تارا فایل

ترجمه مهر هفتم هنر



ترجمه مهر هفتم
Seventh Seal

نوشته: اینگمار برگمان
By: Ingmar Bergman

شب با گرمایش، آسایشی مختصر آورده است و در سپیده دم هرم داغ باد بر دریای بی رنگ می وزد. شوالیه آنتونیوس بلاک، درمانده بر روی چند شاخه صنوبر که بر ماسه ها پراکنده اند، دراز کشیده است. چشمانش کاملاً باز و از شدت کم خوابی سرخ گشته اند.
در همان نزدیکی ملازمش یونس با صدایی بلند خرناس می کشد. او نیز درست در کناره جنگل و در میان درختان صنوبر از پای افتاده و به خواب رفته است. دهان او به سمت فلق باز می‎شود و صدایی غیرزمینی از حنجره اش بیرون می‎آید. با وزش ناگهانی باد، اسب ها به جنبش در می آیند و پوزه های نیم سوخته خود را به سمت دریا دراز می کنند. آنها نیز به اندازه صاحبانشان لاغر و فرسوده گشته اند.
شوالیه برمی خیزد و وارد آب های کم عمق می‎شود تا چهره آفتاب سوخته و لبان تاول زده اش را بشوید. یونس غلتی به سوی جنگل و تاریکی می زند. در خواب می نالد و به شدت موهای زبر سرش را می خاراند. اثر خراش بر روی سرش همچون سفیدی برق در برابر دوده است.
شوالیه به ساحل بازمی گردد و بر روی زانوانش می نشیند. در حالی که چشمانش بسته و ابروانش درهم کشیده است، نماز صبحش را به جا می‎آورد. دستانش در هم گره خورده اند و لبانش کلماتی را زمزمه می کنند. چهره اش تلخ و غمگین است. چشمانش را باز می کند و مستقیماً به خورشید صبحگاهی که همچون ماهی باد کرده و مرده ای از دریای مه آلود بالا می آید، خیره می‎شود. آسمان همچون گنبدی سربی، خاکستری و بی حرکت است. ابری گنگ و تیره در افق غربی معلق است. در بالا، کاملاً قابل رویت، مرغی دریایی با بال های بی حرکت در آسمان شناور است. فریاد او غریب و بی قرار است. اسب خاکستری بزرگ شوالیه سرش را بلند می کند و شیهه می کشد. آنتونیوس بلاک برمی گردد.
پشت سر او مردی سیاهپوش ایستاده است. چهره اش بسیار رنگ پریده است و دست هایش در چین های عبایش پنهان شده است.
شوالیه- تو کیستی؟
مرگ- من مرگم.
شوالیه- آیا برای من آمده ای؟
مرگ- من مدت هاست که در کنار توام.
شوالیه- خوب می دانم.
مرگ- آماده ای؟
شوالیه- بدنم ترسیده است، اما خودم نه.
مرگ- خب، این که مایه شرم نیست.
شوالیه از جایش برمی خیزد. می لرزد. مرگ عبایش را باز می کند تا آن را بر شانه های شوالیه بگذارد.
شوالیه- لحظه ای درنگ کن.
مرگ- این چیزیست که همه می گویند. من مجازات هیچ کس را به تعویق نمی اندازم.
شوالیه- تو شطرنج بازی می کنی. مگر نه؟
مرگ- تو از کجا می دانی؟
شوالیه- در نقاشی ها دیده و در تصانیف شنیده ام.
مرگ- بله. در واقع من شطرنج باز خوبی هستم.
شوالیه- اما تو نمی توانی از من بهتر باشی.
شوالیه در کیف سیاهی که در کنارش بود جستجو می کند و صفحه شطرنج کوچکی بیرون می‎آورد. آن را با دقت بر روی زمین می گذارد و شروع به چیدن مهره ها می کند.
مرگ- چرا می خواهی با من بازی کنی؟
شوالیه- من دلایل خودم را دارم.
مرگ- این یک امتیاز ویژه برای توست.
شوالیه- شرایط از این قرار است که من می توانم تا زمانی که در مقابل تو شکست نخورده ام، زنده بمانم. اگر من بردم تو مرا رها خواهی کرد. موافقی؟
شوالیه مشت هایش را به سوی مرگ بالا می‎آورد. مرگ ناگهان لبخندی به او می زند و به یکی از دست های شوالیه اشاره می کند. پیاده سیاه در آن دست قرار دارد.
شوالیه- تو سیاه را برداشتی.
مرگ- خیلی مناسب است. تو این طور فکر نمی کنی؟
شوالیه و مرگ بر روی صفحه شطرنج خم می‎شوند. پس از اندکی تامل، آنتونیوس بلاک، با پیاده مقابل شاهش آغاز می کند. مرگ نیز پیاده مقابل شاهش را حرکت می‎دهد.
نسیم سحری آرام شده است. جنبش بی امان دریا متوقف گشته و آب خاموش و بی صداست. خورشید از پشت مه بالا آمده و نورش همه جا را روشن می کند. مرغ دریایی در زیر ابر تیره شناور است، انگار که در آسمان منجمد شده باشد. روزی داغ و سوزان است.
یونس با ضربه ای به پشتش بیدار می‎شود. چشمانش را باز کرده، همچون خوکی خرخر می کند و خمیازه ای بلند می کشد. به زحمت می ایستد، اسبش را زین می کند و بسته سنگینی را بلند می کند.
شوالیه سوار بر اسب به آرامی از دریا دور شده و به سوی جنگلی که در نزدیکی ساحل و درست بالا جاده قرار دارد می رود. تظاهر می کند که صدای نماز صبح ملازمش را نشنیده است. یونس خیلی زود از او سبقت می‎گیرد.
یونس- (می خواند) خفتن بین دو پای فاحشه، زندگیم هر روز در حسرتشه.
او می ایستد. به اربابش می نگرد. اما شوالیه صدای آواز یونس را نشنیده است و یا تظاهر به آن می کند. برای اینکه بیشتر او را تحریک کند یونس این بار بلندتر می خواند.
یونس- (می خواند) اون بالا بالاها جای خدای قادر متعاله، اما برادرت شیطانه که همه جا می بینیش.
یونس بالاخره توجه شوالیه را جلب می کند. دست از خواندن می کشد. شوالیه، اسبش، اسب یونس و خود یونس تمام این ترانه ها را ازبرند. سفر طولانی و پر گرد و غبار آن ها از سرزمین مقدس، آن ها را پاکیزه نگاه نداشته بود. آن ها در دشتی باتلاقی که تا افق ادامه دارد می تازند و در دوردست دریایی که در زیر تابش سفید آفتاب می درخشد، خفته است.
یونس- در فروجستاد همه درباره نشانه های شر و اتفاقات هولناک سخن می گفتند. در شب، دو اسب یکدیگر را خورده بوند و در محوطه کلیسا گورها باز شده و بازمانده لاشه ها همه جا پخش شده بود. دیروز عصر چهار خورشید در آسمان می تابید.
شوالیه پاسخ نداد. در نزدیکی، سگی لاغر، نالان به سوی صاحبش که بر روی یک صندلی در زیر آفتاب داغ خفته است، می خزد. ابر سیاهی از مگس به دور سر و شانه های مرد جمع شده اند. سگ نگون بخت در حالی که به روی شکم دراز کشیده و دمش را می جنباند، پیوسته می نالد.
یونس از اسب پیاده شده، به مرد خفته نزدیک می‎شود. مودبانه از او نشانی ای می پرسد. وقتی جوابی نمی شنود، به طرف مرد می رود تا او را بیدار کند. بر روی شانه های مرد خفته خم می شود، اما به سرعت دستش را پس می کشد. مرد از عقب بر زمین می افتد و صورتش در مقابل یونس قرار می‎گیرد.
یک جنازه است که با حدقه خالی و دندان های سفید به یونس خیره شده است.
یونس دوباره سوار اسبش می‎شود و به اربابش می رسد. از قمقمه اش آبی می نوشد و کیف را به شوالیه می‎دهد.
شوالیه- خب، آیا راه را نشانت داد؟
یونس- نه، کاملاً.
شوالیه- چه گفت؟
یونس- هیچ
شوالیه- آیا لال بود؟
یونس- نه سرورم. من این را نگفتم. اتفاقاً کاملاً فصیح و شیوا بود.
شوالیه- اوه؟
یونس- او سخنور بود اما مشکل در این بود که حرف او افسرده کننده بود. (می خواند) زمانی روشن و با نشاطی، زمانی با کرم ها می خزی. سرنوشت تبه کار مخوفی است و تو، دوست من. قربانی آنی.
شوالیه- مجبوری بخوانی؟
یونس- نه.
شوالیه تکه ای نان به ملازمش می‎دهد تا برای مدتی او را ساکت نگه دارد. خورشید بی رحمانه آن ها را می سوزاند و قطرات عرق از چهره هاشان می چکد. ابری از غبار در اطراف اسب ها برخاسته است. آن ها در آنسوی خلیج و در امتداد بیشه زاری سبز می تازند. در سایه چند درخت تنومند، یک گاری قرار دارد که با کرباس خالدار پوشانده شده است. اسبی در نزدیکی گاری شیهه می کشد و اسب شوالیه به آن پاسخ می‎دهد. دو مسافر برای استراحت در زیر سایه درختان توقف نمی کنند و همچنان می تازند، تا در انحنای جاده ناپدید می گردند.
در خواب، یوف شعبده باز، صدای شیهه اسبش و پاسخی از دوردست را می شنود. می کوشد تا دوباره بخوابد اما فضای داخل گاری خفه کننده است. اشعه خورشید از خلال کرباس عبور کرده و به شکل نوارهای باریکی از نور، به صورت میا، همسر یوف و پسر یکساله شان میکائیل که در آرامش خفته است، می تابد. در نزدیکی آن ها یوناس اسکات که از سایرین مسن تر است، با صدای بلند خرناس می کشد.
یوف به بیرون گاری می خزد. در زیر درختان بلند، همچنان کمی سایه وجود دارد. مقداری آب می نوشد و غرغره می کند. نرمش مختصری انجام می‎دهد و با اسب لاغر و استخوانی اش صحبت می کند.
یوف-صبح بخیر. صبحانه خورده ای؟ من از بدبختی نمی توانم علف بخورم. نمی توانی به من یاد بدهی؟ کمی کارمان سخت شده است. در این منطقه از کشور کسی شعبده بازی دوست ندارد.
یوف توپ های شعبده بازی را برداشته، به آرامی شروع به بالا انداختن آن ها می کند. سپس به روی سرش می ایستد و چون مرغی قدقد می کند. ناگهان دست از کار می کشد و با نگاهی کاملاً شگفت زده می نشیند. باد موجب حرکت آرام درختان شده است. برگ ها می جنبند و زمزمه ای آرام پدید می آورند. گل ها و چمن ها به زیبایی خم شده اند و در جایی یک پرنده صدای چهچهه اش را بلند کرده است.
چهره یوف خندان و چشمهایش پر از اشک می گردد. با حالتی گیج و مبهوت بر زمین می نشیند و زنبورها و پروانه ها دور سرش وزوز می کنند. پرنده ناپیدا همچنان می خواند.
ناگهان باد از وزیدن باز می ایستد، پرنده نیز از خواندن. لبخند یوف محو می گردد و گل ها و چمن ها از گرما می پلاسند. اسب پیر همچنان به دور چراگاه راه می رود و دمش را همچون شلاقی به سمت مگس ها پرتاب می کند.
یوف به زندگی باز می گردد. به داخل گاری هجوم می‎برد و میا را بیدار می کند.
یوف- میا، بیدار شو. بیدار شو. میا، من یک چیزی دیدم. باید به تو بگویم.
میا- (وحشت زده می شنید) چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
یوف- من یک خیال داشتم. نه یک خیال نبود. حقیقی بود، کاملاً حقیقی.
میا- اوه، پس تو دوباره خیال داشتی.
صدای میا، سرشار از طعنه مودبانه است. یوف سرش را تکان می‎دهد و شانه های میا را می‎گیرد.
یوف- اما من او را دیدم.
میا- چه کسی را دیدی؟
یوف- مریم باکره را.
میا نمی تواند تحت تاثیر اشتیاق شوهرش قرار نگیرد.
میا- تو واقعاً او را دیدی؟
یوف- او آنقدر به من نزدیک بود که می توانستم لمسش کنم. او تاجی طلایی بر سر و جامه ای آبی رنگ با گلهای طلایی بر تن داشت. او پابرهنه بود و دست های کوچک قهوه ای رنگی داشت که کودکی را نگه داشته بود و به او راه رفتن می آموخت. سپس مرا دید که به او نگاه می کنم و لبخند می زنم. چشمانم از اشک پر شد و وقتی که اشک ها را پاک کردم، او ناپدید شد و همه چیز در آسمان مثل همیشه شد. می فهمی؟
میا- عجب تخیلی داری.
یوف- تو حرف های مرا باور نمی کنی. اما حقیقت دارد. نه مثل واقعیت هایی که هر روز می بینی بلکه از نوعی متفاوت.
میا- شاید از نوع واقعیتی که به ما گفتی، شیطان را در حالی که چرخ های گاری ما را با دمش قرمز رنگ می کرد، دیدی.
یوف- (متاثر) چرا باید این قضیه را پیش بکشی؟
میا- و سپس فهمیدی که زیر ناخن های خودت رنگ قرمز وجود دارد.
یوف- خب، شاید آن بار کار خودم بود. (مشتاقانه) من آن کار را کردم تا تو بقیه خیال هایم را باور کنی. خیال های حقیقی را. آن هایی که خودم انجام ندادم.
میا- (با شدت) تو باید خیال هایت را کنترل کنی، در غیر اینصورت مردم فکر می کنند که تو دیوانه ای، در صورتی که اینطور نیست. حداقل تا الان … از وقتی که من می شناسمت. درباره اش فکر کن. من مطمئن نیستم.
یوف- من که نمی خواهم خیال داشته باشم. ولی از دست من کاری ساخته نیست وقتی صداهایی با من سخن بگویند، باکره مقدس بر من ظاهر شود و فرشتگان و شیاطین همچون همراهان من باشند.
اسکات- (برمی خیزد) مگر من یک بار و برای همیشه نگفتم که، به خواب صبح نیاز دارم. من مودبانه از شما خواستم. به شما التماس کردم. اما فایده ای نداشت. پس حالا بهتان می گویم، خفه شوید.
پلک هایش از شدت ناراحتی می پرد. برمی گردد و دوباره شروع به خرناس کشیدن می کند. میا و یوف تصمیم عاقلانه ای گرفته و از گاری خارج می‎شوند. آن ها روی صندوقی می نشینند. میا، میکائیل را بر روی زانوانش گذاشته است. او لخت است و به شدت پیچ و تاب می خورد. یوف در کنار همسرش می نشیند. باد گرم و خشکی از سمت دریا می وزد.
میا- اگر کمی باران می بارید. همه چیز مثل زغال سوخته است. در زمستان چیزی برای خوردن نخواهیم داشت.
یوف- (خمیازه می کشد) ذخیره خواهیم کرد.
او این جمله را لبخند زنان و با حالتی غیر جدی می گوید. بدنش را کش می‎آورد و با خشنودی می خندد.
میا- من دوست دارم میکائیل زندگی بهتری نسبت به ما داشته باشد.
یوف- میکائیل بزرگ می‎شود تا به یک آکروبات فوق العاده تبدیل شود … یا یک شعبده باز که می‎تواند یک حقه غیرممکن را اجرا کند.
میا- چه حقه ای؟
یوف- که توپی را مجبور کند تا ساکن روی هوا بایستد.
میا- اما این غیرممکن است.
یوف- برای ما بله، ولی نه برای او.
میا- تو دوباره خیالاتی شدی.
میا خمیازه می کشد. آفتاب کمی او را کرخت می کند و او روی چمن دراز می کشد. یوف نیز چنین می کند و یکی از بازوهایش را دور شانه های همسرش می گذارد.
یوف- من یک ترانه سروده ام. در طول شب که خوابم نمی برد آن را ساختم. دوست داری بشنوی؟
میا- بخوان. من خیلی کنجکاوم.
یوف- اول باید بایستم.
او در حالی که پاهایش را ضربدری قرار داده می ایستد. با بازوهایش ژستی دراماتیک به خود می‎گیرد و با صدای بلند می خواند.
یوف- (می خواند) روی شاخه سوسن فاخته ای نشسته است، در مقابل آسمان تابستان. ترانه ای حیرت آور از مسیح می خواند و سروری بی پایان در آسمان هاست.
او دست از خواندن می کشد تا از سوی همسرش تعریف بشنود.
یوف- میا، خوابیده ای؟
میا- چه ترانه دوست داشتنی ای.
یوف- هنوز تمامش نکردم.
میا- من گوش دادم، اما فکر می کنم باید کمی بیشتر بخوابم. تو می توانی بقیه اش را بعداً بخوانی.
یوف- تو فقط می خوابی.
یوف کمی رنجیده خاطر است. نگاهی به پسرش، میکائیل می اندازد، اما او هم به آرامی بر روی چمن ها خوابیده است.
یوناس اسکات از گاری بیرون می‎آید. خمیازه می کشد. بسیار خسته و بدخلق است. در دستانش نقاب نتراشیده ای از مرگ قرار دارد.
اسکات- این مثلاً نقابی برای یک بازیگر است؟ اگر کشیش ها پول خوبی نمی دادند، برایشان بازی نمی کردم.
یوف- تو می خواهی نقش مرگ را بازی کنی؟
اسکات- فکرش را بکن. نجیب زادگان ترسان و عقل از سر پریده، فقط به خاطر چنین چیز مزخرفی.
یوف- کی قرار است که این نمایش را اجرا کنیم؟
اسکات- در جشن قدیسان در السینور. قرار است درست روی پله های کلیسا اجرایش کنیم. باور می کنی؟
یوف- بهتر نیست که یک نمایش فارس اجرا کنیم؟ مردم آن را بیشتر دوست دارند و به علاوه جالب تر است.
اسکات- احمق. می گویند که طاعون وحشتناکی در کشور شایع شده و کشیش ها مرگ ناگهانی و هرگونه رنج روحی را پیش بینی کرده اند.
میا اکنون بیدار است و با خشنودی به پشت دراز کشیده است. در حالی که انتهای علفی را می مکد و لبخند زنان به شوهرش نگاه می کند.
یوف- و کدام نقش را من بازی خواهم کرد؟
اسکات- تو یک احمق لعنتی هستی، به همین خاطر تو روح انسان خواهی بود.
یوف- یک نقش بد. البته.
اسکات- چه کسی اینجا تصمیم می گیرد؟ چه کسی، به هر حال، کارگردان این گروه است؟
اسکات پوزخند زنان، نقاب را بر چهره اش نگه می دارد و متن را از بر می خواند.
اسکات- این را در مغزت فرو کن. تو احمق. زندگی ات به نخی آویزان است و زمانت کوتاه. (با صدای معمولی) آیا زنها از این حالت من خوششان می‎آید؟ آیا می توانم نمایشی پربیننده داشته باشم؟ … نه. احساس می کنم که پیش از این ها مرده ام.
در حالی که با خود سخن می گوید به داخل گاری می رود. یوف در حالی که به جلو تمایل دارد می نشیند. میا کنار او، روی چمن دراز کشیده است.
میا- یوف
یوف- بله؟
میا- همین طور بنشین. تکان نخور.
یوف- منظورت چیست؟
میا- چیزی نگو.
یوف- من مثل یک قبر ساکتم.
میا- هیس! دوستت دارم.
امواج گرما، کلیسای سنگی خاکستری را در مهی سفید و عجیب پوشانده است. شوالیه از اسب پیاده شده، وارد کلیسا می‎شود. پس از بستن اسب ها، یونس به آرامی به دنبال او وارد می‎شود. وقتی وارد صحن کلیسا می‎شود از فرط تعجب می ایستد. در سمت راست ورودی یک نقاشی آبرنگ بسیار بزرگ بر روی دیوار وجود دارد. در حالی که هنوز کامل نشده است. بر روی یک داربست زمخت، نقاشی با کلاه قرمز و لباس رنگی نشسته است. او یک قلم مو در دهان دارد و با قلم موی دیگری که در دست دارد، چهره کوچک و وحشت زده یک انسان را در میان دریایی از چهره ها، نقاشی می کند.
یونس- این مثلاً چه چیزی را نشان می دهد؟
نقاش- رقص مرگ.
یونس- و آن یکی مرگ است؟
نقاش- بله. او با همه آن ها می رقصد.
یونس- چرا چنین چیز مزخرفی را می کشی؟
نقاش- فکر کردم که این نقاشی باعث می‎شود تا مردم به خاطر داشته باشند که باید بمیرند.
یونس- خب … این مسئله آن ها را خوشحال تر نمی کند.
نقاش- چرا باید یک نفر همیشه مردم را خوشحال کند؟ شاید ایده بدی نباشد که یک بار آن ها را بترسانیم.
یونس- در آن صورت، آن ها چشمانشان را می بندند و از دیدن نقاشی تو امتناع می ورزند.
نقاش- اوه، آن ها نگاه خواهند کرد. یک اسکلت همیشه جذاب تر از یک زن عریان است.
یونس- اگر تو آن ها را بترسانی …
نقاش- فکر خواهند کرد.
یونس- و اگر فکر کنند …
نقاش- حتی بیشتر خواهند ترسید.
یونس- و یک راست به طرف کشیش خواهند دوید.
نقاش- این به من ربطی ندارد.
یونس- تو فقط رقص مرگت را می کشی.
نقاش- من فقط چیزها را همان گونه که هستند می کشم. هر کس می‎تواند هر کاری که دوست دارد انجام دهد.
یونس- فقط فکر کن بعضی از مردم چگونه تو را نفرین خواهند کرد.
نقاش- شاید. اما آن وقت برای آن ها یک چیز سرگرم کننده می کشم تا به آن نگاه کنند. من باید زندگی کنم … حداقل تا زمانی که طاعون مرا از پای درنیاورده است.
یونس- طاعون. به نظر وحشتناک می رسد.
نقاش- تو باید جوش های روی گلوی یک مرد بیمار را می دیدی. باید می دیدی که چگونه بدنش آن چنان چروکیده بود که پاهایش همچون نخ های گره خورده شده بود. مثل مردی که آنجا کشیدم.
نقاش با قلم مویش اشاره می کند. یونس انسان نمای کوچکی را می بیند که بر روی چمن به خود می پیچد، چشمانش با نگاهی آشفته از شدت وحشت و درد رو به بالاست.
یونس- این وحشتناک است.
نقاش- دقیقاً همین طور است. او سعی می کند تا جوش ها را بشکافد، دستانش را گاز می گیرد، رگ هایش را با ناخن پاره می کند و فریادش در همه جا شنیده می‎شود. این تو را می ترساند؟
یونس- ترس؟ من؟ تو مرا نمی شناسی. کجای این چیزهایی که آن جا کشیدی ترسناک است؟
نقاش- مسئله قابل توجه این است که مخلوقات بدبخت فکر می کنند که طاعون تنبیهی از جانب خداوند است. انبوهی از مردم که به خود بندگان گناه می گویند در سراسر کشور حرکت می کنند و به خود و دیگران شلاق می زنند و تمام این ها به خاطر قهر خداوند است.
یونس- آیا واقعاً به خودشان شلاق می زنند؟
نقاش- بله، صحنه وحشتناکی است. من به درون گودالی خزیدم و هنگام رد شدن آن ها پنهان شدم.
یونس- یک مقدار برندی داری؟ در تمام روز آب خورده ام و این مرا مثل شتری در بیابان تشنه کرده است.
نقاش- فکر می کنم بالاخره ترساندمت.
یونس در کنار نقاش می نشیند. نقاشی که در حال آماده کردن گیلاس برندی است.
شوالیه در برابر محراب کوچکی زانو می زند. اطراف او تاریک و ساکت، و هوا سرد و مرطوب است. تصاویر قدیسان با چشمان سنگی به او می نگرند. چهره مسیح رو به بالاست. دهانش، انگار که فریادی از درد می کشد، باز است. بر روی ستون تصویری از یک شیطان مخوف وجود دارد که در پی یک انسان نگونبخت است. شوالیه صدایی از اتاقک اعتراف می شنود و به آن نزدیک می‎شود. چهره مرگ برای لحظه ای در پشت پنجره مشبک اتاقک نمایان می شود، اما شوالیه آن را نمی بیند.
شوالیه- می خواهم به راحت ترین شکلی که می توانم با تو سخن بگویم. اما چیزی در دل ندارم.
مرگ پاسخ نمی دهد.
شوالیه- پوچی، آینه ایست که به چهره خودم باز می گردد. من خود را در آن می بینم و پر از ترس و نفرت می شوم. به خاطر بی تفاوتی به یارانم، خود را از همراهی آنان محروم ساختم. اکنون در جهان ارواح زندگی می کنم. من در رویا و خیال خود محبوسم.
مرگ- و هنوز نمی خواهی بمیری.
شوالیه- بله.
مرگ- منتظر چه هستی؟
شوالیه- معرفت می خواهم.
مرگ- تو تضمین می خواهی؟
شوالیه- اسمش را هر چه دوست داری بگذار. آیا به دست آوردن خدا با حواس انسانی این قدر تصور ناپذیر است؟ چرا او خود را در پس غباری از قول های نصفه و نیمه و معجزات نادیده پنهان می کند؟
مرگ پاسخ نمی دهد.
شوالیه- چگونه می توانیم به مومنان خدا ایمان بیاوریم در حالی که به خودمان ایمان نداریم؟ چه خواهد آمد بر سر آنان که می خواهند ایمان بیاورند، ولی نمی توانند؟ و آنان که نه می خواهند و نه می‎توانند که ایمان بیاورند؟
شوالیه برای شنیدن پاسخ سکوت می کند اما هیچ کس پاسخ نمی دهد. سکوت مطلق حکمفرماست.
شوالیه- چرا نمی توانم خدا را در خود بکشم؟ چرا او در چنین وضعیت دردناک و توهین آمیزی زندگی می کند. در حالی که من به او توهین می کنم و می خواهم او را از بین ببرم. چرا؟ از اینها گذشته، آیا او یک حقیقت مجازی است که می‎توان آن را از خود راند؟ صدایم را می شنوی؟
مرگ- بله می شنوم.
شوالیه- من معرفت می خواهم. نه ایمان و نه فرض و گمان. معرفت می خواهم. می خواهم خدا دستش را به سوی من دراز کند، خود را آشکار سازد و با من سخن بگوید.
مرگ- اما او ساکت باقی می ماند.
شوالیه- من او را در تاریکی فرا می خوانم، اما هیچ کس در آنجا به نظر نمی رسد.
مرگ- شاید کسی آنجا نباشد.
شوالیه- در این صورت زندگی وحشتی ظالمانه خواهد بود. هیچ کس نمی تواند در تقابل با مرگ، زندگی کند، وقتی که می داند همه چیز، هیچ است.
مرگ- اکثر مردم هرگز به مرگ و یا پوچی نمی اندیشند.
شوالیه- اما روزی آن ها مجبور خواهند بود که در آخرین لحظه زندگی بایستند و به تاریکی بنگرند.
مرگ- وقتی آن روز بیاید …
شوالیه- در ترسمان تصویری می سازیم و به آن تصویر خدا می گوییم.
مرگ- تو نگرانی که …
شوالیه- مرگ امروز به ملاقات من آمد. ما با یکدیگر شطرنج بازی کردیم. این تعویق در مجازات فرصتی به من داد تا امری ضروری را ترتیب دهم.
مرگ- آن امر چیست؟
شوالیه- زندگی من پیگردی بیهوده بوده است. یک سرگردانی. حجم انبوهی از سخنان بی معنا. من هیچ ناراحتی و عذاب وجدانی احساس نمی کنم. چون زندگی اکثر مردم بسیار شبیه به این است. اما من مهلتم را برای یک عمل پرمعنا به کار خواهم برد.
مرگ- به همین دلیل است که با مرگ شطرنج بازی کردی؟
شوالیه- او حریفی باهوش است. اما من تاکنون به هیچ کس نباخته ام.
مرگ- چگونه در بازی از مرگ زیرک تر عمل می کنی؟
شوالیه- من ترکیبی از فیل و اسب به کار می برم که او هنوز کشف نکرده است. در حرکت بعدی یکی از رخ هایش را می زنم.
مرگ- به یاد می آورم.
مرگ چهره اش را برای لحظه ای از خلال پنجره اتاق اعتراف نشان می‎دهد و بلافاصله ناپدید می‎شود.
شوالیه- تو مرا فریب دادی. اما دوباره یکدیگر را ملاقات می کنیم و من راهی خواهم یافت.
مرگ- (نامرئی) در مهمان خانه یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد و آنجا بازی را ادامه خواهیم داد.
شوالیه دستش را بلند می کند و در زیر نور آفتاب که از پنجره ای کوچک به درون می‎آید، به آن می نگرد.
شوالیه- این دست من است. می توانم آن را تکان دهم. جریان خون را در آن حس می کنم. آفتاب همچنان بر بلندای آسمان است و من آنتونیوس بلاک با مرگ شطرنج بازی می کنم.
دستش را مشت می کند و تا شقیقه بالا می‎آورد.
در این مدت یونس و نقاش مشروب می خوردند و سرمستانه با یکدیگر صحبت می کردند.
یونس- من و اربابم خارج از کشور بوده ایم و به تازگی به وطن بازگشته ایم. می فهمی نقاش کوچک؟
نقاش- جنگ های صلیبی؟
یونس- (مست) دقیقاً. دو سال تمام روی سرزمین مقدس نشستیم و اجازه دادیم تا مارها گازمان بگیرند، حشرات نیشمان بزنند، حیوانات وحشی بخورندمان، کافران قصابی مان کنند، شراب مسموممان کند، زن ها شپشی مان کنند و شپش ها ما را ببلعند و تب ما را از بین ببرد و تمام این ها به خاطر قهر خداوند بود. جنگ ما آنقدر جنون آمیز بود که تنها یک آرمانگرای واقعی می‎تواند آن را درک کند. اما تو می گویی طاعون وحشتناک است.
نقاش- طاعون بدتر از آن است.
یونس- اه … به هیچ شکلی نمی توان نظر تو را تغییر داد. تو کله شقی. این حقیقت است.
نقاش- خودت کله شقی. خودت کله شقی. این حقیقتی ژرف تر است.
جونز شکل کوچکی می کشد که ظاهراً خودش است.
یونس- این ملازم یونس است. او به مرگ پوزخند می زند، خداوند را مسخره می کند، به خودش می خندد و به دختران هیزی می کند. دنیای او "دنیای جونز" است. باورپذیر تنها برای خودش، مضحک برای تمام کسانی که او را بی معنا برای بهشت و بی علاقه به جهنم به حساب می آورند.
شوالیه ملازمش را صدا می زند و قدم زنان از کلیسا خارج شده به زیر نور روشن آفتاب می رود. یونس آماده پایین آمدن از داربست می‎شود.
در خارج از کلیسا چهار سرباز و یک راهب در حال بردن یک دختر به داخل انبارند. چهره دختر رنگ پرده و بچگانه و موهایش تراشیده است. بند انگشتانش خونی و شکسته و چشمانش کاملاً باز است. هر چند که خیلی هوشیار به نظر نمی رسد.
یونس و شوالیه ایستاده اند و در سکوت تماشا می کنند. سربازان با سرعت و مهارت کار می کنند اما وحشت زده و مغموم به نظر می رسند. راهب از یک کتاب کوچک ورد می خواند. یکی از سربازان سطلی چوبی برمی دارد و روی دیوار کلیسا و اطراف زن را به خون آغشته می کند. یونس جلوی بینی اش را می‎گیرد.
یونس- این معجون بوی گند تعفن می‎دهد. به چه دردی می خورد؟
سرباز- او با یک فرد شیطانی مقاربت داشته است.
این جمله را با چهره ای وحشت زده زمزمه می کند و به اندودن دیوار با ماده چسبناک ادامه می‎دهد.
یونس- و حالا او در قرنطینه است.
سرباز- او فردا در دروازه شهر سوزانده خواهد شد. اما ما باید شیطان را از سایرین دور نگاه داریم.
یونس- (همچنان بینی اش را گرفته) و شما این کار را با این ماده چسبناک انجام می دهید.
سرباز- این بهترین علاج است؛ خون با صفرای یک سگ بزرگ مخلوط می‎شود. شیطان نمی تواند این بو را تحمل کند.
یونس- من هم همین طور.
یونس به سمت اسب ها می رود. شوالیه برای مدت کوتاهی می ایستد و چند لحظه به دختر جوان نگاه می کند. او تقریباً یک کودک است. به آرامی چشمش را به سوی شوالیه می گرداند.
شوالیه- آیا تو شیطان را دیده ای؟
راهب دست از خواندن می کشد و سرش را بلند می کند.
راهب- شما نباید با او صحبت کنید.
شوالیه- آیا می‎تواند خطرناک باشد؟
راهب- نمی دانم. اما او معتقد است که طاعون دارد و می‎تواند به روی ما تاثیر بگذارد.
شوالیه- متوجه شدم.
او سرش را به علامت تسلیم تکان می‎دهد و دور می‎شود. دختر شروع به نالیدن می کند. انگار که کابوس وحشتناکی می بیند. صدای فریاد دختر، دو مرد سوار را که حالا در فاصله ای زیاد در پایین جاده اند، متوجه خود می کند.
خورشید همچون گوی سرخی از آتش بر بلندای آسمان قرار دارد. قمقمه خالی است و یونس به دنبال جایی برای پر کردن آن است.
آن ها به چند کلبه روستایی در حاشیه جنگل می رسند. یونس اسب ها را می بندد، قمقمه را بر روی شانه اش می اندازد و به سوی اولین کلبه می رود. مثل همیشه حرکاتش آرام و بی صداست. در کلبه باز است. او بیرون کلبه می ایستد اما چون کسی را نمی بیند وارد می‎شود. درون کلبه بسیار تاریک است. پای یونس به جسم نرمی برخورد می کند. به پایین نگاه می کند. در کنار اجاق آهک کاری شده یک زن در حالی که صورتش رو به زمین قرار گرفته، افتاده است. با شنیدن صدایی نزدیک، یونس به سرعت پشت در پنهان می‎شود. مردی از نردبان اتاق زیر شیروانی پایین می‎آید. او تنومند و درشت اندام است. چشمانش سیاه و صورتش رنگ پریده و پف کرده است. لباسی خوش دوخت اما کثیف و مندرس بر تن دارد. یک کیف در دست دارد. به اطراف نگاه می کند و به اتاق داخلی می رود. رختخواب را زیر و رو می کند و چیزی در کیفش می گذارد. دزدکی در امتداد دیوار راه می رود. به قفسه ها نگاه می کند، چیز دیگری پیدا می کند و در کیفش می گذارد. به آرامی به اتاق خارجی بازمی گردد. زن مرده را برمی گرداند و با دقت انگشتری را از انگشت1 او بیرون می کشد. در این لحظه زن جوانی به آستانه در می رسد. می ایستد و به غریبه خیره می‎شود.
راوال: چرا این قدر متعجبی؟ من از یک مرده می دزدم. این روزها این یک شغل پردرآمد است.
دختر حرکتی انجام می‎دهد تا فرار کند.
راوال- تو فکر می کنی که به روستا بروی و ماجرا را تعریف کنی. این هیچ فایده ای نخواهد داشت. هر کدام از ما باید جان خودش را نجات دهد. به همین سادگی.
دختر- به من دست نزن.2
راوال- سعی نکن جیغ بکشی. هیچ کس در این اطراف نیست که صدایت را بشنود. نه خدا و نه انسان.
به آرامی به دختر نزدیک می‎شود و در پشت دختر می ایستد. اتاق خفه کننده، حالا کاملاً تاریک است. اما یونس کاملاً آشکار می‎شود.
یونس- من شناختمت. هر چند از آخرین بار ی که یکدیگر را دیدیم مدت زیادی می گذرد. اسم تو راوال بود از دانشکده الهیات روسکیند. تو دکتر میر ابلیس کلستیس دیابلیس هستی.
راوال لبخندی مضطربانه می زند و به اطراف می نگرد.
یونس- درست نمی گویم؟
دختر بی حرکت ایستاده است.
یونس- تو کسی بودی که ده سال قبل ارباب مرا بر لزوم ملحق شدن به سپاهیان جنگ های صلیبی در سرزمین مقدس متقاعد کردی. راوال به اطراف می نگرد.
یونس- ناراحت به نظر می رسی. شکم درد داری؟
راوال لبخندی از روی نگرانی می زند.
یونس- وقتی تو را می بینم معنای این ده سال را که پیش از این تلف شده می پنداشتم، درمی یابم. زندگی ما خوب بود و ما از خودمان رضایت کامل داشتیم. خداوند می خواست ما را به خاطر خشنودیمان تنبیه کند. به همین دلیل تو را فرستاد تا زهر مقدست را بر شوالیه بپاشی.
راوال- من آن کار را با حسن نیت انجام دادم.
یونس- اما حالا چه؟ خودت بهتر می دانی مگر نه؟ چون حالا تو یک دزد شده ای. شغلی مناسب تر و پردرآمدتر برای یک رذل. این طور نیست؟
یونس با حرکتی سریع چاقو را از دست راوال درمی آورد و ضربه ای به او می زند که راوال روی زمین می افتد و یونس درصدد آن است که کار او را تمام کند. ناگهان دختر جیغ می کشد. یونس دست از کشتن راوال می کشد و با دستانش ژستی از بخشش به خود می‎گیرد.
یونس- به هر حال من یک تشنه به خون بی رحم نیستم.
پشت راوال را خم می کند.
راوال- مرا نزن.
یونس- من جرات ندارم که به تو دست بزنم، دکتر. اما به یاد داشته باش، دفعه بعد که ببینمت به روی صورتت داغ خواهم زد. درست همان کاری که با دزدها می کنند. (برمی خیزد) چیزی که من به خاطرش آمدم پر کردن قمقمه ام بود.
دختر- ما چشمه ای عمیق با آب سرد و تازه داریم. بیایید، من نشانتان می‎دهم.
آن دو از خانه خارج می‎شوند. راوال چند لحظه ای به همان شکل دراز می کشد، سپس به آرامی برمی خیزد و به اطراف نگاه می کند. چون کسی را نمی بیند، کیفش را برمی دارد و فرار می کند. یونس تشنگی اش را فرومی نشاند و کیفش را از آب پر می کند. دختر به او کمک می کند.
یونس- اسم من یونس است. من جوانی خوش مشرب و پرحرفم که هرگز چیزی به جز افکار شفقت آمیز و کردار نیک و اصیل نداشته است. من نسبت به دختران جوان از همه مهربان ترم. با آن ها حدی برای مهربانی ام وجود ندارد.
دختر را در ‎آغوش می‎گیرد و سعی می کند تا او را ببوسد. اما دختر خود را عقب نگه می دارد. بلافاصله او علاقه اش را از دست می‎دهد. کیف آبش را به روی شانه می اندازد و گونه های دختر را نوازش می کند.
یونس- خدا نگهدار. دختر من. من می توانم خیلی راحت سرزنشت کنم اما بین من و تو، من از این نوع عشق بیزارم چون در نهایت به سردی خواهد گرایید.
لبخندی دلپذیر می زند و از او دور می‎شود. پس از طی مسافتی کم، برمی گردد. دختر هنوز آنجاست.
یونس- حالا که فکر می کنم، می بینم که به یک خانه دار نیاز دارم. تو می توانی غذای خوب درست کنی؟
دختر سرش را به علامت تایید تکان می‎دهد.
یونس- تا آن جایی که می دانم، من هنوز متاهلم. اما احتمال می‎دهم که همسرم تا به حال مرده باشد. به همین خاطر به یک خانه دار نیاز دارم.
دختر پاسخ نمی دهد، اما برمی خیزد.
یونس- لعنت بر شیطان! بیا و آن طور خیره به من نگاه نکن. من جانت را نجات دادم و تو خیلی به من مدیونی.
دختر در حالی که سرش به جلو خمیده است به طرف یونس حرکت می کند. یونس برای او صبر نمی کند و به سمت شوالیه می رود. شوالیه ای که صبورانه منتظر ملازمش است.
مسافرخانه در بخش شرقی ایالت قرار دارد. طاعون در سفرش در طول ساحل هنوز به این منطقه نرسیده است. بازیگران گاری شان را زیر درختی در حیاط مسافرخانه گذاشته اند. لباس های رنگی پوشیده و نمایشی فارس را اجرا می کنند.
تماشاگران نمایش را می بینند و با صدای بلند درباره آن نظر می دهند. بازرگانانی با صورت های چاق و عرق کرده، محصلین، جهانگردان، کشاورزان و شیرفروشان در جمعیت حضور دارند. تعداد زیادی از بچه ها روی درخت و اطراف گاری نشسته اند.
شوالیه و ملازمش در سایه دیواری نشسته اند و آب جو می نوشند و در گرمای نیمروز چرت می زنند. دختر اهل روستای متروکه در کنار یونس خوابیده است. اسکات طبل می زند، یوف فلوت می نوازد و میا رقصی شاد و سرزنده را اجرا می کند. آن ها در زیر خورشید سفید سوزان عرق می ریزند. وقتی نواختن موسیقی به پایان می رسد، اسکات پیش می‎آید و تعظیم می کند.3
اسکات- خانم ها و آقایان گرامی، از توجه شما سپاسگزارم. لطفاً همچنان بایستید و یا بر روی زمین بنشینید. چون قصد داریم یک تراژدی در مورد زن خائن، شوهر حسودش و عاشق زیباروی … که من باشم، اجرا کنیم.
میا و یوف به سرعت لباسشان را عوض می کنند و بار دیگر بر روی صحنه حاضر می‎شوند. برای عموم تعظیم می کنند.
اسکات- این شوهر است و این هم زن. اگر ساکت باشید یقیناً چیز باشکوهی خواهید دید. همانطور که گفتم من نقش عاشق را بازی می کنم و من هنوز وارد نشده ام. به همین دلیل عجالتاً پشت پرده قائم می شوم. (عرق پیشانی اش را پاک می کند) هوا بی حمانه گرم است. فکر می کنم طوفان شدیدی در راه باشد.
پایش را در پشت پای یوف قرار می‎دهد، به طوری که انگار به او پشت پا می زند. سپس دامن میا را بلند می کند و حالتی به چهره اش می‎دهد که انگار دنیای زیر آن را دیده است و سپس پشت پرده پرزرق و برق وصله دار پنهان می‎شود.
اسکات بسیار خوش تیپ است. حالا او می‎تواند خود را در بازتاب لگنی حلبی ببیند. موهایش مجعد و ابروهایش پرپشت است. گوشواره های درخشانش رقابت پایاپایی با دندانهایش دارند و گونه هایش هم طراز گل سرخ است. او در پشت گاری نشسته است، در حالی که پاهایش آویزان است و با خود سوت می زند.
در این مدت یوف و میا تراژدی شان را اجرا می کنند.4 هر چند که صدای تحسین و هلهله به گوش نمی رسد. اسکات ناگهان درمی یابد که کسی به او نگاه می کند. این مسئله را با نگاه دقیق در لگن حلبی متوجه می‎شود. زنی آنجا ایستاده است، از هر نظر باوقار و باشکوه است.
اسکات اخم می کند. با خنجر کوچکش بازی می کند و هراز چند گاهی، نگاهی رندانه، اما آتشین به مهمانش می اندازد.
دختر ناگهان درمی یابد که یکی از کفش هایش دقیقاً اندازه اش نیست. خم می‎شود تا کفشش را تعمیر کند. با این کار به سینه بخشنده اش اجازه می‎دهد تا از زندانش بیرون بیاید. نه بیش از آن اندازه که نجابت و پاکدامنی اجازه می‎دهد. اما به هر حال کافی به نظر می رسد. پس بازیگر با چشمان با تجربه اش فوراً می بیند که پاداش هایی وسیع برایش وجود دارد.
حالا او نزدیک تر می‎آید. زانو می زند و بقچه ای را که حاوی غذایی لذیذ و قمقمه ای پر از شراب قرمز است باز می کند. یوناس اسکات خود را کنترل می کند تا بر اثر هیجان از گاری بیرون نیفتد. او بر روی پله های گاری ایستاده است. به درختی که در نزدیکی اش قرار دارد، تکیه می‎دهد. سپس پاهایش را به صورت ضربدری قرار داده، تعظیم می کند.
زن بی صدا به ران جوجه ای که روغن از آن می چکد گاز می زند. در این لحظه بازیگر، تحت نگاهی تابناک و پر از میل شهوانی قرار می‎گیرد.
اسکات با دیدن این نگاه، تصمیمی آنی می‎گیرد. از گاری به پایین می پرد و در مقابل دوشیزه خجالت زده زانو می زند. دختر از نزدیکی اسکات دچار ضعف می‎شود. با نگاهی شکننده به اسکات می نگرد و به سختی نفس می کشد. اسکات از بوسیدن دست و پاهای تپل دختر فروگذار نمی کند. آفتاب به روشنی می تابد و پرنده ای کوچک در بوته ها سروصدا می کند.
حالا دختر مجبور به نشستن است. به نظر می رسد که پاهایش دیگر توان ایستادن ندارند. با حالتی گیج و سردرگم تکه ای دیگر از ران جوجه را از کیف بزرگ غذایش بیرون می‎آورد و آن را با حالتی جذاب و پیروزمندانه به سوی اسکات می‎گیرد. به طوری که انگار بکارتش را به عنوان پاداش به او تقدیم می کند.
اسکات لحظه ای درنگ می کند. به هر حال او هنوز یک استراتژیست است. او می گذارد تا جوجه بر روی چمن بیفتد، آنگاه چیزی در گوش های سرخرنگ زن نجوا می کند.
حرف هایش ظاهراً دختر را خشنود می سازد. او بازوهایش را به دور گردن بازیگر حلقه می کند و با چنان سبعیتی او را به سوی خود می کشد که هر دو تعادلشان را از دست می دهند و روی چمن نرم غلت می خورند. پرندگان کوچک بال هاشان را به هم می زنند و با حالتی وحشت زده جیغ می کشند.
یوف در زیر آفتاب داغ با فانوسی در دست ایستاده است5. میا تظاهر می کند که روی نیمکت کوچک روی صحنه خوابیده است.
یوف- شب و مهتاب حکمفرمایند. همسرم به آرامی اینجا خفته است.
صدایی از جمعیت- آیا او خرناس می کشد؟
یوف- باید تذکر بدهم که این یک تراژدی است و در تراژدی خرناس نمی کشند.
صدایی از جمعیت- اما من فکر می کنم به هر حال باید خرناس بکشد.
این پیشنهاد باعث ایجاد نشاط در بین تماشاگران می‎شود. یوف کمی گیج شده است و از شخصیت خود بیرون آمده است. اما میا در همان حال می ماند و خرناس می کشد.
یوف- شب و مهتاب اکنون حکمفرمایند. همسرم اینجا خرناس … یعنی خوابیده است. من حسودم، گرچه تاکنون نبوده ام. من پشت این در پنهان می شوم. همسرم وفادار است اما به عاشقش و نه به من. او به زودی دزدکی خواهد آمد و احساسات شهوانی همسرم را بیدار خواهد کرد. باید او را به خاطر تجاوز به همسرم بکشم. اوه. دارد می‎آید. در زیر مهتاب. پاهای سفیدش می درخشند. ساکت چون یک موش اینجا دراز می کشم بی آنکه به او بگویم که در آستانه مرگ است.
یوف خود را پنهان می کند، میا بلافاصله دست از خرخر می کشد. می نشیند و به سمت چپ نگاه می کند.
میا- ببین که در این شب تاریک، عاشقم می‎آید. لذت زندگی ام.
او ساکت می‎شود و با چشمان کاملاً باز به مقابلش می نگرد. حال و هوای حیاط مقابل مسافرخانه تا به حال به رغم گرما، پرنشاط بوده است. ناگهان تغییر سریعی رخ می‎دهد. مردمی که می خندیدند و پچ پچ می کردند حالا کاملاً ساکت شده اند. چهره هایشان در زیر پوست آفتاب سوخته، رنگ پریده به نظر می رسد. کودکان دست از بازی کشیده و با دهان باز و چشم های وحشت زده ایستاده اند.
یوف از پشت پرده بیرون می‎آید. صورت رنگ شده اش وحشت زده است. میا در حالی که میکائیل را در آغوش دارد برمی خیزد. چند زن از میان جمعیت بر زانو می افتند، برخی دیگر چهره هاشان را می پوشانند. بسیاری، زیر لب نمازهای فراموش شده شان را می خوانند.
همگی رویشان را به سوی جاده سفید رنگ برمی گردانند. حالا فقط ترانه ای با صدای زیر شنیده می‎شود. صدایی آشفته و دیوانه وار. همچون یک جیغ. مسیحی مصلوب در بالای تپه حرکت می کند.
حمل کنندگان صلیب خیلی زود در میدان دید قرار می گیرند. تعداد بیشتر و بیشتری از راهبان به دنبال هم می آیند. در حالی که تخت های بزرگی که تابوت در آن است را حمل می کنند و یا به آثار مقدس چنگ می زنند. دست هایشان را به طور متناوب دراز می کنند. گرد و خاک در اطراف کلاههای سیاهشان پراکنده است. دود غلیظ و خاکستری رنگی از آتشدان ها بیرون می‎آید که بوی گیاهان متعفن می‎دهد.
پس از صف راهبان گروه دیگری می آیند. ستونی است از مردان، پسران، پیرمردان، زنان، دختران و کودکان. همه آن ها تازیانه های فلزی در دست دارند و با آن خود و یکدیگر را می زنند و سرمستانه فریاد می کشند. آن ها از درد به خود می پیچند. چشم هایشان به شکل وحشیانه ای ورم کرده است. لب هاشان بر اثر گاز گرفتن پاره شده است و کف از آن می چکد. آن ها دچار جنون شده اند. در تمام این مدت سرودی جیغ مانند از حنجره های در حال ترکیدن آن ها شنیده می‎شود. با شور و هیجان زیاد، خود را از تک و تا نمی اندازند و برای شدت بخشیدن به شلاق زدن به یکدیگر کمک می کنند.
حالا دسته شلاق زنان در محل تقاطع دو جاده در مقابل مسافرخانه متوقف شده اند. راهبان بر روی زانوهایشان می افتند و چهره هاشان را با دست های گره کرده و بازهای به هم فشرده پنهان می کنند. سرودشان هرگز قطع نمی‎شود. پیکره مسیح بر روی صلیبی چوبی به بالای سر جمعیت برده می‎شود. او مسیحی با نشاط نیست بلکه عیسی ایست رنج کشیده، زخمی و خونین، با میخ های چکش خورده و چهره ای متشنج از شدت درد. پسر خدا بر صلیب چوبی میخکوب شده است و از تحقیر و شرم رنج می‎برد. اکنون توبه کاران بر روی خاک جاده می افتند. آنها همچون احشام قربانی شده در جایی که ایستاده بودند از پای در می آیند. جیغ آن ها به همراه سرود راهبان در میان ابر مبهم حاصل از بخور، به سوی آتش سفید خورشید، بلند می‎شود.
راهب درشت اندامی از روی زانو بلند می‎شود و چهره اش را که بر اثر آفتاب، سرخ شده است، نمایان می سازد. چشمانش برق می زنند. صدایش کلفت و کمی تمسخرآمیز است.
راهب- خداوند ما را به مجازات، محکوم کرده است. ما باید در مرگی سیاه نابود شویم. شما آنجا چون چهارپایانی بی افسار ایستاده اید. شما، ای کسانی که با خشنودی و رضایت نشسته اید، آیا می دانید که این ممکن است آخرین ساعت عمرتان باشد؟ مرگ درست پشت سرتان ایستاده است. می توانم تلالوی تاجش را در زیر نور آفتاب ببینم. داسش به محض اینکه آن را به بالای سرتان می‎آورد، می درخشد. کدام یک از شما زودتر کشته خواهد شد؟ تویی که آنجا ایستاده ای و مثل بز به من خیره شده ای، آیا دهان تو تا شبانگاه با آخرین نفس نیمه تمام بسته خواهد شد؟ و تو، زنی که سرشار از غرور و رضایتی. آیا تو قبل از طلوع خورشید، رنگ پریده و خاموش خواهی بود؟ شما به آنجا بازخواهید گشت با بینی های آماسیده و پوزه هایی احمقانه. آیا شما یکسال دیگر فرصت دارید تا با انکارتان، دنیا را بیالایید؟ آیا می دانید، ای احمق های بی شعور، که باید امروز یا فردا بمیرید؟ چرا که همه شما محکومید. شنیدید چه گفتم؟ حرفم را شنیدید؟ شما محکوم شده اید. محکوم.
راهب ساکت می‎شود. با چهره ای تلخ و سرد و نگاهی اهانت آمیز به اطراف می نگرد. حالا، دست هایش را گره می کند، با پاهای باز روی زمین زانو می زند و چهره اش را به سوی بالا می گرداند.
راهب- خدایا به خاطر حقارتمان به ما رحم کن. از روی نفرت و تحقیر از ما روی برنگردان و با ما رحیم باش. به خاطر پسرت عیسی مسیح.
او در مقابل جمعیت صلیب می کشد و با صدایی قوی شروع به خواندن سرودی جدید می کند. راهبان برمی خیزند و در خواندن سرود شرکت می کنند و توبه کاران به طوری که انگار با نیرویی فوق بشری تحریک شده باشند بار دیگر شروع به شلاق زدن خود کرده و ناله و شیون را از سر می گیرند.
جمعیت به کار خود ادامه می‎دهد و اعضای جدید به پشت ستون اضافه می‎شوند. دیگرانی که قادر به ادامه نیستند گریه کنان بر روی خاک جاده می افتند.
یونس آب جویش را می نوشد.
یونس- یاوه گویی لعنتی درباره قیامت. آیا این خوراک ذهن انسان مدرن است؟ آیا او واقعاً انتظار دارد که جدی اش بگیریم؟
شوالیه خسته پوزخندی می زند.
یونس- بله، شما الان به من پوزخند می زنید سرور من. اما اجازه بدهید به این نکته اشاره کنم که من نیز اکثر افسانه ها و قصه هایی که ما، مردم به یکدیگر می گوییم را خوانده، شنیده و تجربه کرده ام.
شوالیه- (خمیازه می کشد) بله، بله.
یونس- حتی قصه های ارواح درباره خداوند پدر، فرشتگان، عیسی مسیح و روح القدس را … تمام این ها را بدون دخالت احساسات پذیرفتم.
خم می‎شود و سر دختر را که روی پای او خوابیده است، نوازش می کند. شوالیه به آرامی آب جو می نوشد.
یونس- (با خشنودی) شکم کوچکم دنیای من است. سرم ابدیت من است و دستانم دو خورشید شگفت انگیز. ساق هایم پاندول های لعنتی زمان اند و پاهای کثیفم سرآغاز با شکوه فلسفه ام هستند. همه چیز به ارزش یک اروغ است با این تفاوت که اروغ زدن رضایت بخش است.
لیوان آب جو خالی شده است. یونس آهی می کشد و برمی خیزد. دختر همچون سایه ای تعقیبش می کند.
در حیاط، یونس مردی قوی هیکل و سیه چرده را ملاقات می کند. او با فریادی بلند یونس را متوقف می کند.
یونس- برای چه فریاد می کشی؟
پلوگ- من پلوگ آهنگرم و تو ملازم یونسی.
یونس- بستگی دارد.
پلوگ- همسر مرا ندیدی؟
یونس- نه، ندیدم. ولی اگر او را دیده بودم و او مثل تو می بود، به سرعت فراموش می کردم که او را دیده ام.
پلوگ- خب، پس تو او را ندیده ای.
یونس- شاید فرار کرده است.
پلوگ- تو چیزی می دانی؟
یونس- من خیلی چیزها می دانم. اما نه درباره همسر تو. برو به مسافرخانه. شاید بتوانند کمکت کنند.
آهنگر با ناراحتی آه می کشد و به داخل می رود.
مسافرخانه کوچک و پر از آدم هایی است که برای فراموش کردن ترس اخیرشان از آخرت می خورند و می نوشند. در اجاق گاز روباز خوک کباب شده ای بر روی سیخی آهنی می گردد. خورشید در پشت پنجره می درخشد. اشعه تیز خورشید تاریکی ناشی از دود و عرق اتاق را درهم می شکند.
بازرگان- بله، درست است. طاعون در تمام ساحل غربی گسترش یافته است. مردم مثل مگس می میرند. معمولاً تجارت در این فصل سال رونق دارد، اما لعنتی، تمام اجناس انبارم نفروخته باقی مانده اند.
زن- آن ها از روز قضا سخن می گویند و تمام این نشانه ها وحشتناک است. کرم ها دست ها را می خورند و شیاطین دیگری از درون یک پیرزن بیرون آمده اند و در روستا زنی، فرزندی با سر گوساله به دنیا آورده است.
پیرمرد- روز قضا، تصور کنید.
کشاورز- یک ماه است که باران نباریده است. قطعاً تمامی محصولاتمان از دست خواهد رفت.
بازرگان- و مردم کارهای احمقانه انجام می دهند. به نقاط مختلف کشور می گریزند و طاعون را با خود به هر کجا که می روند، می برند.
پیرمرد- روز قضا، فقط فکر کنید. فقط فکر کنید.
کشاورز- اگر این طور که می گویند باشد، من فکر می کنم که هر کس باید مراقب خانه اش باشد و تا زمانی که می‎تواند از زندگی لذت ببرد.
زن- اما چیزهای دیگری نیز وجود دارد. چیزهایی که حتی نمی توان به زبان آورد. (نجوا کنان) چیزهایی که نباید نام برده شوند … اما کشیش ها می گویند، زن آن را بین دو پایش حمل می کند و به همین دلیل، باید خود را تطهیر کند.
پیرمرد- روز قضا و سواران آخرالزمان در پیچ جاده روستا می ایستند. تصور می کنم که آن ها در شب قضاوت ظاهر ‎شوند. در لحظه غروب خورشید.
زن- افراد زیادی هستند که خود را با آتش تطهیر کرده و مرده اند. اما کشیش ها می گویند بهتر است منزه بمیریم تا اینکه در جهنم زندگی کنیم.
بازرگان- این پایان کار است. هیچ کس این را بلند نمی گوید اما همه می دانیم که این پایان کار است و مردم از شدت ترس دیوانه خواهند شد.
کشاورز- پس تو نیز ترسیده ای.
بازرگان- البته که ترسیده ام.
پیرمرد- روز قضا. شب می‎شود و فرشتگان بر قبرهای باز نزول می کنند. تماشای آن وحشتناک خواهد بود.
آن ها نزدیک به هم نشسته اند و به آرامی صحبت می کنند.
پلوگ آهنگر راهش را تا کنار یوف باز می کند. او همچنان لباس تئاتر را بر تن دارد. در مقابلش راوال با چهره ای عرق کرده ایستاده است. راوال دست بندی را روی میز می گذارد.
راوال- این دست بند6 را می خواهی؟ ارزان است.
یوف- من پولش را ندارم.
راوال- این نقره اصل است.
یوف- زیباست، اما قطعاً برای من گران خواهد بود.
پلوگ- ببخشید، اما کسی هست که همسر مرا دیده باشد؟
یوف- آیا او ناپدید شده است؟
پلوگ- می گویند فرار کرده است.
یوف- آیا او تو را قال گذاشت؟
پلوگ- با یک بازیگر
یوف- بازیگر! اگر او این قدر بدسلیقه است، به نظر من بهتر است بگذاری برود.
پلوگ- راست می گویی. ابتدا فکر کردم که او را بکشم.
یوف- اوه. اما کشتن او کاری وحشتناک است.
پلوگ- همچنین قصد دارم آن بازیگر را بکشم.
یوف- بازیگر!
پلوگ- البته، آن کسی که با او فرار کرده است.
یوف- او چه کاری کرده که مستحق مرگ باشد؟
پلوگ- تو دیوانه ای؟
یوف- بازیگر! حالا فهمیدم. تعداد زیادی از آن ها وجود دارد. حتی اگر کار خاصی هم نکرده باشد، باید او را بکشی، چون صرفاً یک بازیگر است.
پلوگ- می دانی، همسر من همیشه به حقه های تئاتر علاقه داشت.
یوف- این از بدبختی اوست.
پلوگ- بدبختی او، نه من. زیرا کسی که با بدبختی به دنیا می آید، می‎تواند از بدبختی های بیشتری رنج ببرد. این طور نیست؟
حالا راوال وارد بحث می‎شود. به آرامی مشروب می نوشد و صدایش شیطانی و جیغ گونه است.
راوال- گوش کن، تو. تویی که آنجا نشسته ای و به آهنگر دروغ می گویی.
یوف- من؟ دروغ؟
راوال- تو نیز یک بازیگری و احتمالا شریک تو است که با همسر سابق پلوگ فرار کرده است.
پلوگ- تو نیز یک بازیگری؟
یوف- بازیگر! من! تمایل زیادی ندارم که خود را بازیگر بنامم.
راوال- ما باید تو را بکشیم. تنها راه منطقی این است.
یوف- (می خندد) تو واقعاً مضحکی.
راوال- چقدر عجیب … رنگت پریده است. مگر گناهی مرتکب شده ای؟
یوف- تو مضحکی. (رو به پلوگ) تو فکر نمی کنی که او مضحک است؟ … پس اینطور فکر نمی کنی.
راوال- شاید لازم باشد مثل شما اراذل، روی صورتت را با چاقو علامت بگذاریم.
پلوگ دستش را چنان محکم بر سر میز می کوبد که ظرفها از روی میز می پرند. برمی خیزد.
پلوگ- (فریاد زنان) با زن من چه کرده ای؟
اتاق ساکت شده است. یوف به اطراف نگاه می کند اما راه خروجی نمی بیند. هیچ راهی برای فرار. دستش را روی میز می گذارد. ناگهان چاقویی در هوا برق می زند و بر روی میز و بین انگشتان او فرود می‎آید.
یوف- تو می خواهی به من آسیب برسانی؟ آیا من کسی را تحریک کرده و یا فراری داده ام؟ من اکنون می روم و هرگز باز نخواهم گشت.
یوف یکی پس از دیگری به چهره های مردم نگاه می کند، اما به نظر نمی رسد کسی آماده کمک یا دفاع کردن از او باشد.
راوال- بایست تا همه صدایت را بشنوند. بلندتر حرف بزن.
یوف از جای خود می جهد. دهانش را باز می کند تا چیزی بگوید، اما حتی کلمه ای از دهانش بیرون نمی آید.
راوال- روی سرت بایست تا بفهمیم که چه بازیگر خوبی هستی.
یوف روی میز می ایستد و روی سرش قرار می‎گیرد. دستی او را به جلو هل می‎دهد و نقش بر زمین می کند. پلوگ برمی خیزد و او را با یک دست بلند می کند.
پلوگ- (فریاد زنان) با زن من چه کرده ای؟
پلوگ او را با خشم فراوان چنان می زند که یوف بر فراز میز به پرواز درمی آید. راوال به روی او خم می‎شود.
راوال- این طور نالان آنجا دراز نکش. بلند شو و برقص.
یوف- نمی خواهم. نمی توانم.
راوال- نشان بده چگونه ادای یک خرس را در می آوری؟
یوف- من نمی توانم نقش یک خرس را بازی کنم.
راوال- بگذار ببینیم. اگر نتوانستی بازی کنی، آنوقت قبول است.
راوال با نوک چاقو به آرامی به یوف سیخ می زند. یوف در حالی که عرق سرد بر گونه ها و پیشانی اش نشسته است، برمی خیزد. از شدت ترس نیمه جان شده است. او بر روی میز شروع به پریدن و جست و خیز می کند. با حرکاتی موزون دست ها و پاهایش را تکان می‎دهد و شکلک های عجیب و غریبی از خود درمی آورد. برخی از افراد می خندند، اما بیشتر آنها ساکت نشسته اند. یوف نفسی عمیق می کشد، به طوری که گویی ریه هایش در حال ترکیدن هستند. بر روی زانو می افتد و شخصی بر روی او آب جو می ریزد.
راوال- درست بایست. خرس خوبی باش.
یوف- من به هیچ کس آسیبی نرساندم. دیگر نیروی کافی برای نقش خرس را ندارم.
در این لحظه در باز شده و یونس وارد می‎شود. یوف فرصت را غنیمت شمرده، فرار می کند. راوال قصد دارد او را تعقیب کند اما ناگهان می ایستد. یونس و راوال به یکدیگر نگاه می کنند.
یونس- یادت می‎آید قرار بود که اگر دوباره ببینمت، چه کارت کنم؟
راوال بدون اینکه سخنی بگوید گامی به عقب برمی دارد.
یونس- من مردی هستم که سر حرف خود می ایستد.
یونس چاقویش را بیرون می‎آورد و از پیشانی تا گونه راوال را می شکافد. راوال به سمت دیوار تلوتلو می خورد.
حالا آن روز گرم، شب شده است7. صدای آواز و فریاد از مسافرخانه به گوش می رسد. در گودالی نزدیک جنگل، نوری همچنان می درخشد درپس علف ها و بوته ها، بلبلان می خوانند و طنین صدای آن ها سکوت را می شکند.
گاری بازیگران در دره کوچکی قرار گرفته است و در فاصله ای نه چندان دور، اسبشان در حال چریدن علف های خشک است. میا در حالی که پسرش را در ‎آغوش دارد، در مقابل گاری نشسته است. آن ها با هم بازی می کنند و با خوشحالی می خندند. حالا نوری ضعیف تپه را روشن می کند. آخرین بازتاب از ابرهای قرمز فراز دریاست.
در فاصله ای نه چندان دور، شوالیه بر روی صفحه شطرنج خم شده است. دستش را بلند می کند.
نور عصرگاهی از روی چرخ های سنگین گاری، زن و فرزندش عبور می کند. شوالیه برمی خیزد. میا او را می بیند و لبخند می زند. برای سرگرم کردن شوالیه پسر بازیگوش خود را بلند می کند.
شوالیه- اسمش چیست؟
میا- میکائیل.
شوالیه- چند سالش است؟
میا- اوه، به زودی دو ساله خواهد شد.
شوالیه- به نسبت سنش بزرگ است.
میا- این طور فکر می کنید؟ بله، فکر می کنم کمی بزرگ باشد.
بچه را روی زمین می گذارد و دامن قرمزش را کمی بالا آورده، تکان می‎دهد. وقتی دوباره می نشیند شوالیه کمی نزدیک تر می‎آید.
شوالیه- شما امروز بعد از ظهر نمایش اجرا کردید.
میا- فکر می‎کنید بد بود؟
شوالیه- شما حالا بدون صورت رنگ شده خیلی زیباترید و این پیراهن بسیار زیبنده تر است.
میا- می دانید که یوناس اسکات فرار کرده و ما را تنها گذاشته است. به همین خاطر در دردسر بدی قرار گرفته ایم.
شوالیه- او شوهرت است؟
میا- (می خندد) یوناس! آن یکی مرد شوهرم است. اسمش یوف است.
شوالیه- آها … آن یکی.
میا- و حالا فقط من و او هستیم. ما باید حقه هایمان را از اول شروع کنیم، که ضرر آن بیش از نفعش است.
شوالیه- شما شعبده بازی نیز می کنید؟
میا- البته که انجام می‎دهیم و یوف شعبده باز بسیار ماهر است.
شوالیه- آیا میکائیل قصد دارد آکروبات شود؟
میا- یوف این طور می خواهد.
شوالیه- اما تو نمی خواهی.
میا- نمی دانم (لبخند می زند) شاید او یک شوالیه شود.
شوالیه- بگذارید به شما اطمینان دهم که آن نیز لذتی ندارد.
میا- نه، شما خوشحال به نظر نمی رسید.
شوالیه- نه
میا- شما خسته اید؟
شوالیه- بله
میا- چرا؟
شوالیه- من همراهان کودنی دارم.
میا- منظورتان ملازمتان است؟
شوالیه- نه، او نه.
میا- پس منظورتان چه کسی است؟
شوالیه- خودم
میا- می فهمم.
شوالیه- واقعاً؟
میا- بله، تقریباً خوب می فهمم. اغلب از خود می پرسم چرا مردم هر وقت که بتوانند به خودشان عذاب می دهند؟ این طور نیست؟
او سرش را با حرارت تکان می‎دهد و شوالیه موقرانه می خندد. حالا صدای جیغ و سروصدای مسافرخانه بلندتر می‎شود. پیکره هایی سیاه در طول تپه پرچمن حرکت می کنند. فردی بر روی زمین می افتد، برمی خیزد و می دود. او یوف است. میا دستانش را دراز می کند و او را در بر می‎گیرد. او در حالی که همچون کودکی می نالد و بدنش می لرزد، دستانش را در مقابل صورتش گرفته است. او زانو می زند. میا او را در نزدیکی خود نگه می دارد و بارانی از سوالات کوتاه و تحریک کننده بر او می ریزد. چه کار کردی؟ حالت چطور است؟ این چیست؟ آیا خطرناک است؟ من چه کار می توانم، بکنم؟ آیا با تو بی رحم بودند؟ میا می دود و پارچه کهنه ای را که در آب غوطه ور است می‎آورد و با دقت چهره کثیف و خونی شوهرش را می شوید.
ناگهان چهره ای ناراحت کننده پدیدار می گردد. خون از زخم پیشانی و بینی او جاری می‎شود و یکی از دندانهایش لق شده است. به غیر از این ها، ظاهراً صدمه ای به یوف وارد نشده است.
یوف- آخ، اینجا آسیب دیده است.
میا- چرا باید به آنجا بروی؟ حتماً مشروب هم خورده ای؟
اضطراب میا جای خود را به عصبانیتی خفیف می‎دهد. او یوف را کمی سخت تر از حد عادی نوازش می کند.
یوف- آخ، من چیزی ننوشیدم.
میا- پس فکر می کنم درباره فرشتگان و شیاطینی که با آنها همنشین بوده ای لاف زدی. مردم کسی را که تصور و خیال زیادی دارد، دوست ندارند.
یوف- قسم می خورم که حتی یک کلمه در مورد فرشتگان سخن نگفتم.
میا- پس حتماً مشغول خواندن و رقصیدن شدی. تو هیچ گاه نمی توانی بازیگری را کنار بگذاری. مردم از این کار نیز دلخور می‎شوند و تو این را می دانی.
یوف پاسخی نمی دهد، اما به دنبال دست بند می گردد. آن را بلند می کند و با چهره ای مجروح آن را در مقابل میا می‎گیرد.
یوف- ببین چه برایت خریده ام.
میا- تو پولش را نداری.
یوف- (عصبانی) اما به هر حال خریدم.
دست بند در نور ضعیف شفق کمی می درخشد. میا دست بند را به دور مچش می بندد. در تاریکی به آن نگاه می کنند و چهره هاشان آرام است. آنها به یکدیگر نگاه می کنند و دست یکدیگر را نوازش می کنند. یوف سرش را روی شانه میا می گذارد و آه می کشد.
یوف- اوه، عجب کتکی به من زدند.
میا- چرا تو آن ها را نزدی؟
یوف- من وحشت زده و عصبانی بودم. من هیچ شانسی برای تلافی نداشتم. من می توانم عصبانی شوم، تو که می دانی، مثل یک شیر خروشیدم.
میا- آیا ترسیدند؟
یوف- نه، فقط خندیدند.
پسرشان میکائیل به میان آن ها می خزد یوف روی زمین دراز می کشد و پسرش را بالای سرش نگاه می دارد. میا به روی آرنج و زانوهایش خم می‎شود و با کودکش بازی می کند.
میا- متوجه شدی که چه بوی خوبی می دهد؟
یوف- و توپرتر از آن است که بشود بلندش کرد. تو از تنومندها هستی. بدن واقعی یک آکروبات.
میکائیل را بلند می کند و روی پایش نگه می دارد. میا ناگهان سرش را بلند می کند و حضور شوالیه را به یاد می‎آورد.
میا- بله، این شوهرم است، یوف.
یوف- عصربخیر.
شوالیه- عصربخیر.
یوف کمی به هیجان می‎آید و بلند می‎شود. هر سه آنها در سکوت به یکدیگر نگاه می کنند.
شوالیه- داشتم به همسرتان می گفتم که پسر فوق العاده ای دارید. او لذت فراوانی برای شما خواهد آورد.
یوف- بله، او خوب است.
بار دیگر ساکت می‎شود.
یوف- میا، چیزی برای تعارف کردن به شوالیه داریم؟
شوالیه- متشکرم. من چیزی نمی خواهم.
میا- (با کدبانوگری) امروز عصر یک سبد توت فرنگی وحشی چیدم. و مقداری شیر تازه گاو داریم …
یوف- … شیر را می پذیریم. خب، اگر در خوراک محقر ما شرکت کنید افتخار بزرگی برای ما خواهد بود.
میا- لطفاً بنشینید تا غذا را بیاورم.
آن ها می نشینند. میا و میکائیل ناپدید می‎شوند.
شوالیه- بعد از این به کجا می روید؟
یوف- به جشن قدیسان در السینور.
شوالیه- من پیشنهاد نمی کنم که به آنجا بروید.
یوف- چرا نه؟ البته اگر بتوانم بپرسم.
شوالیه- طاعون پس از حاشیه جنوبی دریا در آن منطقه نیز شیوع یافته است گفته می‎شود مردم دسته دسته می میرند.
یوف- واقعاً؟ خب! بعضی اوقات زندگی کمی دشوار می‎شود.
شوالیه- اجازه دارم پیشنهاد کنم … (یوف با حالتی متعجب به او نگاه می کند) … که امشب مرا در جنگل همراهی کنید و اگر دوست دارید در منزل من بمانید … و یا به ساحل شرقی بروید، چون آنجا امن تر است.
میا با کاسه ای از توت فرنگی وحشی و شیر برمی گردد و آن را در وسط می گذارد و به هر دو نفر یک قاشق می‎دهد.
یوسف- امیدوارم با اشتها بخورید.
شوالیه – فروتنانه تشکر می کنم.
میا – این ها توت فرنگی های وحشی جنگلی هستند. هرگز به این درشتی ندیده بودم. آن ها در کنار تپه رشد می کنند. ببینید که چه بویی دارند.
او با قاشق اشاره می کند و لبخند می زند، شوالیه با سر تایید می کند. یوف با میل فراوان می خورد.
یوف – پیشنهاد شما خوب است، اما باید راجع به آن فکر کنم.
میا – شاید عاقلانه باشد که همراهی در میان جنگل داشته باشید. می گویند پر از جن و روح و راهزن است. این چیزی است که من شنیده ام.
یوف – (با تحکم) بله، من گفتم که این فکر بدی نیست، اما باید راجع به آن فکر کنم حالا که اسکات رفته است من مسئول گروه هستم. به هر حال من کارگردان این گروهم.
میا – (تقلید می کند) به هر حال من کارگردان این گروهم.
یونس به آرامی از تپه پایین می آید و دختر با فاصله کمی او را تعقیب می کند. میا با قاشقش اشاره می کند.
میا – کمی توت فرنگی می خورید.
یوف – این مرد زندگی مرا نجات داد. بنشین، دوست من، بیا با هم باشیم.
میا – (بدنش راکش می آورد) اوه، چقدر دلپذیر است.
شوالیه – فقط برای مدتی کوتاه.
میا – تقریباً همیشه. روزها شبیه یکدیگرند واین اصلاً عجیب نیست. تابستان، البته از زمستان بهتر است، چون در تابستان مجبور به تحمل سرما نیستی. اما بهار از همه بهتر است.
یوف – من شعری درباره بهار گفته ام. شاید دوست داشته باشید که بشنوید. من می روم تا چنگم را بیاورم.
به سرعت به سوی گاری می رود.
میا – الان نه، یوف. شاید مهمان هایمان از ترانه تو سرگرم نشوند.
یونس – (مودبانه) به هر حال. من ترانه های کوچکی می سرایم. مثلاً ترانه ای مضحک بلدم که درباره یک ماهی بازیگوش است و بعید می دانم شنیده باشید.
شوالیه به او نگاه می کند.
یونس – شما مجبور به شنیدن این هم نخواهید بود. افرادی اینجا هستید که برای هنر من ارزشی قائل نیستند و من دوست ندارم کسی را ناراحت کنم من فرد حساسی هستم.
یوف با چنگش باز می گردد. بر روی جعبه پرزرق و برق کوچکی می نشیند و می نوازد. به آرامی می نوازد تانت موردنظر را بیابد. یونس خمیازه کشیده و دراز می کشد.
شوالیه – مردم از هر سو در رنج اند.
میا – همیشه دو نفر بهتر از یک نفر است. شما کسی را که متعلق به خودتان باشد، دارید؟
شوالیه – بله، فکر می کنم کسی را داشتم.
میا – و او حالا چه می کند؟
شوالیه – نمی دانم.
میا – شما خیلی جدی به نظر می رسید. آیا دوستش داشتید؟
شوالیه – ما به تازگی ازدواج کرده بودیم با هم بازی می کردیم. خیلی با هم می خندیدیم. من برای چشم ها، بینی و گوش های کوچک و زیبایش ترانه می سرودم. با هم به شکار می رفتیم و شب با هم می رقصیدیم. خانه پر از زندگی بود.
میا – باز هم توت فرنگی می خواهید؟
شوالیه – (سرش را تکان می دهد) ایمان یک عذاب است. این را می دانید؟ مثل عشق به کسی که آنجا در تاریکی است و هرگز آشکار نمی شود. فرقی نمی کند چقدر بلند صدایش کنی.
میا – منظورتان را نمی فهمم.
شوالیه – تمام حرف های من وقتی که اینجا پیش تو و شوهرت نشسته ام بی معنا و غیرواقعی به نظر می رسد. چقدر سریع تمام این ها بی اهمیت می شوند.
او کاسه شیر را در دست می گیرد و چندبار عمیقاً آن را سر می کشد. سپس به دقت آن را به روی زمین می گذارد. به بالا نگاه می کند و لبخند می زند.
میا – حالا دیگر جدی به نظر نمی رسید.
شوالیه – من باید این لحظه را به خاطر بسپارم.
سکوت، گرگ و میش، جام های توت فرنگی و شیر. چهره های شما در نور عصرگاهی. میکائیل خفته، یوف با چنگش. سعی خواهم کرد که حرف هایمان را به خاطر بسپارم. من این خاطره را با چنان دقتی در میان دستانم نگاه می دارم که انگار جامی از شیرتازه در آن قرار دارد.
صورتش را بر می گرداند و به دریا و آسمان خاکستری بی رنگ نگاه می کند.
شوالیه – و این یک یادگاری مناسب است. … این برای من کافی خواهدبود.
بر می خیزد و برای بقیه سر تکان می دهد و به سوی جنگل حرکت می کند. یوف همچنان به نواختن چنگ ادامه می دهد. میا روی چمن دراز می کشد.
شوالیه صفحه شطرنج را بر می دارد و آن را در طول ساحل حمل می کند. ساحل ساکت و متروک و دریا بی حرکت است.
مرگ – منتظرت بودم.
شوالیه – مرا ببخش. چند لحظه ای تاخیر داشتم. چون من تاکتیک هایم را برای تو آشکار ساختم، در حال عقب نشینی ام. نوبت تو است.
مرگ – چرا این قدر راضی به نظر می رسی.
شوالیه – این راز من است.
مرگ – البته، حالا من اسبت را می زنم.
شوالیه – کار درستی کردی.
مرگ – آیا مرا فریب دادی؟
شوالیه – البته تو درست در دام افتادی. کیش!
مرگ – به چه می خندی؟
شوالیه – نگران خنده من نباش – شاه خودت را نجات بده.
مرگ – تو کمی متکبری.
شوالیه – بازی مان سرگرمم می کند.
مرگ – نوبت تو است. بازی کن. من کمی ذیق وقت دارم.
شوالیه – من می دانم که تو کارهای زیادی داری. اما حق نداری بازی را ترک کنی. بازی زمان می برد.
مرگ می خواهد جواب دهد اما سکوت می کند و بر روی صفحه شطرنج خم می شود.
مرگ – آیا قصد داری که شعبده باز و همسرش را در میان جنگل همراهی کنی؟ آن هایی که اسمشان یوف و میاست و یک پسر کوچک دارند؟
شوالیه – برای چه می پرسی؟
مرگ – اوه … دلیل خاصی ندارد.
شوالیه ناگهان دست از خنده می کشد. مرگ با تمسخر به وی می نگرد.
بلافاصله پس از غروب خورشید، گروه کوچک د ر حیاط مسافرخانه جمع شده اند. شوالیه، یونس و دختر در آن جا حضور دارند. یوف و میا در گاری خود هستند. پسرشان میکائیل پیش از این خوابیده است. یوناس اسکات همچنان مفقود است.
یونس به داخل مسافرخانه می رود تا مقدمات سفر را فراهم آورد و آخرین لیوان آب جو را بنوشد. مسافرخانه حالا تقریباً خالیست و به جز چند کشاورز و چند دختر جوان که در گوشه ای شام می خورند، کسی در آن حضور ندارد.
در کنار یک پنجره کوچک مردی گوژپشت، با لیوانی برندی در دست نشسته است. حالت چهره اش غمگین است. هرچند وقت یک بار با سکسکه ای شدید تکان می خورد. او پلوگ آهنگر است که آن جا نشسته و ناله می کند.
یونس – خدای من. این پلوگ آهنگر نیست؟
پلوگ – عصربخیر.
یونس – این جا نشسته ای و آب بینی ات را بالا می کشی؟
پلوگ – بله، بله. به آهنگر نگاه کن. مثل یک خرگوش می نالد.
یونس – اگر من به جای تو بودم، از این که به این راحتی از شر زنم راحت شدم، خوشحال بودم.
یونس پشت آهنگر را نوازش می کند و با نوشیدن مقداری آب جو تشنگی اش را فرو می نشاند و در کنار آهنگر می نشیند.
پلوگ – تو ازدواج کرده ای؟
یونس – من! بیش از صدبار. دیگر نمی توانم حساب همه زن هایم را داشته باشم. البته در مورد مردان مسافر اغلب به همین شکل است.
پلوگ – می توانم به تو اطمینان دهم که یک زن بدتر از صد زن است. یا اینکه من از هر بدبختی در این دنیا بدبخت ترم، که البته بعید هم نیست.
یونس – زن ها، بود و نبودشان عذاب است. به همین دلیل وقتی به او نگاه می کنی، درست در زمانی که بیش از هر وقتی جذاب است، باز هم بهترین کار این است که او را بکشی.
پلوگ – غرغر زن ها، جیغ بچه ها و کهنه های خیس، ناخن ها و حرف های تیز، رنجت می دهد. مادر زنت که عمه شیطان است و وقتی که بخواهی پس از یک روز طولانی بخوابی، قصه دیگری است. اشک و آه و ناله بلندی که مرده را بیدار می کند.
یونس سرش را با رضایت کامل تکان می دهد. او که خیلی مشروب خورده است، صدای یک پیرزن را تقلید می کند.
یونس – چرا برای شب بخیر مرا نمی بوسی؟
پلوگ – (به همان ترتیب) چرا برای من آواز نمی خوانی؟
یونس – چرا مثل اولین باری که مرا دیدی به من عشق نمی ورزی؟
پلوگ – چرا به لباس خواب جدید من نگاه نمی کنی؟
یونس – تو فقط به من پشت می کنی و خرناس می کشی؟
پلوگ – (حالت عادی) اوه، لعنتی.
یونس – او لعنتی. و حالا او رفته است. پس خوشحال باش.
پلوگ – (خشمگین) من بینی آن ها را با انبر می کنم. با یک چکش کوچک روی سینه هایشان می کوبم و سرشان را با پتک له می کنم.
پلوگ با صدای بلند گریه می کند و تمام بدنش از شدت غم می لرزد. یونس با علاقه به او نگاه می کند.
یونس – ببین چطور دوباره زوزه می کشد.
پلوگ – شاید دوستش داشته باشم.
یونس – پس شاید دوستش داشته باشی. باید به تو خوک بدبخت و بیچاره بگویم که عشق نام دیگر شهوت است، به اضافه شهوت و به اضافه شهوت و مقدار زیادی خیانت. دورویی و دروغ و سایر اعمال احمقانه.
پلوگ – ولی به هرحال دردناک است.
یونس – البته عشق از هر بلایی سیاه تر است ولی کسی به خاطرش نمی میرد و تقریباً همیشه از آن فارغ می شوی.
پلوگ – نه، نه، من نه.
یونس – بله، تو هم. تنها احمق ها از عشق می میرند. عشق همچون زکام مسری است. عشق نیرویت را، استقلالت را، روحیه ات را، از بین می برد. اگر همه چیز در این جهان ناقص، ناقص است، عشق با نقص کاملش، کاملترین است.
پلوگ – تو شادمانی. با آن حرف های چرب و نرمت. علاوه بر آن به چرت و پرت هایت ایمان داری.
یونس – ایمان! چه کسی می گوید که من به آن ها ایمان دارم؟ من عاشق نصیحت کردنم. اگر از من نصیحت بخواهی، دو برابر چیزی که فکرش را می کنی، دریافت خواهی کرد. چون به هر حال من یک انسان تحصیل کرده ام.
یونس از کنار میز بلند می شود. با دستش چند ضربه به صورت پلوگ می زند، پلوگ ناراحت می شود و به کمربند یونس چنگ می زند.
پلوگ – گوش کن یونس. ممکن است من با هم با شما به جنگل بیایم، من خیلی تنها هستم و نمی خواهم به خانه برگردم، چون همه به من خواهند خندید.
یونس – فقط در صورتی که دست از ناله بکشی، به خاطر اینکه در آن صورت مجبوریم از تو دوری کنیم.
پلوگ بر می خیزد و یونس را در آغوش می گیرد. کمی مست است. دو دوست جدید به سمت در می روند. وقتی که وارد حیاط می شوند، یوف ناگهان آنها را می بیند، عصبانی می شود و با حالتی تهدید کننده بر سریونس فریاد می کشد.
یوف – یونس! مراقب باش. او دائماً می خواهد دعوا کند. عقل درست و حسابی ندارد.
یونس – بله، اما فعلاً فقط دماغش را بالا می کشد.
پلوگ در مقابل یوف قرا می گیرد، در حالی که یوف از شدت ترس سفید شده است پلوگ دستش را به سمت یوف دراز می کند.
پلوگ – من واقعاً متاسفم اگر اذیتت کردم. اما تو می دانی که من بسیار خشمگین بودم. بیا دست بدهیم.
یوف با احتیاط دستش را جلو می آورد و دست پلوگ را می فشارد. وقتی که یوف می خواهد انگشتانش را از دست پلوگ بیرون بیاورد، پلوگ با حسن نیت، او را به سمت خود می کشد و آغوشش را می گشاید.
پلوگ – به آغوش من بیا، برادر کوچک.
یوف – متشکرم … متشکرم. شاید بعداً. فعلاً ما واقعاً عجله داریم.
یوف سوار گاری می شود. به سرعت می نشیند و اسب را هی می کند.
گروه کوچک در راهش به سوی جنگل و شب است. جنگل کاملاً تاریک است.
در ابتدا شوالیه با اسب بزرگش می آید. سپس یوف با میا می آیند، در حالی که نزدیک یکدیگر درگاری شعبده بازی شان نشسته اند. میا پسرش را در آغوش دارد. یونس با اسبش که زیرکوهی از بار قرار گرفته آن ها را تعقیب می کند. او آهنگر را به دنبال خود دارد. دختر بر روی بارها بر پشت اسب نشسته است. طوری خم شده که انگار خوابیده است.
ردپاها، گام های سنگین اسب ها بر روی جاده نرم، صدای تنفس انسان … هنوز کاملاً ساکت است.
ماه از پشت ابرها بیرون می آید. جنگل ناگهان با نوری غیرحقیقی زنده می شود. نور خیره کننده ای از میان برگ های درختان راش نفوذ می کند. دنیایی لرزان از نور و سایه. مسافران می ایستند. چشمانشان از شدت تشویش و نحوست تیره گشته است. چهره هاشان در این نور معلق رنگ پریده و غیرواقعی شده است. کاملاً ساکت است.
پلوگ – اکنون ماه از پشت ابرها بیرون آمده است.
یونس – خوب است، حالا می توانیم راه را بهتر ببینیم.
میا – من ماه امشب را دوست ندارم.
یوف – درختان کاملاً بی حرکتند.
یونس – چون بادی نمی ورزد.
پلوگ – فکر می کنم، منظور او این است که بیش از حد ساکنند.
یوف – کاملاً ساکت است.
یونس – اگر کسی حداقل صدای یک شغال را بشنود.
یوف – یا یک جغد.
یونس – یا صدای یک انسان در کنار خود.
دختر – می گویند، ایستادن در زیر مهتاب خطرناک است.
ناگهان در میان سکوت و نور مبهم، از آن سوی جاده، عرابه ای شبح وار، پدیدار می گردد. یک زن جادوگر به محل سوزانده شدن برده می شود. در کنار او هشت سرباز با خستگی حرکت می کنند، در حالی که نیزه هاشان را در پشتشان حمل می کنند. دختر در عرابه نشسته است، در حالی که زنجیرهایی آهنی به دور گلو و بازوهایش بسته شده است. او با نگاهی خیره به مهتاب می نگرد.
پیکری سیاه در کنار او می نشیند. راهبی کلاهش را برروی سرش پایین کشیده است.
یونس – کجا می روید؟
سرباز – به محل اجرای حکم.
یونس – بله، حالا می توانم ببینم. این همان دختری است که با یک سیاه آن کار را کرده است. جادوگر؟
سرباز به تندی سرش را به علامت تایید تکان می دهد. مسافران با شک و تردید به دنبال یکدیگر حرکت می کنند. شوالیه اسبش را به سوی عرابه هدایت می کند. جادوگر نیمه هوشیار به نظر می رسد، اما چشمانش کاملاً باز است.
شوالیه – من دیدم که آنها به دستت آسیب رساندند.
جادوگر صورت رنگ پریده و بچگانه اش را به سوی شوالیه بر می گرداند و سرتکان می دهد.
شوالیه – من معجونی دارم که به دردت پایان می دهد.
او مجدداً سرش را تکان می دهد.
یونس – چرا این وقت شب او را می سوزانید؟ این روزها مردم تفریح زیادی ندارند.
سرباز – قدیسان نگهدارمان باشند. ساکت باش! می گویند که او هرکجا که برود، شیطان را با خود می آورد.
یونس – شما هشت مرد شجاعید.
سرباز- خب، ما پول گرفته ایم. ضمناً این یک کار داوطلبانه است.
سرباز زمزمه کنان سخن می گوید و با نگرانی نگاهی گذرا بر جادوگر می اندازد.
شوالیه – (روبه جادوگر) اسمت چیست؟
تیان – تیان، سرور من.
شوالیه – چند سالت است؟
تیان – چهارده سال، سرور من.
شوالیه – و آیا درست است که تو هم پیمان شیطانی؟
تیان به آرامی سرش را به علامت تایید تکان می دهد و به دور دست می نگرد. حالا به دروازه شهر رسیده اند. چهارراهی در دامنه کوه قرار دارد. توده هیزم در مرکز محوطه مسطح جنگل انباشته شده است. مسافران با تردید و کنجکاوی آنجا مانده اند.
سربازان اسب را به عرابه می بندند و دو میله چوبی بلند را بیرون می آورند. آن ها پله هایی را روی دومیله چوبی میخکوب می کنند. بنابراین حالا یک نردبان به نظر می رسد. تیان همچون مارماهی ای که در خشکی باشد، به آن بسته شده است.
پژواک چکش ها، در جنگل می پیچد. شوالیه از اسبش پیاده شده، به عرابه نزدیک می شود. بار دیگر سعی می کند به چشمان تیان بنگرد. به آرامی او را لمس می کند تا بیدارش کند. تیان صورتش را به آرامی به سوی او برمی گرداند.
شوالیه – آن ها می گویند که تو هم پیمان شیطانی.
تیان – چرا می پرسید؟
شوالیه – نه به دلیل کنجکاوی، بلکه به دلایل کاملاً شخصی. من می خواهم او را ملاقات کنم.
تیان – چرا؟
شوالیه – می خواهم درباره خدا از او سوال کنم. او باید بداند.
تیان – تو می توانی هر زمانی او را ببینی.
شوالیه – چگونه؟
تیان – باید کاری را که من می گویم، انجام دهی.
شوالیه میله چوبی را با چنان نیرویی چنگ می زند که بند انگشتانش سفید می شود. تیان به جلو خم شده و به او خیره می شود.
تیان – به چشمان من نگاه کن.
نگاه شوالیه با نگاه تیان تلاقی می کند. برای مدتی کوتاه چشم در چشم یکدیگر می نگرند.
تیان – چه می بینی؟ آیا او را می بینی؟
شوالیه – من ترس را در چشمان تو می بینم. ترسی خالی و بی حس و نه چیزی دیگر.
شوالیه ساکت می شود. سربازان به سختی روی ستون چوبی کار می کنند. پژواک چکش کاری آن ها در جنگل می پیچد.
تیان – هیچ کس، هیچ چیز، هیچ کس؟
شوالیه – (سرش را تکان می دهد) نه.
تیان – نمی توانی او را در پشت سرت ببینی؟
شوالیه – (برمی گردد) نه، هیچ کس آنجا نیست.
تیان – اما او همه جا با من است. تنها باید دستانم را دارز کنم تا بتوانم دستش را حس کنم. او اکنون نیز با من است. آتش به من آسیبی نمی رساند. او مرا از هرچیز شیطانی حفظ می کند.
شوالیه – خودش این را به تو گفت؟
تیان – می دانم.
شوالیه – آیا خودش گفت؟
تیان – من می دانم. من می دانم – تو باید او را جایی ببینی. باید ببینی. کشیشان برای دیدنش زحمتی نکشیدند. همین طور سربازان. آن ها آنقدر از او ترسیده بودند که حتی یارای دست زدن به من را نداشتند.
صدای چکش ها متوقف می شود. سربازان همچون سایه هایی سیاه بر روی خزه ها ایستاده اند. آن ها در حالی که زنجیرها را به دنبال خود می کشند، کورکورانه حرکت می کنند. تیان همچنان که دور می شود، به آرامی می نالد.
شوالیه – چرا دستانش را شکسته اید؟
سرباز – (با اطمینان) ما نشکسته ایم.
شوالیه – پس چه کسی شکست؟
سرباز – از راهب بپرس.
سرباز غل و زنجیرها را می کشد. سر تراشیده تیان در زیر نور مهتاب این سو و آن سو می رود. دهان سیاه او طوری باز است که انگار می خواهد فریاد بکشد. اما هیچ صدایی از او بیرون نمی آید. آن ها او را از عرابه پایین می کشند و به سوی نردبان و تیرک چوبی می برند. شوالیه به سوی راهب که همچنان روی عرابه نشسته است بر می گردد.
شوالیه – شما با این بچه چه کرد ه اید؟
مرگ در همان حوالی است و به او نگاه می کند.
مرگ – تو هیچ وقت دست از سوال کردن نمی کشی؟
شوالیه – نه، هرگز.
سربازان تیان را به پله های نردبان می بندند. او با حالتی تسلیم می پذیرد. به آرامی، همچون یک حیوان می نالد و تلاش می کند تا بدنش را در وضعیت راحت تری قرار دهد.
وقتی سربازان او را بستند، برای برافروختن آتش به سوی توده هیزم می روند. شوالیه نزدیک شده و به روی دختر خم می شود.
یونس – برای یک لحظه فکر کردم که سربازها را بکشم، اما فایده ای نداشت. آن دختر تقریباً مرده است.
یکی از سربازان نزدیک می شود. دود غلیظی از هیمه آتش زبانه می کشد و به سوی سایه های بی حرکت نزدیک تپه می رود.
سرباز – به شما گفتم که مراقب باشید. زیاد به او نزدیک نشوید.
شوالیه اعتنایی به هشدار او نمی کند. دستش را گود کرده و آن را پر از آب می کند و به تیان می دهد. سپس یک معجون به او می دهد.
شوالیه – این را بگیر. به دردهایت پایان می بخشد.
دود از روی سرشان می گذرد و آن ها را به سرفه می اندازد. سربازان جلو می آیند و نردبان را در کنار یک درخت صنوبر برپا می کنند. تیان بی حرکت آویزان است و چشمانش کاملاً باز است. شوالیه برخاسته و بی حرکت می ایستد. یونس پشت سر اوست و صدایش از شدت خشم گرفته است.
یونس – او چه می بیند؟ تو می توانی به من بگویی؟
شوالیه – (سرش را تکان می دهد) او بیش از این درد نخواهد کشید.
یونس – شما پاسخ مرا نمی دهید. چه کسی مراقب این دختر است؟ فرشتگان، یا خدا، یا شیطان یا فقط پوچی؟ پوچی سرور من.
شوالیه – این نمی تواند باشد.
یونس – به چشمانش نگاه کنید، سرور من. مغز بیچاره او کشف تازه ای کرده است. پوچی زیر ماه.
شوالیه – نه.
یونس – ما بی قدرت ایستاده ایم، بازوانمان در دو طرف آویزان است به خاطر اینکه ما همان چیزی را می بینیم که او می بیند و تر س های ما و او یکی است. (می خروشد) کودک بیچاره کوچک. من نمی توانم تحمل کنم… من نمی توانم تحمل کنم.
صدا در گلویش گیر می کند و ناگهان به راه می افتد. شوالیه سوار اسبش می شود. مسافران باردیگر به راه می افتند. تیان بالاخره چشمانش را می بندد.
حالا جنگل بسیار تاریک است. جاده از میان درختان انحنا می یابد. گاری بر روی سنگ ها و ریشه گیاهان تلق تلق می کند. پرنده ای ناگهان می خواند.
یوف سرش را بلند می کند و بر می خیزد. او در حالی که بازوانش را دور شانه های میا حلقه کرده بود، به خواب رفته بود. شوالیه به وضوح د ر مقابل کنده های درختان دیده می شود.
سکوتش باعث می شود که تقریباً غیرواقعی به نظر برسد. یونس و پلوگ کمی مستند و به یکدیگر تکیه داده اند. ناگهان پلوگ می نشیند. دستش را روی صورتش می گذارد و به طرز رقت باری می نالد.
پلوگ – اوه، بار دیگر بر من مسلط شد.
یونس – چه چیزی بر تو تسلط یافت؟
پلوگ – زنم. لعنتی. او خیلی زیباست. او آنقدر زیباست که نمی توان زیبائیش را بدون نواختن چنگ بیان کرد.
یونس – دوباره شروع کرد.
پلوگ – لبخندش همچون برندی است. چشمانش همچون شاتوت است.
پلوگ به دنبال واژه های زیبا می گردد. با دست های بزرگش ژست های غریبی در می آورد.
یونس – (آه می کشد) پاشو، خوک گریه ئو. دیگران را گم می کنیم.
پلوگ – بله، البته، البته، بینی اش مثل سیب زمینی صورتی کوچک است و باسنش مثل گلابی آبدار … بله، یک زن کامل مثل یک مزرعه توت فرنگی است. می توانم او را در مقابل خود ببینم، با بازوهایی همچون خیارهایی شگفت آور.
یونس – ای قدیسان قادر متعال، بس کن! تو شاعر خیلی بدی هستی، با وجود این حقیقت که مشروب هم خورده ای. باغ سبزیجات تو حوصله ام را سر می برد.
آن ها از میان چمنزاری وسیع می گذرند. حالا کمی روشنتر است و ماه در میان آسمان کم ابر می درخشد. ناگهان پلوگ با انگشت بزرگش به انتهای جنگل اشاره می کند.
پلوگ – به آنجا نگاه کنید.
یونس – چیزی دیدی؟
پلوگ – آنجا، همان جا.
یونس – من چیزی نمی بینم.
پلوگ – ادامه دهید دوستان من، دیگر چیزی نمانده است. چه کسی در آن انتهای جنگل است اگر معشوقه دوست داشتنی من و بازیگر دلبندش نباشند؟
دو عاشق، پلوگ را شناسایی می کنند، اما دیگر خیلی دیر شده است. آن ها نمی توانند برگردند. اسکات به سرعت به روی پاشنه می چرخد. پلوگ در حالی که چکشش را در هوا تاب می دهد و همچون گرازی وحشی نعره می کشد او را تعقیب می کند.
برای چند لحظه گیج کننده، دو رقیب روی سنگ ها و بوته ها در تاریکی خاکستری جنگل به هم می پیچند. دوئلشان بی معنی به نظر می رسد، چون هر دوی آنها به یک میزان ترسیده اند.
مسافران در سکوت شاهد این نمایش گیج کننده هستند. لیسا هرچندگاه یکبار جیغ می کشد. بشتر از روی وظیفه تا از روی برانگیختگی.
اسکات – (نفس نفس زنان) تو حرامزاده بدبخت کچل شپشو. اگر من به جای تو در آن لباس های مندرس و شپشی بودم، از نفسم، صدایم، بازوانم، پاهایم و خلاصه تمام بدنم دچار چنان شرمی می شدم که فوراً جهان را از شر خود خلاص می کردم.
پلوگ – (عصبانی) مراقب باش، لجن خوشبو، که به روی تو نگوزم، چون در آن صورت فوراً تو را به جهنم داغ بازیگران می فرستد. جایی که می توانی در آن بنشینی و مونولوگ هایت را برای دیگران بخوانی تا زمانی که گوش شیطان را هم کر کنی.
لیسا خود را به دور گردن شوهرش پرتاب می کند.
لیسا – مرا ببخش، شوهر کوچک عزیزم. دیگر چنین کاری نمی کنم. واقعاً متاسفم و نمی توانی تصورکنی که این مرد چقدر به من خیانت کرد.
پلوگ – به هر حال من او را خواهم کشت.
لیسا – بله، این کار را بکن. فقط او را بکش. او حتی یک انسان نیست.
یونس – لعنتی، از یک بازیگر است.
لیسا – او فقط یک ریش قلابی، دندان قلابی، لبخند قلابی و گفته های تکراری است. او همچون یک کوزه خالیست. فقط او را بکش لیسا با هیجان و اندوه به هق هق می افتد.
پلوگ – کمی گیج به اطراف می نگرد. اسکات از این فرصت استفاده می کند و خنجری را بیرون می آورد و نوکش را به روی سینه اش می گذارد.
اسکات – او درست می گوید. فقط مرا بکش. اگر فکر می کنی که من قصد دارم به خاطر چیزی که هستم از تو معذرت بخواهم، در اشتباهی.
لیسا – ببین چقدر تهوع آور است. چگونه خودش را به حماقت می زند. چگونه نقش بازی می کند. پلوگ عزیز او را بکش.
اسکات – دوستان من. باید کمی صبر کنید تا غیرواقعی بودن من به سرعت به یک واقعیت مجسم تبدیل شود. یک جسد قابل لمس کامل.
لیسا – یک کاری بکن. بکشش.
پلوگ – (دست پاچه) او باید با من بجنگد، وگرنه من نمی توانم او را بکشم.
اسکات – نخ زندگی تو، اکنون به پارچه کهنه ای آویزان است. احمق، کارت تمام است.
پلوگ – تو باید کمی دیگر مرا تحریک کنی، تا باردیگر مثل قبل عصبانی شوم.
اسکات با نگاهی مملو از رنج به مسافران می نگرد. سپس چشمانش را به سوی آسمان شب به بالا می برد.
اسکات – همه شما را می بخشم. گاهی برایم دعا کنید.
اسکات خنجر را در سینه اش فرو می برد و به آرامی روی زمین می افتد. مسافران گیج و منگ ایستاده اند. پلوگ به سوی او می رود و شروع به بیرون کشیدن خنجر از دستان اسکات می کند.
پلوگ – اوه، عزیز من. عزیز من. منظور من این نبود. دیگر جانی در بدن او نمانده است. داشت از او خوشم می آمد و به عقیده من لیسا خیانت کار تر از اوست.
یوف بر سر همکارش خم می شود.
یوف – او مرده است. کاملاً، به شدت مرده است. در واقع تابحال چنین بازیگر مرده ای ندیده بودم.
لیسا – بیا برویم. چیزی برای سوگواری وجود ندارد. او فقط باید خودش را سرزنش کند.
پلوگ – و من باید همچنان به همسرم وفادار باشم.
یونس – باید ادامه دهیم.
اسکات همچنان روی چمن درازکشیده و خنجر را محکم به روی سینه اش نگه داشته است. مسافران راهی می شوند. و به زودی در میان جنگل تاریک آن سوی چمن زار ناپدید می گردند. وقتی اسکات اطمینان می یابد که کسی نمی تواند او را ببیند، می نشیند و خنجر را از سینه اش بیرون می آورد. آن یک خنجر نمایشی است، با ضامنی که روی دسته اش کار گذاشته شده است. اسکات به خودش می خندد.
اسکات – صحنه خوبی بود. من واقعاً بازیگر خوبی هستم. به هر حال چرا از خودم راضی نباشم؟ اما کجا باید بروم؟ صبر می کنم تا هوا روشن تر شود، آنگاه آسانترین راه را برای خروج از جنگل بر می گزینم. از یک درخت بالا خواهم رفت که دست هیچ خرس، گرگ و یا روحی به من نرسد.
او به زودی یک درخت تنومند را می یابد. از آن بالا رفته و به سمت برگ های ضخیم آن می رود. به راحت ترین شکل ممکن می نشیند و به دنبال کیسه غذایش می گردد.
اسکات – (خمیازه می کشد) فردا یوف و میا را پیدا می کنم و با یکدیگر به جشن قدیسان در السینور خواهیم رفت. آنجا پول زیادی به جیب خواهیم زد. (خمیازه می کشد) حالا کمی برای خود آواز می خوانم. (می خواند) من پرنده کوچکی ام که هرچه دوست دارم می خوانم و وقتی در خطرم از هیجان جسمانی جریانی از شاش در هوا می پراکنم (می گوید) تنهایی د ر جنگل خسته کننده است. (می خواند) شب مخوف مرا نمی ترساند …
خواندنش را قطع می کند و گوش می دهد. صدای ممتد اره کشی در میان سکوت به گوش می رسد.
اسکات – کارگران در جنگل، خوب است. (می خواند) شب مخوف مرا نمی ترساند (می گوید) هی، لعنتی … درخت من است که قطع می شود.
با دقت از میان برگ ها نگاه می کند. در زیر او پیکری تیره، مجدانه پایه درخت را اره می کند. اسکات ترسان و عصبانی می شود.
اسکات – هی تو، می شنوی حرامزاده حقه باز، با درخت من چه می کنی؟
اره کردن بدون توقف ادامه می یابد. اسکات بیش ازپیش می ترسد.
اسکات – نمی توانی حداقل جواب بدهی؟ ادب خرج خیلی کمی دارد. تو کیستی؟
مرگ پشتش را راست می کند و با چشمی نیمه بار به او می نگرد. اسکات از شدت وحشت فریاد می کشد.
مرگ – من درخت تو را اره می کنم چون زمانت به سر آمده است.
اسکات – این طور نیست. من وقت نداشتم.
مرگ – پس وقت نداشتی؟
اسکات – نه. من یک اجرا خواهم داشت.
مرگ – پس به علت مرگ لغو خواهد شد.
اسکات- قرار دادم؟
مرگ – قراردادت فسخ خواهد شد.
اسکات – فرزندانم، خانواده ام.
مرگ – شرم بر تو، اسکات.
اسکات – بله، من شرمسارم.
مرگ دوباره شروع به اره کردن می کند. صدای غژغژ از درخت بر می خیزد.
اسکات – هیچ راهی برای رهایی نیست؟ قانون مخصوصی برای بازیگران وجود ندارد؟
مرگ – نه. در این مورد نه.
اسکات – هیچ راه گریزی و هیچ استثنائی؟
مرگ اره می کند.
اسکات – شاید رشوه قبول کنی.
مرگ اره می کند.
اسکات – کمک
مرگ اره می کند.
اسکات – کمک! کمک!
درخت می افتد. جنگل بار دیگر ساکت می شود.8
هوا گرگ و میش است. مسافران به مکانی مسطح رسیده اند و همان جا روی خزه ها توقف کرده اند. به آرامی دراز کشیده اند و به صدای نفس و ضربان قلبشان و صدای باد که در میان درختان می پیچد گوش می دهند. در اینجا جنگل، وحشی و نفوذ ناپذیر است. تخته سنگ های بزرگ مانند سرهای غول از زمین سر برآورده اند. درختی قطع شده همچون مانعی بزرگ در میان نور و سایه روی زمین افتاده است.
میا، یوف و فرزندشان جدا از سایرین نشسته اند. آن ها به نور ماه نگاه می کنند. ماهی که دیگر کامل و ساکن نیست بلکه اسرارآمیز و متزلزل است. شوالیه نشسته و به روی صفحه شطرنج خم شده است. لیسا به آرامی روی پشت پلوگ می گرید. یونس روی زمین دراز کشیده و به آسمان چشم دوخته است.
یونس – به زودی سپیده خواهد دمید و گرما ادامه خواهد یافت تا همچون پتویی خفه کننده ما را خمار کند.
لیسا – من خیلی می ترسم
پلوگ – ما فکر می کنیم که اتفاقی برایمان می افتد. اما نمی دانیم چه؟
پلوگ – شاید روز قضا …
یونس – روز قضا …
حالاچیزی در پشت درخت قطع شده تکان می خورد. صدای خش خش برگ ها و فریاد ناله ای که انگار از حیوانی زخمی بر می خیزد. همه مشتاقانه به صدا گوش می دهند و همه چهره ها به سمت صدا بر می گردد. صدایی از تاریکی بیرون می آید.
راوال – کمی آب دارید؟
صورت عرق کرده راوال آشکار می شود. او در تاریکی ناپدید می شود. اما صدایش دوباره به گوش می رسد.
راوال – نمی توانید کمی آب به من بدهید؟ (مکث می کند) من طاعون دارم.
یونس – اینجا نیا. اگر بیایی گلویت را خواهم برید. در همان سوی درخت بمان.
راوال – من از مرگ می ترسم.
هیچ کس پاسخ نمی دهد. درختان به صدا در می آیند. راوال شروع به گریه می کند.
راوال – من دارم می میرم. من، من، من! چه بر سر من خواهد آمد؟ کسی نمی تواند مرا دلداری دهد؟ آیا هیچ شفقتی ندارید؟ نمی توانید ببینید که من …
کلماتش با صدایی غرغره گونه خفه می شود. او در تاریکی، در پشت درخت قطع شده، ناپدید می گردد. چند لحظه ای ساکت می شود.
راوال – (زمزمه کنان) کسی نمی تواند … فقط ذره ای آب.
ناگهان دختر با حرکتی سریع بلند می شود. ظرف آب یونس را می رباید و چند قدمی می دود. یونس او را می گیرد و محکم نگه می دارد.
جونز – (رو به دختر) فایده ای ندارد. فایده ای ندارد. من می دانم که فاید ه ای ندارد. بی معنی است. کاملاً بی معنی است. به تو می گویم که بی معنی است.
راوال – به من کمک کنید! به من کمک کنید!
هیچ کس پاسخ نمی دهد. هیچ کس حرکت نمی کند. گریه راوال بدون اشک و از روی تشنج است. مانند بچه ای که ترسیده است. جیغ او نیمه کاره قطع می شود. سپس دوباره ساکت می شود.
دختر در خود فرو می رود و صورتش را زیر دستانش پنهان می کند. یونس دستش را روی شانه او می گذارد.
شوالیه دیگر تنها نیست. مرگ به سراغش آمده و او دستش را بلند می کند.
مرگ – بایستی بازیمان را تا آخر انجام دهیم؟
شوالیه – نوبت تو است.
مرگ دستش را بلند می کند و وزیر شوالیه را می زند. آنتونیوس بلاک به مرگ نگاه می کند.
مرگ – حالا، وزیرت را زدم.
شوالیه – متوجهش نشدم.
شوالیه به روی صفحه شطرنج خم می شود. مهتاب از روی مهره های شطرنج عبور می کند، بطوری که انگار هرکدام از مهره ها از خود جان دارند. یوف برای چند لحظه چرت می زند، اما ناگهان بیدار می شود. آنگاه شوالیه و مرگ را با هم می بیند. او بسیاری می ترسد و میا را بیدار می کند.
یوف – میا
میا – بله؟
یوف – من چیز وحشتناکی می بینم. چیزی که تقریباً نمی توانم درباره اش حرف بزنم.
میا – چه می بینی؟
یوف – شوالیه آنجا نشسته و شطرنج بازی می کند.
میا – بله، من هم می توانم آن را ببینم و فکر نمی کنم که این خیلی وحشتناک باشد.
یوف – اما آیا می بینی که با چه کسی بازی می کند؟
میا – او تنهاست. تونباید به این شکل مرا بترسانی.
یوف – نه، نه، او تنها نیست.
میا – پس، او چه کسی است؟
یوف – مرگ. او آنجا نشسته است و با مرگ شطرنج بازی می کند.
میا – تو نباید این را بگویی.
یوف – ما باید فرار کنیم.
میا – کسی نمی تواند چنین کند.
یوف – باید سعی کنیم. آن ها آنقدر سرگرم بازی اند که اگر ما آرام حرکت کنیم، متوجه ما نخواهند شد.
یوف با دقت بر می خیزد و در تاریکی آن سوی درخت ها ناپدید می شود. میا همچنان ایستاده است. انگار که ترس او را فلج کرده باشد. او به شوالیه و بازی شطرنج خیره شده است و پسرش را در آغوش دارد. یوف بر می گردد.
یوف – من اسب را آماده کردم. گاری در کنار درخت بزرگ است. تو اول برو و من با وسیله ها به دنبال تو خواهم آمد. مواظب باش که میکائیل بیدار نشود. میا کاری را که یوف به او می گوید، انجام می دهد. در همان لحظه شوالیه به بالا نگاه می کند.
مرگ – نوبت تواست. آنتونیوس بلاک.
شوالیه ساکت باقی می ماند. او میا را می بیند که زیر نور ماه به سوی گاری می رود. یوف خم شده است تا وسایل را از روی زمین بردارد و به دنبال میا برود.
مرگ – آیا علاقه ات به بازی را از دست داده ای؟
چشمان شوالیه هراسان می شود. مرگ مشتاقانه به او نگاه می کند.
شوالیه – از دست دادن علاقه؟ برعکس.
مرگ – مضطرب به نظر می رسی. آیا چیزی را پنهان می کنی؟
شوالیه – هیچ چیز را از تو گریز نیست … یا هست؟
مرگ – هیچ چیز را از من گریز نیست. هیچ کس از دست من جان به در نمی برد.
شوالیه – درست است که من نگرانم.
او تظاهر می کند که تازه کار است و مهره های شطرنج را با پایین کتش می ریزد. سرش را بلند می کند و به مرگ می نگرد.
شوالیه – من فراموش کردم که مهره ها کجا قرار داشتند.
مرگ – (رضایتمندانه می خندد) اما من فراموش نکردم. به این راحتی نمی توانی فرار کنی.
مرگ به روی صفحه شطرنج خم می شود و مهره ها را دوباره می چیند. شوالیه بر می گردد و به جاده نگاه می کند. میا تازه سوار گاری شده است یوف افسار اسب را گرفته و آن را به سمت پایین جاده هدایت می کند. مرگ متوجه چیزی نمی شود. او کاملاً سرگرم بازسازی بازی است.
مرگ – حالا، چیز جالبی می بینم.
شوالیه – چه می بینی؟
مرگ – با حرکت بعد مات خواهی شد، آنتونیوس بلاک.
شوالیه – درست است.
مرگ – آیا از مهلتی که به تو دادم لذت بردی؟
شوالیه – بله
مرگ – خوشحالم که این را می شنوم. حالا تو را ترک می کنم. وقتی دوباره ملاقاتت کنم، وقت تو و همراهانت به سر خواهد رسید.
شوالیه – و تو اسرارت را فاش خواهی کرد.
مرگ – من رازی ندارم.
شوالیه – پس تو هیچ چیز نمی دانی.
مرگ – من چیزی برای گفتن ندارم.
شوالیه می خواهد جواب بدهد، اما مرگ رفته است.
صدای زمزمه ای در بین درختان شنیده می شود. سپیده دمیده است. نوری کم جان وضعیت جنگل را تهدید آمیز و شیطانی کرده است. یوف در جاده ای پیچ درپیچ می راند. میا در کنارش نشسته است.
میا – چه نور عجیبی.
یوف – حدس می زنم که طوفان سپیده دم باشد.
میا – نه، چیز دیگری است. چیزی وحشتناک. آیا صدای غرش را از جنگل می شنوی؟
یوف – شاید باران باشد.
میا – نه، باران نیست. او ما را دیده و تعقیب کرده است. او ما را گیرآورده و به سوی ما می آید.
یوف – هنوز نه، میا. به هیچ وجه. هنوز نه …
میا – من خیلی می ترسم. من خیلی می ترسم.
گاری بر روی ریشه گیاهان و سنگ ها تلق تلق می کند وبه این سو و آن سو متمایل می شود.
اکنون اسب ایستاده است. در حالی که گوش هایش در راستای سرش صاف شده است. جنگل به طرز کسل کننده ای می نالد و تکان می خورد.
یوف – برو داخل گاری، میا، سریع. ما دراز می کشیم و میکائیل در بینمان.
آن ها به درون گاری می خزند و در کنار کودک خفته دراز می کشند.
یوف – این فرشته مرگ است که از کنار ما می گذرد، میا. این فرشته مرگ است. فرشته مرگ … و او بسیار بزرگ است.
میا – احساس می کنی که چقدر سرد است؟ دارم یخ می زنم. من خیلی سردم است.
او آنچنان می لرزد که انگار تب داشته باشد. آن ها پتوها را به روی خود می اندازند و نزدیک یکدیگر دراز می کشند. پرده کرباسی گاری در باد تکان می خورد و به شدت به گاری بر خورد می کند. صدای غرش محیط همچون نعره یک غول است.
سایه ای از قلعه همچون تخته سنگی سیاه در مقابل سپیده پیداست. اکنون طوفان به اینجا آمده است و خود را به سمت دیوارها و باروها پرتاب می کند. آسمان تاریک می شود. تقریباً مثل شب شده است.
آنتونیوس بلاک همراهانش را با خود به قلعه آورده است. اما قلعه متروکه به نظر می رسد. آن ها از اتاقی به اتاق دیگر می روند. اما همه جاخالی است و صدایی به گوش نمی رسد. از بیرون صدای غرش پرهیاهوی باران شنیده می شود.
ناگهان شوالیه در مقابل همسرش قرار می گیرد. بی صدا به یکدیگر نگاه می کنند.
کارین – از مردمی که از جنگ های صلیبی باز می گشتند شنیدم که تو در راه بازگشت به خانه ای. من اینجا منتظرت بودم. بقیه، همگی به خاطر طاعون فرار کردند.
شوالیه ساکت است و به همسرش نگاه می کند.
کارین – دیگر مرا نمی شناسی؟
شوالیه سرتکان می دهد. ساکت است.
کارین – تو نیز تغییر کرده ای.
کارین نزدیک تر می آید و با نگاهی جستجو گر به چهره شوالیه می نگرد. لبخند در چشمانش نقش می بندد و به آرامی دست او را نوازش می کند.
کارین – حالا می توانم ببینم که خودت هستی. جایی در چشمانت، جایی در چهره ات، اما ترسیده و پنهان، همان پسری است که سالها قبل از اینجا رفت.
شوالیه – حالا دیگر تمام شد ه است و من کمی خسته ام.
کارین – می بینم که خسته ای.
شوالیه – آن طرف، دوستانم ایستاده اند.
کارین – به داخل دعوتشان کن. آن ها با ما صبحانه خواهند خورد.
آن ها به دور میز نشسته اند. در اتاقکی که به وسیله مشعل های دیواری روشن شده است. همگی بی صدا نان خشک و گوشت نمک سود می خورند.
کارین در راس میز نشسته است و با صدای بلند کتابی ضخیم می خواند.
کارین – "و هنگامی که بره، مهر هفتم را شکست، سکوت برای مدتی بر بهشت حکفرما شد و من هفت فرشته را دیدم که در برابر خدا ایستاده اند و به آن ها هفت شیپور داده شد و …"
صدای سه ضربه محکم بر دروازه بزرگ شنیده می شود. کارین دست از خواندن می کشد و نگاهش را از روی کتاب بر می دارد. یونس به سرعت بر می خیزد تا در را باز کند.
کارین – "فرشته اول در شیپور دمید و در نتیجه تگرگ و آتش مفروج گشتند و بر روی زمین پراکنده شدند و تمامی درختان سوختند و تمام چمنزارهای سبز سوختند."
اکنون باران بی صدا شده است. ناگهان سکوتی رعب آور بر اتاق بزرگ و تاریک، که مشعل های سوزان سایه های پریشانی را بر دیوارها و سقفش می اندازد، برقرار می شود. همگی سخت به سکوت گوش می دهند.
کارین – "فرشته دوم در شیپور دمید و کوهی بزرگ که در آتش می سوخت در دریا پراکنده شد و تمامی دریا تبدیل به خون شد."
صدای قدم برداشتن در راه پله به گوش می رسد. یونس باز می گردد و به آرامی سرجایش می نشیند. ولی دیگر غذا نمی خورد.
شوالیه – کسی آنجا بود؟
یونس – نه سرور من. من کسی را ندیدم.
کارین سرش را بلند می کند، اما بار دیگر آن را بر روی کتاب ضخیم خم می کند.
کارین – "و سومین فرشته در شیپور دمید و ستاره ای بزرگ از بهشت افتاد و همچون مشعلی سوخت و برروی تمامی رودخانه ها و چشمه های آب افتاد و آن ستاره خاراگوش نامیده شد."
همگی سرشان را بلند می کنند و وقتی می بیند چه کسی در گرگ و میش اتاق به سویشان می آید، از کنار میز بلند می شوند و نزدیک یکدیگر می ایستند.
شوالیه – صبح بخیر، سرور بزرگوار.
کارین – من کارین هستم. همسر شوالیه، و مودبانه ورودتان به خانه ام را خوش آمد می گویم.
پلاگ – من یک آهنگرم و در کارم نسبتاً ماهرم، اگر تعریف از خود نباشد. همسرم لیسا … متواضع در برابر سرور بزرگوار. مواظبت از او هر چند وقت یکبار دشوار می شود و به همین دلیل است که با هم کشمکش داریم، البته فقط کلامی، ولی نه بدتر از بقیه مردم.
شوالیه صورتش را در دستانش پنهان می کند.
شوالیه – از تاریکی ما، ما تو را صدا می زنیم. بزرگوار. بر ما رحمت آور چرا که ما کوچک و هراسان و نادانیم.
یونس – (به تلخی) در تاریکی، جایی که ظاهراً تو در آنی، جایی که شاید همه ما آنجا باشیم … در تاریکی هیچ کس را نمی یابی که به گریه هایت گوش فرا دهد و یا از رنج هایت متاثر شود. اشک هایت را پاک کن و تصویر خودت را در بی تفاوتی است ببین.
شوالیه – خدایا، ای کسی که در جایی هستی، کسی که باید در جایی باشی، بر ما رحمت آور.
یونس – من می توانم گیاهی به شما دهم که تمامی نگرانی هایتان درباره جاودانگی را از بین ببرد. اما حالا دیگر دیر به نظر می رسد. اما به حال پیروزی بزرگ این دقیقه آخر را احساس کنید. زمانی که هنوز می توانید کاسه چشمتان را بچرخانید و انگشتان پایتان را تکان دهید.
کارین – ساکت! ساکت!
یونس – من باید ساکت باشم، اما برای اعتراض.
دختر – (برروی زانو) این پایان کار است9.
یوف و میا نزدیک یکدیگر نشسته اند و به صدای برخورد باران به گاری گوش می دهند. صدایی که کم می شود، تا جایی که در نهایت فقط به تک قطره هایی می رسد. آن ها از مکان مخفی خود بیرون می خزند. گاری روی بلندی یک شیب قرار دارد و توسط درختی تنومند نگه داشته شده است. آن ها به روبه رو می نگرند، تپه ماهورها، جنگل ها، دشت باز و دریا، در زیر نور آفتابی که ابرها را در هم شکسته است.
یوف دست و پایش را دراز می کند. میا صندلی گاری را خشک می کند و در کنار شوهرش می نشیند. میکائیل به بین پاهای یوف می خزد.
پرنده ای تنها صدایش را پس از طوفان می آزماید. آب از درختان و بوته ها می چکد. بادی قوی و خوشبو از سوی دریا می ورزد.
یوف به آسمان تاریک اشاره می کند، جایی که آذرخش تابستانی همچون سوزنی نقره ای بر فراز افق می درخشد.
یوف – آن ها را می بینم میا. می بینمشان. آنجا در مقابل تاریکی، آسمان طوفانی. همه شان آن جا هستند. آهنگر و لیسا و شوالیه و راوال و یونس و اسکات و مرگ، سرور جبار آن ها را به رقص دعوت می کند. او به آن ها می گوید که دست یکدیگر را بگیرند و سپس باید با گام برداشتن در مسیری طولانی برقصند. ابتدا سرور بزرگوار به همراه داس و ساعت شنی اش. اما اسکات در آخر صف با چنگش خواهد رقصید. آن ها از سپیده شروع به رقص می کنند و این رقصی است پرتشریفات به سوی سرزمین های تاریک، تا وقتی که باران چهره شان را بشوید و نمک اشک ها را از گونه هاشان بزداید.
سکوت می کند. دستش را پایین می آورد. پسرش میکائیل به حرف های او گوش می داده است. حالا او بالا می آید و در کنار میا روی سکو می نشیند.
میا – (با لبخند) تو هم با خیال ها و رویاهایت.
پایان

1 – در فیلم دست بندی را از دست زن مرده می دزدد. همان دست بندی که در ادامه قصد دارد به یوف بفروشد.
2 – در فیلم دختر غیر از یک مورد که در ادامه خواهد آمد، هیچ حرفی نمی زند. یعنی به غیر از یک مورد، در فیلم اصلی هیچ دیالوگی ندارد.
3 . در فیلم آواز خواندن میا و یوف قطع نمی‎شود. آن ها به خواندن و رقصیدن ادامه می دهند. تمامی دیالوگ های اسکات در مورد اجرای تراژدی و همین طور اجرای تراژدی در فیلم حذف شده است. میا و یوف تا پایان سکانس می خوانند و همزمان با آن تصویر اسکات در پشت گاری نشان داده می‎شود.
4 – در اینجا فقط صدای آواز خواندن یوف و میا به گوش می رسد.
5 – اجرای این تراژدی در فیلم اصلی حذف شده است.
6 – همان دست بندی که در خانه روستایی دزدیده بود.
7 – در فیلم، این سکانس نیز در روز است.
8- کل این سکانس در تدوین فیلم، در آغاز ورود گروه به جنگل قرار گرفته است.
9 . این تنها دیالوگ دختر در طول فیلم است.
—————

————————————————————

—————

————————————————————

3


تعداد صفحات : 88 | فرمت فایل : WORD

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود