عشایر و طوایف چاه بهار و سراوان در موضوع طایفه شیرانی بخوبی معرفی شده است و نیاز مجدد به معرفی و شرح بیشتر در مورد او نمی باشد .
جشن خاتمه یافت و هرکس بسوی خانه و آبادی خود رفت .
اما تخم کینه در دل سردارعلی خان شیرانی کاشته شد و آتشی در زیر خاکستر پنهان ماند . ماجرا از این لحظه آغاز گردید .
دختری که با خوشبختی هم آغوش شده ، سرافرازترین جوان منطقه او را به همسری برگزیده ، زندگی آبرومند و مرفهی پیدا کرده و دست و بال پدرش در زندگی دادشاه بند شده و میرود که سالیان دراز با راحتی و سر بلندی زندگی کند !.
مردی شجاع و متهور که همسری جوان و زیبا انتخاب کرده و او را از جان شیرین بیشتر دوست میدارد و همیشه در فکر اوست !.
و سرداری ، شکست خورده و خشمگین که این میوه رسیده را دوست میدارد . میوه ای که از دستش خارج شده و نصیب پلنگی تیز دندان گردیده که بهیچ وجهس او را از دست نخواهد داد و هر مزاحمی را پاره پاره خواهد کرد !.
و با این ترتیب چه نتیجه ای را می توان انتظار داشت جز آغاز فاجعه !
باید به انتظار نشست تا چه پیش آید ! . و سر انجام این داستان به کجا بیانجامد !.
آغاز فاجعه !
هنوز چند صباحی نگذشته بود که سردار علی خان شیرانی بهانه جویی را آغاز کرد و هرر روز تحت عنوانی مامورین خود را نزد کمال و دادشاه می فرستاد ، گاهی بعنوان اینکه ده درصد مقرر را کمتر پرداخت کرده اید ، گهگاه تحت عنوان اینکه دادشاه فلان نوکر سردار را کتک زده و . . . زمان وصول عشریه فرا رسیده بود و ماموران وصول طبق دستور سردار باتفاق یک نفر ژاندارم به آبادی دُهان رفتند تا عشریه اهالی را وصول نمایند . بنا بر عُرف محل که لازم الاجرا شده بود ، ساکنین بایستی از این میهمانان ناخوانده در طول مدت توقف پذیرایی کنند و اذا و مسکن آنان را تامین نمایند .این کار به همت خانواده کمال بلوچ صورت گرفت و به دیگران تحمیل نگردید .
زمانی که محصول خانواده کمال محاسبه شد و میبایستی میزان پرداخت تعیین گردد ، نماینده سردار اظهار داشت : چون در سال گذشته مبلغی را که پرداخت کرده اید کمتر از واقعیت بوده ، سردار دستور داده اند که کمال بایستی شخصا علاوه بر مقرری سال جاری که دوبرابر هرسال میباشد ۲۰۰۰ تومان اضافه و هریک از فرزندان او جداگانه نفری ۱۰۰۰ تومان بپردازند !.
کمال پاسخ داد : سال گذشته حق سردار را تمام و کمال پرداخت کرده ام و مفاصا حساب دارم و آنرا نگاه داشته ام . در سال جاری هم درآمد بیشتری نداشته ام تا اضافه بپردازم !.
در ثانی من و فرزندانم زندگی مشترک داریم و همه دارایی ما روی هم محاسبه شده و بر سر یک سفره اذا می خوریم . به چه دلیل بایستی هم من و هم فرزندانم جداگانه عوارض بپردازیم !؟.
مامورین که به پشت گرمی ژاندارم که نماینده قانونی دولت مرکزی بود قوت قلب بیشتری داشتند پاسخ دادند : چاره ای نیست ما ماموریم و معذور . یا این مبلغ را می پردازید یا آنکه بایستی با ما نزد سردار بیآیید و تکلیف خود را حضورا روشن سازید .
بهرحال چاره ای نبود ، کمال باتفاق مامورین به نزد سردار میرود و ضمنا به پسران خود سفارش می کند که شما هیچ اقدامی نکنید تا من مراجعت نمایم . او فکر می کرد ، خدمت سردار می رسد و موضوع را فیصله می دهد . متاسفانه زمانیکه او را نزد سردار بردند ، بمجرد آنکه چشم سردار باو افتاد فریاد زد :
پدر سوخته ! حرامزاده !حالا از من دزدی می کنی و با تازیانه ای که در دست داشت بجان کمال بیچاره افتاد و شروع کرد به زدن و فحش و ناسزا دادن . کمال که چنین انتظاری را نداشت ، غافلگیر شده بود ، مرتب قسم یاد می کرد که بجان سردار من تمام حق و حساب را درست پرداخت کرده ام . ولی سردار علی خان نقدی اصلا توجه نداشت و مرتب ناسزا می گفت و با تازیانه به سر و صورت و بدن او که در مقابلش به زانو افتاده بود میکوفت . آنگاه پس از چند لحظه رو به نوگران خود کرده گفت : این حرامزاده را در طویله غل و زنجیر کنید ! .
نوکرها فورا دستور سردار را اجراء کردند . آنشب را کمال با ناله بسر آورد و در تمام مدت گریه می کرد ، چون آبرویش نزد دیگران رفته بود . او می دانست که سردار باین سادگی ها دست از سر او بر نمی دارد . تمام مدت پیش خود فکر می کرد چه بکند و چه چاره نماید . همه امیدش نابود شده بود و سایه مرگ و نیستی را بالای سر خود احساس می کرد . صبح روز بعد طبق دستور سردار او را به حضور آوردند . با حال زار و غل و زنجیر به دست و پا ! . او خود را بروی پای سردار انداخت و التماس کرد و امان خواست و تقاضای بخشش نموده ، اظهار داشت مدت پنجاه سال با آبرومندی زندگی کردم و همیشه روسفید بودم که حق و حساب سردار و دیگران را رعایت نموده ام ولی امروز باین خواری وذلت پیش دیگران بی آبرو شدم. و سوگند یاد میکند که حقیقت را میگوید .
سردار همانطور که ایستاده بود و با غرور به زیر پای خود نگاه می کرد فریاد زد : دروغ می گویی !
تو از حق من دزدیدی و عروسی برای پسرت بر پا ساختی .کدام بلوچ میتواند این چنین عروسی با شکوهی برای پسرش براه اندازد !؟ . من که سردار کل منطقه هستم قادر نیستم اینطور خرج کنم !.
بهر حال راهی وجود ندارد ، جز اینکه یا علاوه بر ۱۰ % امسال که تقویم کرده ام و دو برابر سال گذشته است مبلغ ۲۰۰۰ تومان نقدا بپردازی و فرزندانت هم بابت اضافه درآمد از راه غنائمی که از دزدان گرفته اند جمعا ۳۰۰۰ تومان بپردازند و یا آنقدر در غل و زنجیر نگاه می دارمت تا از زندگی سیر شوی .
کمال شروع کرد به التماس که سردار من بلوچم باور کنید که اضافه درآمدی که شما می گویید نداشته ام . در مورد غنائم فرزندان من ، غنیمتی در کار نبوده ، دزدان گله دادشاه را بسرقت برده بودند او رفته و گله اش را باز پس گرفته و پسران دیگر من چه گناهی کرده اند که این چنین مورد کم لطفی سردار قرار گرفته اند .
سردار در حالی که سعی می کرد عصبانیت خود را آشکار نسازد و پرده از راز نهان بر ندارد بی اختیار فریاد زد : خوب گفتی ! منظورم ، همان دادشاه مادر بخطاست ! که غنائم را بدست آورده و تفنگها را پنهان ساخته و اموال دزدی را تصاحب کرده است !.
بخدا قسم اگر دستم باو برسد پوستش را می کنم و کاه کرده جلوی دروازه قلعه میآویزم تا درس عبرتی برای دیگران باشد و بدانند من سردارعلی خان هستم . تا به مامورین من جواب عوضی ندهند!.
آه از نهاد کمال برآمد . تازه متوجه شد که اصل قضیه از کجا آب می خورد و سرچشمه این سیل خانمانسوز از کجاست !. خاطرات گذشته ، مراسم عروسی ، تعرض و خشم سردار به پیرداد ، ترشرویی او در شب عروسی ، همه و همه از جلوی چشمش گذشتند .
سردار گفت: از امروز هر روز یک قطعه نان و چند خرما و جرعه ای آب سهمیه داری ، در مقابل دستور داده ام جلوی اهالی و در مقابل دروازه قلعه نیکشهر برای عبرت دیگران هر روز ترا شلاق بزنند تا آن حرامزاده ها پسرانت بیآیند و حق و حقوق مرا بپردازند و شفاعت ترا بکنند .. خصوصا آن وَلَدِ زِنا دادشاه !.
کمال که نهایت کار خود را بخوبی درک کرده بود ، دست بدامان سردار شد و از او مهلت خواست و درخواست کرد بیش از این او را بی آبرو و ذلیل و خوار نکند .
او گفت : من با این بی آبرویی بایستی خودم را بکشم !.
سردار با یک هفته مهلت موافقت کرد تا کمال برای فرزندانش پیغام بفرستذ . آنگاه سردار دستور داد مجددا او را در طویله غُل و زنجیر و زندانی کنند .
کمال توسط یکی از افراد اهل دُهان که در خدمت سردار بود خصوصی برای فرزندان پیغام فرستاد که هرچه سردار میخواهد بپردازند و او را از این ذلت نجات دهند . و از آن فرد تعهد گرفت و از او خواست که سوگند به قرآن کریم اداء نماید تا مطلبی را که باو خواهد گفت به هیچ کس نگوید . پس از ادای سوگند باو سفارش کرد تا خصوصی به دادشاه بگوید که خود را ناپدید کند و جلوی سردار و افرادش ظاهر نشود که جانش در خطر است .
مرد دُهانی رفت و پیغام را به فرزندان کمال رساند و پیغام خصوصی را نیز به دادشاه گفت . اهل خانه کمال جلسه ای مشورتی برپا ساختند تا راه و چاه را بررسی کنند .قرار برآن شد که از همان روز دادشاه ناپدید شود بترتیبی که از چشم اهالی پنهان باشد و یا به کوهستان برود و آنان تعدادی گوسفند ، شتر ، بز و نخل بفروشند و پول را آماده سازند تا بلکه پدر را از اسارت نجات دهند .
دادشاه پذیرفت . مشروط بر اینکه او باتفاق برادران و چند نفر از عموزاده ها و پسرخاله ها بسوی نیکشهر حرکت کنند و دادشاه در نزدیکی نیکشهر در کوهستان بماند و دیگران به حضور سردار برسند و پول را بدهند و پدرررا آزاد سازند . همچنین او پیشنهاد کرد که برود و تفنگهای خود ، که تاکنون مخفی داشته و حتی با برادران خود سخنی نگفته است را از کوهستان بیآورد و همراه داشته باشند تا درصورتیکه برادران نتوانستند پدر را آزاد سازند ، موقعیت زندان و محل را بررسی کنند و شبانگاه دسته جمعی به قلعه حمله کرده پدر را نجات دهند . همگی پذیرفتند .
دادشاه بدنبال تفنگها رفت و بقیه افراد خانواده بدنبال فروش احشام و تهیه پول روان شدند . دو روز بعد جمعا چهار نفر : احمدشاه ، دادشاه ، محمد شاه و جلالشاه فرزند گلشاه از خاله زاده های دادشاه بسوی نیکشهر حرکت کردند . سه برادر و یک خاله زاده ، و قرار گذاشتند درصورتیکه سردار سراغ دادشاه را گرفت ، اظهار دارند که او به کوهستان رفته و باز نگشته است . کارها طبق برنامه صورت گرفت . در نزدیکی نیکشهر دادشاه در شکاف کوهی بانتظار نشست و دیگران بحضور سردار رسیدند .در طول مدتی که دادشاه تنها بود ، به تمیز کردن تفنگها پرداخت و دائم در این فکر بود که عاقبت کار به کجا میانجامد و تکلیفشان با سردار چیست ؟.
شب فرا رسید . او اتشی برپا ساخت و چای درست کرد و با نان و خرما و چای شیرین شکم خود را سیر کرد . سپس پلاسی بروی خود کشید و بخواب رفت . برادران و جلالشاه خدمت سردار رسیدند .
سردار نگاهی به آنان کرد و دادشاه را در آن میان ندید .
گفت : او کجاست ؟!
دادشاه کجاست !؟.
پاسخ دادند : او چند روز است که بسفر رفته و باز نگشته ، ما چون پیغام و دستور کمال را دریافت کردیم منتظر نماندیم تا او هم بیآید و حرکت کنیم . مسلما در صورتیکه سردار اراده فرمایند زمانیکه از سفر بازگشت باو اطلاع میدهیم که به دستبوسی سردار بیآید .
سردارگفت : خوب چه آورده اید ؟
آنان پاسخ دادند : ما آمده ایم تا کمال را ببینیم و هرچه که او بگوید انجام دهیم . اکنون ده روز است که از او خبری نداریم نمیدانیم مرده است یا زنده ؟!.
سردار دستور داد تا کمال را با همان حال زار و رقت بار و غُل و زنجیر آوردند . اشک از چشمان کمال سرازیر شد و عرق سرد بر تمام وجودش نشست . فرزندان که وضع را چنین دیدند باتفاق جلالشاه بروی پای سردار افتادند والتماس کنان درخواست کردند تا پیرمرد را بی آبرو نکند. دستور دهد تا غُل و زنجیر را از او بردارند تا هرچه او بگوید انجام دهند .
سردار، به نوکران دستورداد تا غُل و زنجیر را از او برداشتند.
کمال بزانو بر زمین نشسیت . دستها را بالا برد و گفت : خدایا از تو مدد می خواهم !. سپس رو به فرزندان کرده گفت : دستور سردار آنست که عشریه چنین پرداخت شود و هریک از شما ۱۰۰۰ تومان جداگانه بپردازید . آیا پیغام مرا دریافت داشته اید ؟! و مبلغ مورد نظر را تهیه کردع اید ؟!.
آنان گفتند : آری تعدادی گوسفند ، بز ، نخل و شتر فروختیم و آنچه را خواسته بودید آورده ایم و بُقچِه ای را جلوی کمال بر زمین گذاشتند . او نیز بُقچِه را باز کرد و عینا پیش پای سردار گذاشت و گفت : سردار از ما به شما روا نیست !. شما پدر ما هستید و ما نان خور شما !. خدا را خوش نمی آید که با غلام خود چنین کنید !.
سردار به مباشرش که در آن نزدیکی ایستاده بود اشاره کرد تا پول را بشمارد . مباشر اسکناس ها را شمارش کرده گفت : طبق دستور سردار صحیح است .
سردار طاقت نیآورده و بزبان آمد و گفت : من گفته بودم که بایستی دادشاه به نزد من بیآید و پول را بیآورد . اگر حالا نیامده ، بعدا مجبور خواهد شد که بیآید !. و اضافه کرد : راستی کمال !
آیا خبر داری که به پاسگاه ژاندارمری ژزارش شده دادشاه دارای چند قبضه تفنگ قاچاق است و اسلحه قاچاق میکند !؟. بهرحال ژاندارمری بدنبال اوست ! آیا بهتر نبود که تفنگها را به سردار تقدیم میکرد تا به ژاندارمری و خدمت سردار را می کرد تا در امان باشد ؟!.
آه از نهاد کمال و فرزندان بلند شد .
آری او کینه دادشاه را به دل گرفته و دست از سر او بر نخواهد داشت . عشقِ ناسگ زیبا و همسر محبوب دادشاه او را کور کرده و تا به وصالش نرسد دست از سر این خانواده بر نمیدارد .
چاره ای نیست یا دادشاه جان خود را در این ماجرا از کف میدهد و یا ترک دیار میکند و به نقطه ای دور کوچ می نماید .
کمال گفت : دادشاه و سایرفرزندان من در خدمت سردار هستند و غلام خانه زاد سردار میباشند ، ترا به خدا سایه ات را از سر ما کم نکن ! به ما رحم کن ، ما رعیت تو هستیم !.
سردار با غرور و بی اعتنایی گفت : مرخص هستید بروید!.
بعد از ظهر بود که آنان براه افتادند و بسوی کوهستان روان شدند . پاهای کمال توان راه رفتن نداشت و دائم ناله میکرد و با خدای خود به گفتگو مشغول بود . از روزگار می نالید . چه کند !؟ این مرد بی رحم است . خانواده او را به خاک سیاه خواهد نشاند . فرزندان که وضع پدر را چنین دیدند به نیکشهر بازگشتند و الاغی خریداری کردند و آوردند و پدر را بر آن سوار نمودند و بدنبالش روان شدند .
رفتند تا به پناهگاه دادشاه رسیدند . دادشاه که از انتظار جانش به لب رسیده بود با دیدن پدر و همراهان شاد شد و پدر را در آغوش کشید و سر و صورتش را غرق بوسه کرد .کاروان براه افتاده و بسوی آبادی دُهان پیش میرفت. در نزدیکی دُهان ، دادشاه از سایرین جدا شد وبه کوهستان رفت و گفت : فردا باز میگردم !.
کمال و سایرین به دُهان وارد شدند و همگی به منزل او رفتند و اذا خوردند و استراحت نمودند .
روز بعد دادشاه دست خالی مراجعت کرد . او رفته بود تا تفنگهایش را پنهان سازد . چون می دانست که در آینده ای نه خیلی دور به آنها نیاز دارد .
وضع روحی کمال بسیار بد بود . حال مزاجی خوبی نداشت . دائم ناله و زاری میکرد . دیگر دلش بدنبال کار نمی رفت و کمتر از کپر خارج می شد . روز به روز حالش بدتر و بدتر میشد .
او که مرگ خود را نزدیک می دید ماوقع را برای دادشاه تعریف کرد و گفت : فرزند! سردار دست از تو برنخواهد داشت . او چشم به ناموس تو دوخته است . فکری بحال خودت بکن !. بگذار و از این منطقه کوچ کن و برو . برو به شیخ نشینها !
برو به آنجایی که دست او بتو نرسد . او قصد جان ترا دارد !.
پیام هاى دیگران ( بایگانی شده )
¤ نوشته شده در ساعت 2:33 توسط MANOUCHEHR
شنبه، 6 فروردین، 1384
جنایت
دادشاه از آن پس خیلی مراقبت می کرد که با ماموران سردار و ژاندارمها برخورد نکند و سعی داشت اگر از اتفاق با ژاندارمها برخورد نمود خود را معرفی نکند . روزی سوار شتر از دُهان به فنوج می رفت . بین راه با ۳ نفر ژاندارم و یک سرجوخه برخورد کرد .آنان او را متوقف ساختند و سئوال کردند :
– نامت چیست و اهل کجایی ؟
پاسخ داد: مُرادَک ، فرزند " عبدل " و اهل "نسپوران " هستم میروم به فنوج خرید کنم .
– آیا در راه کسی را که تفنگ همراه داشته باشد ندیدی ؟
– خیر!.
– تو دادشاه بلوچ اهل دُهان فرزند کمال را می شناسی؟.
– خیر من او را نمی شناسم .
– دُهان کجاست ؟
– والله نمی دانم . می گویند خیلی دوردر پشت آن کوهها میباشد ( و با دست جهتی را بآنان نشان داد ) ولی تاکنون به آنجا سفر نکرده ام .
– اگر در راه کسی را با تفنگ دیدی فورا به " پاسگاه فنوج " گزارش کن .
– بروی چشم !.
دادشاه متوجه شد که ژاندارمری بدنبال اوست و این پرونده ای است که سردار برایش ساخته و تا او را اسیر خود نسازد و یا تن به خدمت سردار ندهد و خواسته او را تامین نکند روزگار تیره و تاری در انتظار اوست .
لذا برمراقبت خود افزود و خانه وهمسران خود را برداشت و به آبادی" رامَک " نزدیک فنوج رفت .
پیرداد پدر همسر جوانش را نیز به "رامَک " نزد خود آورد و در جوار همسران خود خانه داد تا هم از فنوج و دُهان دور باشدند و هم اینکه از خطر ژاندارم و نوکرهای سردار . برای هریک از همسرانش کپری با فاصله ۱۰۰ تا ۲۰۰ قدم از یکدیگر برپا ساخته و کپری هم برای پیرداد و یک کپر هم برای پذیرایی و مراجعین .
دادشاه برطبق سنت مذهبی هرشب را نزد یکی از همسران خود بسر می برد و روزها را نیز بهمین ترتیب میگذرانید .
او کمتر در فنوج ، بنت ، دُهان و نیکشهر آفتابی می شد . کارهایش را توسط پیرداد و برادران خود و اقوام انجام می داد .
سردار که از عدم توفیق ژاندارمها به دستگیری دادشاه به خشم آمده بود ، یکی از نوکران خود را بنام "لالک " که در شرارت و رذالت بی نظیر بود احضار کرده گفت : من می دانم که دادشاه در منطقه است . ولی این ژاندارمهای پدرسوخته می روند و حق و حسابی می گیرند و برمی گردند . بایستی او را پیدا کنی !.
از طرف دیگر ، برادران دادشاه ، احمدشاه و محمدشاه به پاسگاه ژاندارمری فنوج مراجعه نموده و شکایتی علیه سردار نوشتند که پدرمان را دستگیر کرده و بعلت ضرب و شتم و عذاب موجبات زمین گیر شدن او را فراهم ساخته است . ژاندارمری از آنان می خواهد که دادشاه را تحویل دهند تا به شکایتشان رسیدگی شود . و می خواستند بلکه بدین وسیله دادشاه را اسیر سازند .
سردار به نوکر خود لالک ماموریت ویژه ای می دهد . می گوید: بایستی کاری کنی که دست دادشاه بند شود و پرونده درست و حسابی برایش فراهم گردد .
لالک ، قول می دهد که خیال سردار جمع باشد ، نقشه ای دارم که اگر موفق شوم او چون گنجشگ در چنگال باز خواهد بود .
سردار سئوال می کند : نقشه ات چیست !؟.
پاسخ می دهد : می روم او را پیدا می کنم و ترتیبی می دهم که دست او به خون آلوده شود . اگر سردار اجازه مرخصی صادر فرمایند بدنبال ماموریت بروم !.
سردار علی خان شیرانی که از شرارت و رذالت نوکرخود آگاهی داشت ، اجازه میدهد و مبلغی پول بعنوان خرج سفر باو میپردازد و ضمنا یک قبضه اسلحه کمری باو می دهد تا در صورتیکه نقشه اش عملی نشد دادشاه راغافلگیرکرده و بقتل برساند وقول میدهد که همه گونه همراهی وحمایت ازاو را خواهد کرد وپاداش خوبی باو خواهد داد .
لالک ، براه می افتد و با حوصله پُزس و جو کنان رد دادشاه را پیدا می کند تا حوالی آبادی رامَک می رسد .
شب را در کوهستان میماند و صبح روز بعد بعنوان مسافر از آبادی عبور می کند و کپرها را از دور نظاره مینماید تا بداند که کپرهای دادشاه کدامند . چهار کپر را که به فاصله ۲۰۰-تا ۳۰۰ قدم از یکدیگر قرار دارند نشانه مینماید . کپر دادشاه در بین کپرهای دو همسرش قرار داشت باین ترتیب که در سمت راست کپر همسر بزرگ " نورخاتون " وسط کپر دادشاه و در سمت چپ کپر همسر جوان " ناسگ " و به فاصله ۲۰۰ قدم از کپر دادشاه و در پایین کپر پیرداد قرار داشت .
آنگاه به گوشه ای می خزد و در پناه نخلی می نشیند .
آنشب دادشاه به کپر ناسَک میرود .
لالک اجرای برنامه را به روز بعد موکول می کند تا در این فرصت بتواند نقشه خود را مرور نموده و اشکالات آنرا برطرف سازد .
غروب روز بعد پنهانی به نزدیکی آبادی رامَک باز می گردد . مراقبت می کند تا مطمئن میشود کهدادشاه شب را نزد نورخاتون خواهد گذرانید .
آنگاه باز میگردد و به پناهگاه خود در کوه مجاور آبادی میرود و به بررسی مجدد نقشه خود می پردازد .لالک هم یک بلوچ است ، اگر چه خیلی رذل و نادرست ولی تجاوز به زن شوهر دار را گناهی نابخشودنی میداند.او میخواهد ترتیبی بدهد که دادشاه تصور کند همسرش باو خیانت کرده . لذا یا او را طلاق می دهد و یا آنکه از روی تعصب او را می کشد و با توجه به علاقه دادشاه به دخترک و تعصب شدید او اطمینان دارد که دست دادشاه بخون دخترک آلوده خواهد شد .
همانگونه که قبلا یادآوری شد دادشاه بلوچی متدین بود و دستورات دین خود را هرگز فراموش نمی کرد . نمازش هیچگاه قضا نمی شد . او عادت داشت صبح ها پس از ترک همسرانش به نزدیک جوی آب برود و پس از انجام غسل و وضو به نماز بایستد .
دادشاه آنشب را نزد نورخاتون گذرانید. سحرگاه از کپر خارج شد و بسوی کپر وسطی که کپر خودش بود براه افتاد . کنار جوی آب رفت تا وضو بگیرد . بروی دوپا نشست ، آستینها را بالا زد ، پاها لخت نمود و مشغول انجام وضو شد . در همان حال به کپر ناسَگ که در ۱۰۰ قدمی بود نظر انداخت . مشاهده کرد که سایه ای مانند شبه یک مرد بلوچ از کپر خارج شده بسوی کوهستان گریخت . ابتداء تصور کرد که اشتباه می کند و خیالاتی شده است . چشمها را با دو کف دست مالید و دوباره نگاه کرد . دید که آن سیاهی در تاریک و روشن سحرگاهی بسرعت بسوی کوهستان میدود و بتدریج در پشت صخره ها ناپدید شد . شیطان را دشنام گفت و برخاست .
اما بشنوید از لالک نوکر سردار.
او نقشه خود را که قبلا طرح کرده بود کاملا کنترل کرد و سحرگاهان به نزدیکی کپز ناسَگ رفت و بآن نزدیک شد . مشاهده نمود که دخترک در گوشه ای بروی پلاسی آرمیده و درخواب ناز است و از اطراف خود بی خبر . منتظر ماند تا دادشاه از کپر نورخاتون خارج شد و بسوی جوی آب در نزدیکی کپرخود رفت .
لالَک ، در آستانه کپر ناسَگ ایستاد تا اگر دادشاه متوجه حضور او نشود با سر و صدا او را متوجه سازد ولی از قضا دادشاه سر خود را بالا برد و به کپر ناسَگ نظر انداخت .
لالَک ، از فرصت استفاده کرده و بخارج دوید و بسوی کوهستان حرکت کرد . او پیش خود فکر می کرد ، اگر دادشاه او را تعقیب کند با اسلحه کمری مرحمتی سردار از خود دفاع نموده و دادشاه را بقتل رسانیده به نزد سردار باز می گردد و اگر این فرصت نصیب دادشاه نشود که او را تعقیب نماید ، از دو حالت خارج نیست .
یا دادشاه باز می گردد و همسر خود را بتصور خیانت بقتل میرساند و یا اینکه با پرتاب سه ریگ او را طلاق میگوید و ننگ این حادثه برای دادشاه کشنده خواهد بود و عاقبت خوشی نخواهد داشت .
دادشاه دو سه بار با پشت دست چشم خود را مالید که مطمئن شود ، آیا خواب می بیند یا بیدار است ! .
خیال می کند یا واقعیت دارد !.
دشنامی چند بر شیطان گفت و برخاست و به کپر ناسَگ رفت . ناسَگ در گوشه کپر در خواب ناز بود و گوشه پستانش از کنار نیم تنه لباس نمایان و دامان شلیته بلوچی او از روی رانش کنار رفته بود .
هوا بسیار گرم بود و نیازی به رو انداز نبود . شیطان درجسم و روح دادشاه خانه گرفت . تصور کرد که زن باو خیانت کرده و شبح مردی که خارج شد فاسِقِ همسرش بوده است . پنجه در گیسوان دخترک انداخت و با یک حرکت سریع او را از جای کند و فریاد زد :
او کیست !؟
او کیست!؟
ناسَگ که هیچ نمی دانست دادشاه چه میگوید ، مرتب می گفت : کی!؟ کی!؟.
دادشاه که از خشم خون از چشمانش می باریر و هیچ چیز را نمی دید ، خنجر از کمر کشید و سر دخترک بیچاره را گوش تا گوش برید و چون لاشه شکاری ضعیف بر زمین انداخته از کپر خارج شد و به نزدیک کپر پیرداد رفت و فریاد زد :
پیرداد! پیرداد ! برو دختر خیانتکارت را دریاب !.
پیرداد با عجله از کپر خارج شده بسوی کپر ناسَگ دوید و او را غرق در خون یافت . شروع به گریه و زاری وناله و فریاد و شیون کرد و عزا برپا ساخت ، ناله سرداده ، ضجه میزد و نوحه سرایی میکرد .
دادشاه مختصر وسایلی برداشت و روانه کوهستان شد . رفت تا مرد تجاوزکار را بیابد و به سزای عملش برساند و خود را از ننگ برهاند . او رفت و چند روزی باز نگشت .
پیرداد در غیاب دادشاه به پاسگاه ژاندارمری فنوج رفت و از دادشاه شکایت کرد که دخترش را بقتل رسانیده و به کوهستان گریخته است .
ژاندارمری پرونده ای تشکیل داد و ماموران ژاندارم به محل اعزام شدند تا دادشاه را دستگیر کنند .
ماموران اعزامی به محل ، دادشاه را در رامَک نمی یابند .
از طرف پاسگاه ژاندارمری فنوج تلگرافی بصورت بخشنامه و به مضمون زیر به پاسگاه های دیگر مخابره میشود .
" دادشاه بلوچ که پرونده حمل و نگهداری و قاچاق اسلحه دارد همسرش ناسگ فرزند پیرداد را بقتل رسانیده و متواری شده است . هر زمان او را مشاهده کردند دستگیر کرده به پاسگاه فنوج اطلاع دهند .
لالَک ، پس از انجام ماموریت ، به نزد سردار علی خان مراجعت کرده و مژده می دهد که ماموریت را بخوبی انجام داده است و بایستی منتظر بود تا عاقبت کار روشن شود .
سردار سئوال می کند : آیا او ترا دید و شناخت !؟.
پاسخ می دهد : من در تاریکی سحرگاهی به کپر ناسَگ دختر پیرداد و همسر جوان دادشاه داخل شدم . او از فاصله ای که داشتیم مرا نخواهد شناخت .
سردار میگوید : بهتر است چندی در قلعه بمانی و بیرون نروی تا ببینیم چه میشود . ضمنا اسلحه کمری ای را که باو داده بود پس می گیرد .
دادشاه پس از ترک محل و حرکت بکوهستان سراغ تفنگهایش میرود و یکی را بدوش میاندازد و قطار فشنگ حمایل می کند و به دنبال شبح می گردد .
او از بلوچان عبوری ، چوپانان و اهالی آبادیها که بخارج آبادی آمده اند پرس و جو می کند . هرچه بیشتر جستجو میکند کمتر می یابد .
تنها یک پسرک چوپان باو میگوید که دیروز یکی از نوکرهای سردار از اینجا می گذشت و خیلی عجله داشت که به نیکشهر برود .
او گرسنه و تشنه بود و چیزی همراه نداشت . از من مقداری شیر و قطعه نانی خواست و خود را معرفی کرد که نوکر مخصوص سردار است و برای انجام کار مهمی به اینطرف آمده بوده و بایستی فورا مراجعت نماید .
من او را می شناختم که لالَک نام دارد و اهل آبادی خودمان بنت می باشد ، مقداری از نان خود و شیر باو دادم ، او خورد و کمی استراحت کرد و بلافاصله و با شتاب حرکت کرد .
مرتب به اطراف و پشت سر خود نگاه می کرد .
مثل اینکه از چیزی وحشت داشت !.
دادشاه نشانیهای آن مرد را سئوال کرد و کماکان به جستجو ادامه داد در حالی که به نزدیکی بنت رسیده بود هنوز اثری از آن شبح مشاهده نمیشد . ناچار تصمیم به بازگشت گرفت . چون ادامه سفر با همراه داشتن تفنگ برایش مشکل و خطرناک بود .
بازگشت تا از آنچه در غیابش گذشته آگاه شود و چاره کار کند .
در نزدیکی آبادی دُهان ، در پناهگاهی پنهاد شد. شب فرا رسید .
از کوه پائین آمد و نزد پدر بیمار رفت . محمد شاه و احمدشاه را خبر کردند . آنان نیز آمدند .
دادشاه شروع به سخن گفتن کرد و گفت : ما برای خود آبرو و حیثیت داشتیم . خانواده داشتیم . پدر داشتیم . زن داشتیم . خانه و گله و نخلستان ، حقوق سردار را بموقع پرداختیم .
آنها پدرمان را اسیر کردند و شکنجه و عذاب دادند ، بی آبرو کردند ، تا او را زمینگیر ساختند .
به کپر همسر جوان من وارد شدند تا مرا بی آبرو سازند .
حالا هم بدنبالم هستند که اسلحه تحویل بدهم و اگراز قتل همسرم باخبر شوند تا مرا دستگیر نکنند و یا نکشند راحت نخواهند نشست .
محمدشاه گفت : برادر خبر رسیده که پیرداد به ژاندارمری فنوج عرضحال داده که دخترش را بقتل رسانیده ای و متواری شده ای .
آنها هم به کلیه پاسگاه ها بخشنامه کرده اند تا هرکجا ترا دیدند دستگیر نمایند .بنابراین دیگر نمی توانی در آبادی بمانی و بایستی تا پایان عمر در کوهستان سرگردان باشی .
بهتر است که از راه جنوب و دریا به شیخ نشینها بروی تا نام و نشانی از تو باقی نماند و موضوع فراموش شود .
دادشاه پاسخ داد : تا من آن مردک مادر بخطا را که از کپر همسرم خارج شده نیابم و جزایش را کف دستش نگذارم از منطقه خارج نمیشوم . ولی آنان شما را نیز راحت نخواهند گذاشت و بخاطر من شما را در سختی قرار می دهند تا مرا معرفی کنید .
بهتر است که فکری اساسی بکنیم .
برادران گفتند : ما تا پان کار با تو خواهیم بود . ولی فعلا بهتر است تو روزها در کوهستلن باشی و اگر خواستی برای تامین نیازهای خود به آبادی بیایی شب هنگام و دیر وقت بیایی . ما نیز سعی میکنیم در مواقعی که تو امکان پیدا نکنی نزد ما بیایی احتیاجات ترا در نقاطی که در کوهستان تعیین کنی پنهان سازیم تا تو آنها را برداری و اخبار را بترتیبی بتو خواهیم رساند . مصلحت آنست که بهیچ وجه آفتابی نشوی !