نگاهى نو به افکار و اندیشه هاى خیام
نهصد سال پیش در اوج ترکتازى ترکان مسلمان و میدان دارى توام با تعصب و خشونت بى حد محدثان و فقیهان، در یکى از مراکز عالِم پرور سر زمین ما بذر مکتب وفلسفه اى افشانده شد که با تمام گستردگى و کثرت پیروانش، هیچگاه به نام یک مکتب فلسفی خاص خوانده نشد و در قالب هیچ یک از سیستم های شناخته شده فلسفى نیز ثبت نگردید. سخن از مکتب خیام است و فلسفه اى که او از پایه گذاران آن بود.
از آغاز نفوذ اسلام در سرزمین ما، مردم این سرزمین مبارزات دامنه دار خود را در ابعاد گوناگون و در زمینه هاى مختلف بر ضد اعراب و آئین تحمیلی آنان آغاز کردند. از جمله اینکه، از دل اسلام صدها فرقه و مکتب و مذهب بیرون کشیدند که تعدادى از آنها هنوز هم با سخت جانى ادامه حیات می دهند. فرق و مکاتب و مذاهبی نظیر؛ خوارج، قدریه، معتزله، زیدیه، کیسانیه جبریه، اشعریه، مرجئه، ضراریه، کرامیه، باقریه، باطنیه، جعفریه، موسویه، شیطانیه، حازمیه، نظامیه، وهابیه، علویه، شعوبیه، اسماعیلیه، صوفیه، شیعى، سنى و…غیره ازآن جمله اند.
در میان این فرق و مکاتب، دو مکتب عمده اهل تقیه، یعنى اسماعیلیه(باطنیه) و تصوف از مکاتبى بودند که در باطن مخالف اسلام بودند، اما در ظاهر با پذیرش احکام دینی آنان، خود را از زمره مسلمانان قلمداد مى کردند تا با این تمهید بتوانند فضائى براى تنفس به دست آورند.
دو مکتب دیگر، زندقه(مانوی و مزدکی) و خیامى، گاهی به صورت علنی و زمانی به گونه پنهانی افکار و اندیشه هاى خود را عنوان مى کردند.
از عجایب روزگار، اینکه، این چهار مکتب یاد شده داراى ویژگى هاى مشترکى نیز بودند. در مکتب تقیه، اسماعیلیه و تصوف، اولى به خشونت و مبارزه مسلحانه متوسل شد و در میدانهاى نبرد به زور آزمائى پرداخت و سرانجام در برابر سیل خروشان و وحشیانه مغول تاب نیاورد و از صحنه بیرون رفت. در حالیکه دومى چون به ظاهر گوشه عزلت گرفته، به خانقاه پناه برده و قناعت و زهد و بى نیازى و …پیشه خود کرده بود، همچنان زنده و ماندگار ماند.
دو مکتب دیگر نیز، چنین بودند، اولى زندقه، به خشونت و جنگ و جدال افتاد و از میان رفت، اما پیروان مکتب خیام، رو به میخانه آوردند و در سایه پیر مغان، به جام شراب و مجلس ساز و آواز و دست افشانی و پا کوبى پناه بردند و پایدار ماندند و بدین گونه زندقه مثل اسماعیلیه ضعیف شد اما مکتب و اندیشه خیامى همچون تصوف تا امروز زنده و برقرار مانده است.
ـ مکتب نخستین یعنی اسماعیلیه، در ابتدا با توسل به فاطمیون مصر(که خود آنها نیز پرداخته ایرانیان بودند)، به بهانه پیروى از مکتب هفت امامى(محمد پسر اسماعیل، پسر جعفر صادق)، به تبلیغ خلفای فاطمی پرداختند. اما به محض اینکه قدرت یافتند، راه خود را از آنان جدا ساخته و"خود کردند، آنچه کردند".
پیروان این مکتب، اگر چه به ظاهر احکام اسلام را رعایت مى کردند، ولى در باطن و در جمع احباب و اصحاب مومن خویش به هیچ یک از اصول اسلام پاى بند نبودند. تا اینکه،"على ذکره السلام"سومین پیشواى روشن ضمیر و حقیقت بین این مکتب با شجاعت و شهامت بى نظیرى خود را امام زمان نامید و پرده ها را کنار زد و گفت :
– "به اقتضاى عقل شریف مکلفم، اذعان کنم که عالم قدیم است و زمان نامتناهى، بهشت و دوزخ یک امر خیالى و موهوم است… امروز، من تکالیف شرعیه را در خصوص حقوق الله به طور کلى از گردن شما ساقط کردم. پس از این آزاد هستید و از اوامر و نواهى در خصوص حقوق الله بالمره فارغ بالید. علم تحصیل کنید و نیکوکار شوید و از نعمات دنیویه در حیات پنج روزه خود بهره یابید… به خیالات فاسد و عقاید ابلهانه خود را مقید مکنید.. جماعت طایفه اناث را در حبس و حجاب نگاه داشتن را ظلم توصیف کرد و زیاده از یک زن گرفتن را غدغن نمود". او بدین وسیله ماهیت واقعى مذهب اسماعیلیه را آشکار کرد.
مکتب زندقه، چه خرم دینان و چه سپید جامگان، و چه سایر فرقه ها، تکلیفشان از اول معلوم بود. اینان پیروان ادیان آریانای باستان، به خصوص مکتب مانی و مزدک بودند و هدفشان بیرون راندن اعراب و آئین اسلام از این سرزمین بود. از اینرو، گاهی بدون ترس و واهمه و زمانی به دستاویز تقیه، کیش و آئین خود را آشکار مى کردند، و نیز با تکیه بر افتخارات گذشته میهن خود در میدانهاى نبرد به رویاروئى با غارتگران عرب مى رفتند..
پیروان مکتب تصوف، با آویختن به فلسفه وحدت وجود، عملاً و علناً از اصول دین اسلام"توحید" بیرون رفتند، و از جرگه مسلمانان خارج شده و از دید آنان لامذهب به شمار آمدند. زیرا، هنگامی که مکتبى منکر یگانگى خدا و منکر صفات وی مى شود، چنین مکتبى در ردیف مکاتبی محسوب می شوند که از دین اسلام خارج اند.
راه تصوف، به عقیده همه آنهائیکه درک و بینش فلسفى دارند، از ادیان توحیدى جداست. همه آن حکایتهایی که متصوفه برای تبرئه خود عنوان مىکنند، و شاخه ها و شعبه های گوناگونی همچون تصوف اسلامى، تصوف شیعه و تصوف سنى و غیره که به وجود آورده اند، همه بهانه هائى براى سرپوش نهادن بر ماهیت اصلی این مکتب و فلسفه است.
پایه گذاران تصوف به جهت حفظ و بقای مکتب خود تا آنجا در خدعه کردن و تقیه نمودن پیش رفتند که بعضى فرقه های، سلسله خود را به پیغمبر اسلام و بعضی دیگر به عمر و ابوبکر و على و غیره منتسب کردند. فرقه هایی نیز براى فریب شیعیان، به جعلیانی دست زدند که با هیچ معیاری قابل پذیرش نمی باشد. آنها بی توجه به واقعیت های مسلم، امام محمد باقر و امام جعفر صادق و اما رضا را از اقطاب دراویش به شمار آورده اند، و به جعلیاتی از قبیل داستان اویس قرنى و خرقه گرفتنش از على، یا بایزید بسطامى و تلمذ او در محضر جعفر صادق و معروف کرخى و مسلمان شدنش به دست علی ابن موسی (رضا) و غیره دست زده اند، تا فرقه های خود را ازگزند متشرعین نجات دهند.
حال اگر کسى از آنان بپرسد : درویش! مگر نه اینکه بنیاد تصوف، بر زهد و فقر و قناعت و ریاضت و امثال آن نهاده شده است؟پس امام جعفر صادق با آن زندگى پر تجمل، آن لباس ابریشمین و پالتو پوست گرانقیمت خز پوشیدن، و آن هدایاى بى حد و حساب و کنیزکان زیبارو که مکررا ًاز خلفاى عباسى همچون سفاح و منصور دوانقى دریافت می کرد کجا؟! و قطب و مرشد و پیر تصوف بودنش کجا؟!
اگر جعفر بن محمد صادق، پیر و مرشد و قطب دراویش می بود، اولاً مسلمانى او مورد شک و تردید قرار می گرفت، زیرا اصل بنیادى فلسفه تصوف بر وحدت وجود بنا نهاده شده و این مسئله از دید شریعت اسلام(توحید) کفر محض است. ثانیا در چنین صورتی معلوم مى شود داستان آن فقر و قناعت و بى نیازى که اقطاب تصوف اینهمه به آن مى نازیدند و فخر مى فروختند، مانند داستان فقر و قناعت و بى نیازى جعفر ابن محمد صادق بوده است، و بدا به حال چنین تصوفی! البته براى هر انسان هوشمندى روشن است، که این ترفندها صرفاً براى گریختن از چنگ متشرعین متعصب و قشری مسلک بوده است که همواره در پی آزار و اذیت پیروان تصوف بودند. وگرنه محمد باقر و جعفر صادق و على ابن موسی، چه ربطى به تصوف دارند. به همین گونه گنجاندن شریعت در اصول اولیه سیر و سلوک را نیز باید جز ترفندهای این طایفه گذاشت. زیرا هیچ خردمندى نمى پذیرد که بتوان طریقت و شریعت را در یک قالب ریخت. براى اثبات این گفته، کافى است، فقط این بیت از مولانا را بیاد آوریم،آنجا که مى گوید:
ما ز قرآن مغز را برداشتیم پوست را پیش خران بگذاشتیم
مگر این گفته از دید اسلام کفر نیست؟یعنى چه؟کدام قسمت قرآن سهم تصوف و دراویش و اقطاب آنهاست و کدام قسمت آن سهم خران؟مگر قرآنى که مطابق گفته پیغمبر اسلام کلیه آیاتش از طرف خدا نازل گردیده است، یک قسمتش مغز بوده و مال آقایان دراویش بیکاره و بى مسئولیت؟ و قسمت دیگرش پوست بوده و مال مردمان خر؟ و یقیناً این مردمان خر کسانى هستند که به دنبال تصوف نرفته اند و به لباس درویشى در نیامده اند و مرید فلان قطب و بهمان پیر نشده اند.
اگر بخواهیم از این گونه نمونه ها عنوان کنیم یا کلمات قصار بعضى از اقطاب آنان مثل،"سبحانى ما اعظم شانى ِ" بایزید و" انا الحق ِ" حلاج و جز این ها را تفسیر کنیم، خود حکایتى خواهد شد.
و اما مکتب خیام!
این مکتب فلسفى، به دلیل ماهیت خاص خود، مدتها به صورت مخفى به حیات خود ادامه مى داد، و از ترس ترکان متعصب و اهل حدیث و فقه، درقرن پنجم هجرى، جز اصحاب خرد و احباب یکرنگ، کسى از وجود آن و بنیان گذارش اطلاعى نداشت. با نگاهى به اوضاع و احوال قرن پنجم هجری دلیل مخفى نگاه داشتن این مکتب روشن مى گردد.
قرن پنجم هجری در تب دیانت مآبى غوطه مى خورد و تفتیش عقاید جان مردمان، به خصوص اهل خرد را به لب آورده بود. هر یک از اصحاب علم و دانش و حکمت از ترس محدثان و فقیهان قشرى که رگ خواب ترکان مسلمان نما را در دست داشتند، از ورود به مقولات علمى و فلسفى که با معتقدات تعبدى قشریون ناسازگارى داشت، تبرى می جستند.
چنانچه اندکی بیشتر به اوضاع و احوال این قرن آشنائى پیدا کنیم به دلایل مخفى ماندن این مکتب پى خواهیم برد. زیرا این قرن یکى از تاریکترین و پر حادثه ترین قرون اسلامی به شمار مى رود، و در عین حال، دورانی است که گروهى از پرآوازه ترین مردان تاریخ ساز جهان اسلام در آن به سر مى بردند. اگر چه از اوایل قرن چهارم دگرگونى هاى عالم اسلام شروع شد، ولى بیشتر حوادث مهم در قرن پنجم رخ داد، و به قرن ششم کشیده شد. از جمله :
ـ در این قرن، بغداد مرکز خلافت اسلامى در محاصره دو قدرت قوی تر از خود قرار گرفته بود. در غرب فاطمیون مصر و در شرق ترکان سلجوقى. یعنى، ممالک اسلام به سه قسمت مجزا تقسیم شده بود، و اگر امویان اندلس را هم به آن اضافه کنیم، ضعف مرکز خلافت کاملاً آشکار خواهد شد: ـ فاطمیون مصر که با تمام نیرو در تضعیف قدرت خلفاى بغداد مى کوشیدند و ضربات سختى به پیکر فرسوده خاندان عباسى مى زدند، خود نیز مى رفتند تا به دست صلاح الدین ایوبى کرد نژاد که مى بایست با صلیبیون مسیحی دست و پنجه نرم کند، منقرض شود.
– حکومت مقتدر ترکان سلجوقى ایران را وزیر اعظمى(خواجه نظام الملک طوسى) اداره می کرد،که تالى او را در هیچ یک از حکومت هاى مشابه، چه قبل و چه بعد از آن پیدا نمى کنیم. وزیر اعظمى که در جواب پیغام پادشاه مقتدرى همچون ملک شاه سلجوقى که مى گوید:
– "اگر مى خواهى بفرمایم دوات از پیش تو برگیرند."
با گردنفرازى پاسخ مى دهد:
-"دولت آن تاج به این دوات بسته است، هرگاه این دوات بردارى آن تاج بردارند".
وزیر اعظمى که دین و دولت هر دو را به دست کفایت خود دارد، و شوکتى به حکومت سلجوقیان بخشیده است که هیچ یک از حکومت هاى ترک تا آن زمان به چشم ندیده بودند. ـ در این هنگام است، که خداوند الموت(حسن صباح) بر صحنه ایران تاخت و تاز می کند و چنان روزگار را بر دشمنان خود سیاه می سازد که از ترس فدائیان او، آب خوش از گلوى هیچ قدرتمندى حتى پادشاهان پائین نمى رود. مرد جسوری که یک روز در حضور فرستادهء ملک شاه که برای رساندن پیغام پادشاه خود نزد خداوند الموت آمده بود، با دو فرمانی که به دو فدائى می دهد"یکى از آنان با خنجر شکم خود را می درد و دیگری خود را از برج قلعه به زیر مى افکند، و هر دو مى میرند". آنگاه به رسول ملک شاه مى گوید، برگرد به پادشاهت بگو : -"من هفتاد و پنج هزار فدائى نظیر این دو دارم که در سرتاسر مُلک ملک شاه پراکنده اند".
یک بار دیگر نیز خنجر زهر آلوده ای را هنگامی که سلطان سنجر جانشین ملک شاه، در خواب بود، درکنار بالش او همراه با این پیام، خداوند الموت بر زمین فرو مى کنند : ـ "آنکس که کارد را اینگونه بر زمین درشت فرو مى کند، به سینه نرم سلطان هم تواند نشاند". که معلوم است، چه اثرى، در پى داشته و چه ترسى بر دل سنجر نشانده است. ـ در گیر و دار این کشمکش ها و زد و خوردهایی است که به فرمان خواجه نظام الملک طوسی پایه نظامیه ها در نقاط مختلف عالم اسلام گذاشته می شود. در بغداد که مرکز خلافت اسلامی است، بزرگترین مرکز فرهنگى اسلام"نظامیه بغداد" بر پا مى شود، و اُعجوبه اى بنام "امام محمد حامد غزالى"بزرگترین و قویترین فقیه و متکلم، عالم اسلام، به مقام ریاست این نظامیه تکیه می زند.
امامی که با تکیه بر حمایت خواجه خود، نظام الملک، تیغ قلم را از نیام بر مى کشد و گستاخانه به جنگ فلسفه و حکمت مى رود، و کتاب "تهافت الفلاسفه" را در رد عقاید حکما و فلاسفه مى نویسد، و اهل فلسفه را به خاطر اعتقاد آنان نسبت به "قدیم بودن عالم" و "باور آنان به اینکه خدای تعالی به جزئیات حادث از سوی اشخاص احاطه علمی ندارد" و نیز "به گناه آنکه معاد جسمانى را باور ندارند"، به تازیانهء شریعت می بندد و به اتهام کفر مى کوبد. فتوی صادر می کند و قتل آنان را واجب می شمرد، بی آنکه کسى را یاری آن باشد که پاسخی دهد یا به وی اعتراض کند.
اگر چه دهه ها بعد از مُرگ غزالی و بر چیده شدن بساط حکمت و فلسفه در عالم اسلام،"ابن رشد" اندلسى به نجات فلسفه و حکمت مى شتابد، و در رد"تهافت الفلاسفه" غزالى "تهافت التهافت" را مى نویسد تا جان تازه ای به حکمت و فلسفه ببخشد. اما تلاش او نیز بی نتیجه می ماند، زیرا فلسفه و حکمت چنان از صحنه زندگی مسلمانان خارج و کفن و دفن شده بود که با دهها "تهافت التهافت" هم زنده شدنی و قابل بازگشت نبود. ـ قرن چهارم و پنجم و ششم، قرونى هستند که سخت ترین نوع احتناق و تفتیش عقاید بر عالم اسلام حکمفرما بود، و حکما و فلاسفه شدیدترین آسیب ها و صدمات را از طرف اهل حدیث و فقه و متشرعین قشرى تحمل می کردند. به عنوان نمونه، حدود یک قرن قبل از خیام، حسین بن منصور"حلاج"را به خاطر یک جذبه صوفیانه به دار کشیدند. چند دهه قبل از خیام، ابن سینا از ترس محمود و پسرش مسعود غزنوى از این شهر به آن شهر فرار مى کرد و می کوشید تا جان خود را از شرّ این دو سلطان ترک غازى نجات دهد. نیم قرن بعد از خیام نیز دو تن از فاضلترین اندیشمندان و بزرگترین عارفان که یکى از آن دو(شهاب الدین سهروردى، شیخ اشراق) به یقین در زمره افتخارات ایران و جهان است و چنانچه دژخیمان جان او را در جوانى نگرفته بودند، بى شک از متفکران بى نظیر عالم بشریت مى شد، و دیگری(عین القضاه همدانى)عارف بزرگ را به تحریک فقها و محدثین به طرز فجیع و ناسزاوارى به قتل مى رسانند تا پس از آن هیچکس جرات نیابد که برخلاف شربعت مطلبی بنویسد یا سخنی بگوید.
با این اوصاف معلوم است که با وجود جلوه هاى پر جاذبه ای که مکتب خیام از آن برخوردار بود، چرا این مکتب در کلیت خود به صورت یک سیستم فلسفى در نیامد؟ فلسفه خیام و سیستم فکرى او را در کجا باید جستجو کرد؟ آیا به جزآنچه تا به امروز عنوان شده، یعنی غیر از رساله جبر و مقابله و رساله در باب مشکلات اقلیدس و میزان الحکمه در ریاضیات، و رسائل کوتاهى از نوع رساله کون و تکلیف در علم کلیات و تحقیق معنى وجود، یافت نمى شود؟ این نوشتجات بیشتر علمى و فقهى هستند، تا ارائه کننده یک مکتب فلسفی. پس به خاطر کدام نوشته های فلسفى، خیام را حکیم و فیلسوف و تالى پور سینا مى دانستند؟ به خصوص اینکه در زمان حیاتش هنوز رباعیات او آشکار نشده بود.. آیا این فکر به ذهن انسان خطور نمی کند که شاید خیام نیز آثار فلسفى داشته است؟ آیا کتاب های فلسفى او نیز از میان برده نشده است؟همانند بسیاری کتاب های فلسفى دیگری که در طول تاریخ به آتش کشیده شده، یا آنها را به آب شسته و یا زیر خاکها دفن و نابود کرده باشند؟آیا نوشته هاى خیام نیر سرنوشتى نظیر کتاب (رد نبوت) امثال محمد بن زکریاى رازى، پیدا نکرده است؟ جاى هیچ شکى نیست که به صورت علنى مکتب خیام در کشورهاى اسلامى هیچگاه بخت مطرح شدن را نداشته است. مکاتبى همچون اسماعیلیه و تصوف مى توانستند مدتها در پناه تقیه با محدثین و فقیهان کجدار و مریز رفتار کنند و از این طریق زنده بمانند و نیز با وصل کردن مکتب خود به شریعت تداوم حیات خود را تضمین کنند، و در صورت لزوم همچون فرزندان شیخ صفى الدین اردبیلى، لباس تصوف را به لباس تشیع مبدل کنند، و به مراد خود برسند. اما مکتب خیام و مکتب زندقه دو مکتبى بودند، که علناً و عملاً با اسلام و مبادى بنیادى آن مخالف بودند، و همانطور که مى دانیم، در طول تسلط اعراب بر ایران و نیز در دوران حکومت مذهبى صفویه و پس از آن همواره تحت تعقیب و مورد آزار و شکنجه قرار می گرفتند یا با مرگ مواجه می شدند. پژوهشگرانى که در آثار خیام مطالعه کرده اند، همگى معتقدند که از خیام جز تعداد معدودی رباعى که گوهر فکر و چکیده فلسفه اوست، چیز دیگر بجا نمانده است. با اینهمه محدثین و فقها و واعظان قشرى، در همه دورانها به هزار و یک بهانه متوسل مىشدند تا از انتشار افکار و اندیشه هاى او در قالب یک مکتب و یک سیستم فلسفى در میان مردم جلوگیری کنند. چرا، براى اینکه خیام بر خلاف امثال پور سینا که با کنایه و راز و رمز گوشه هائى از حقایقی را آشکار مى کردند، که جز برای گروهى اندک(خواص) قابل درک و فهم نبود.، دانش خود را به زبان ساده و صریح، در شعر روانی چون رباعیات به جامعه ارمغان کرده است.
چه کسى مى تواند بگوید که باید حتماً عالم بود و حکیم بود و حکمت و فلسفه دانست تا معنای این رباعی را فهمید؟ :
گویند که فـردوس بـرین خواهد بود و آنجا مى ناب و حور عین خواهد بود
گر ما مى و معشوق گـزیدیم چه باک چـون عاقبت کـار چنین خواهد بود
خیام فلسفه اش را به زبان ساده و قابل فهم و درک همگان ارائه کرده است به شکلی که حتی برای انسان های عامی و عادی نیز قابل درک است، و این همان چیزى است که متشرعین کاسبکار و محدثین حدیث فروش و فقیهان ریائى را خوش نمى آمد. کتب امثال زکریاى رازى را مى شد به قیمت های گزافی خرید و سوزاند و از میان برد، ولى با رباعیات خیام چه مى شد کرد؟
رباعیات؛ کتاب نیست! انسان نیست! معبد و نیایشگاه نیست! که بشود سوزاند یا به دار کشید یا آن را ویران ساخت. رباعیات اندیشه است، فلسفه و حکمت است، منطق و برهان است، ایجاد کننده شک و بر انگیز نده تردید است، و مهمتر از اینها، شعر است. نه شعری همچون غزل و قصیده و مثنوى که به خاطر سپردن آنها آسان نباشد، بلکه، شعری کوتاه و روان در قالب رباعى است. یعنی ترانه ای که به حافظه سپردن آن با دو یا سه بار تکرار حتى برای یک انسان بى سواد عامى نیز کار ساده ایست و به راحتی می شود آن را به دیگران منتقل کرد. با شعری اینگونه کوتاه و روان و جذاب چه می باید کرد؟ بیش از صد سال طول کشید تا بذرى که خیام افشانده بود به بار نشیند. یک رباعى بعد از نود سال در کتاب امام فخر رازى پیدا شد. دو رباعى درکتاب مرصاد العباد نجم الدین دایه یافتند. یک رباعى در جهانگشاى جوینى و یک رباعى در تاریخ گزیده و یکی در فردوس التواریخ، تا برسیم به دویستمین سال پس از مرگ خیام که سرانجام در مونس الاحرار سیزده رباعى یک جا از خیام درج می گردد. اینکه اولین رباعى خیام بعد از نود سال در کتاب امام فخر رازى (التنبیه على بعض اسرار المودعه فى القرآن العظیم)، ذکر شده، نشان دهنده اینست که در طول نود سال، رباعیات خیام در همه جا پخش بوده، اما کسى جرات و جسارت انتشار آنها را نیافته بود. بدین گونه که رباعیات خیام فقط دهان به دهان مى گشت و همه جا خوانده مى شد.
صد سال پس از مرگ خیام دیگر آن اوضاع و احوال پیشین دگرگون شده و وحشت از فقها و واعظان فروکش کرده بود. دوره ترکتازی و بگیر و ببند آنها نیز کمابیش به سر آمده بود.
در دوران جدید هیبت و قساوت چنگیز، دیگر به متشرعین قشرى مجال نمى داد تا درپی رباعیات خیام به این سو و آن سو بروند و مثل دوره های پیش بازار تکفیر خود را رونق دهند و کسانى را که دم از فلسفه و حکمت مى زدند به تهمت کفر و الحاد و زندقه مورد آزار قرار دهند، به دار بکشند یا مثله کنند و یا به آتش بسپارند. زیرا سرکردگان این قوم یا در لاک خود فرو رفته بودند، یا مانند نجم الدین رازى زن و فرزندان خود را بى سرپرست و به امان خدا در میان ویرانگری های خانمانسوز مغول ها رها کرده بودند تا خود جان را به سلامت از این دربار به آن در بار برسانند.
همین نجم الدین رازی است که از آستان خلیفه عباسی به درگاه ملک سلجوقی می رفت تا تنها کتاب خود(مرصاد العباد)را در آن واحد هم به خلیفه و هم به سلطان هدیه کند. در آن دوران بود که آرام آرام، آن دسته از رباعیات خیام که جان سالم از حوادث به در برده و سینه به سینه نقل شده و محفوظ مانده بودند، بیشتراز پیش سر زبان ها افتادند و از همان زمان بود که روز به روز بر تعداد آنها افزوده شد.
در مورد رباعیات خیام تحقیقات زیادى شده است و درآن میان چهار تحقیق محققانه وجود دارد که عبارت اند از پژوهش هایی که صادق هدایت، ذکاء الملک فروغى، على دشتى و محمد على بهرامى انجام داده اند. با توجه به این پژوهش ها تعداد رباعیات اصیل خیام را چنین می یابیم:
صادق هدایت، یک صدو چهل و دو (142) رباعى، ذکاء الملک فروغى، یک صد و هفتاد و هشت (178) رباعى، على دشتى، هفتاد و چهار (74) رباعى و محمد على بهرامى یک صد و سى و هشت (138) رباعى.
در حالیکه امروزه قریب دو هزار رباعى به نام خیام در کتب مختلف درج است که تعداد زیادی از آنان کاملاً به شیوه رباعیات خیام سروده شده و با رباعیات اصیل خیامی کوس برابرى مى زنند. ولى اکثر محققین معتقدند که بیش از شصت الى یک صد عدد از این رباعى ها از آن خیام نیستند. البته همین محققین منکر این هم نیستند که به احتمال قوى دهها و شاید هم صدها رباعى اصیل خیام نیر در طى قرون به دست دشمنان او یا به وسیله مردم نا آگاه و یا در اثر تصادف و اتفاق از میان رفته باشد. با اینحال، از نظر بحثی که ما آغاز کرده ایم، آنچه مهم است، اینست که: – خیام نیز همچون همه فیلسوفان، فلسفه خاص خود را داشته، ولى شرایط زمانى و مکانی، دوران مناسبی برای نشر افکار واندیشه هاى فلسفى او نبود. لذا شرط بلاغ و مصلحت روزگار را در آن دیده بود که افکار و اندیشه هاى خود را در قالب شعر(رباعى) عرضه کند و آنها را به محارم و احباب و یاران مورد اعتماد خویش بسپارد تا در موقعیت مناسبی، امکان انتشار آن ها فراهم گردد.
این اصل مطلب است و تا آنجائی که قرائن و شواهد نشان مى دهند، خیام جزو معدود فیلسوفان است که فلسفه خود را بى پرده ارائه داده است. امثال زکریاى رازى که در قرن سوم هجری با شهامت و گستاخى افکار فلسفى خود را مطرح می کردند، در جو احتناق قرن چهارم و پنجم هجرى پیدا نمى شدند و بخصوص در قرن پنجم هجرى شرط عقل حکم مى کرد که از ورود به آن بخش از مسائل فلسفى که مغایر با احکام شریعت بودند خوددارى گردد. در چنین اوضاع و احوالى، خیام جز آنکه فلسفه خود را به دوستان نزدیک و محارم خاص خود بسپارد چاره اى نداشت. اگر بعد از دویست سال مى بینیم که افکار و اندیشه هاى او آرام آرام نمو می کنند و توسعه می یابند، به واسطهء خردمندى پیروان خیام است که مکتب او را در شرایط مناسبی که پیدا شد نشر داده اند. یکى از شگفتى هاى روزگار آن است که خیام تنها سراینده اى است که اینهمه رباعی به نام او جعل شده است. در میان صدها شاعر با نام و نشان ایرانى، از هیچکدام از آنها چنین استقبال بى نظیرى صورت نگرفته است، آیا این امر نشان دهنده جاذبه مکتب فکری و فلسفی خیام نیست؟
افکار و اندیشه هاى خیام به عنوان یک مکتب و مشرب فلسفى مورد قبول و پذیرش مردم قرار گرفته است، بدون آن که در شکل و قالب یک سیستم فلسفی عرضه شده باشند. وجود اینهمه رباعى که به خیام نسبت داده شده است، نشان می دهد که اندیشمندان بسیاری از مکتب او پیروى مى کرده اند، و چنانچه آن گروه از شیفتگان وی را که ذوق سرودن شعر نداشتند و نیز کسانی را که اشعار مکتوب از آنان بر جای نمانده است در نظر آوریم، طرفداران او در دوران های متمادی شامل ملیون ها انسان خواهد بود. ما در اینجا از شاعران نامدارى همچون حافظ سخن نمی گوییم که در اشعارخود به استقبال ترانه های خیام رفته است، همچنانکه از سعدى و مولانا و امثال آنها نیز حرفى نمى زنیم. منظور ما کسانى هستند که به تاثیر از ترانه های خیام و اندیشه های وی کوشیده اند تا همچون خیام، افکارشان را در قالب شعر عرضه کنند.
خیام کیست و چه مى گوید؟
اکثر کسانى که در افکار و اندیشه هاى او تحقیق کرده اند، خیام را دهرى مذهب دانسته اند. اگر مذهب دهرى را مترادف با مسلک طبیعیون بگیریم و معادل با آراء کسانیکه به قدیم بودم عالم اعتقاد دارند، بنظر من دهرى بودن خیام را می باید به گونه ای دیگر معنا کرد، زیرا خیام در بنیاد، منکر وجود آن مدبرى نیست که آفرینش کل هستى به او منسوب است.
خیام به صراحت مى گوید که عقل او اجازه ورود به چنین مسائلى را به وی نمی دهد. به همین علت نیز هیچگاه ـ چه مستقیم و چه غیر مستقیم ـ منکر خدا نمی شود. مهمتر از همه اینکه اصولاً به چنین مسائلى توجه ندارد. چه بسا در این مورد خاص تحت تاثیر مکتب و فلسفه بودا قرار داشت. یعنی به همان گونه که بودا نیز کاری به کار خدا نداشت و تلاشش را برای بهبود زندگی انسان ها صرف می کرد، خیام نیز می کوشید تا نظر انسانها را به زندگی این دنیایی خود جلب کند وآنها را برای بهره بردن دو روزه عمر فرا بخواند.. ماهیت فلسفه خیام جدال با خدا نیست. او با حرف و حدیث هایی که در باره خدا گفته و مشکلاتی که به نام خدا برای زندگى انسانها بوجود آورده اند، سر جدال دارد.
خیام مى گوید، خدا یا هر عنصر و نیروی دیگری که مرا به وجود آورده است، همو وسائل وابزاری را فراهم کرده است که می باید در زمان حیاتم از آنها بهره مند گردم. چنانچه در جاى دیگری و در دنیاى دیگرى نیز چیزهایى برای من در نظر گرفته است، چه بهتر، دستش درد نکند، سپاسگزاراو نیزهستم، ولى این وعده ها به امروز من ارتباطى ندارد. من همین دم کنونی را باید دریابم و از زندگیم لذت ببرم و از غم و غصه و درد و رنج و … دورى گزینم. مى بینیم که در چنین فلسفه ای نه از خدا سخنی در میان است و نه ایرادى بر او می گیرد. به زبان دیگر، اصولاً خدا طرف دعوای او نیست و کارى به کار خدا ندارد. از طرف دیگر مشکل او مشکل قدیم و حادث بودن عالم هم نیست. گرفتارى او اینست که گروهى، و آنهم گروهى نادان یا فریبکار مانع از آنند که انسانها به درستی و نیکی از امکاناتى که برای آنها در فراهم است بهره مند گردند. وهمانها همواره مى کوشند تا انسانها را وادارند که به امید های واهى دل خوش دارند و به وعده هاى نسیه خویشتن را از مزایاى نقد و قابل دسترس زندگى محروم سازند. خیام با این گونه آدم ها و با این گونه برداشت ها سر ناسازگارى دارد، نه با خدا و نه با حکمتى که بنیاد هستى بر آن نهاده شده است. اگر هم گاهگاهى به صورت جسته و گریخته اشاراتی به چنین زمینه هایی دارد، قصدش تخطئه کردن افکار و اندیشه های واهی است که در میان مردم رایج کرده و بدین وسیله انسان ها را به بند کشیده و به گمراهى افکنده اند. دهرى بودن خیام را باید به این معنی پذیرفت که وی در مقام یک دانشمند علوم دقیقه ازهمان گونه بینشی برخوردار بود که صاحبان دانش امروزی دارند. بینشی که بودن یا نبودن خدا را از بیرون ازحوزه دانش و مطالعات و پژوهش های علمی خود می بیند و کوشش های خود را یکسره درخدمت دانش خود و نتایج ملموسی که از آن حاصل مى شود، قرار می دهد. خصوصاً این نکته برای ما روشن تر می شود، هنگامی که درنظر آوریم که خیام یکی از برجسته ترین دانشمندان عصر خود بوده و به ویژه یکی از بزرگترین ریاضی دانان تاریخ جهان است. دانشمندی نامدار و بزرگی که مراجع علمی غرب در همین سال های اخیر قرن پنجم را به افتخار او قرن خیام نامگذاری کرده اند. در جهان امروز، حتی اگر دانشمندی اصل انواع را دقیقاً بدان گونه که داروین مطرح کرده نپذیرد، با اینهمه خواهد پذیرفت که آفرنش جهان به شکلی که در تورات مطرح می شود قابل پذیرش نیست. امروزه دیگر بر همه دانشمندان روشن است که براى پى بردن به اصل و نسب انسان، می باید به گذشته های خیلى دور رفت و داستان تحول و تطور و تکامل حیات را از روزگارانی آغاز کرد که موجود تک سلولى حیات خود را آغاز کرده بود تا در مسیر تکاملی خود به انسانی که ما می شناسیم تحول یابد.
دانشمندی که ازچنین بینشی برخوردار باشد، پیرو هر آئینى مى تواند باشد، مسلمان، مسیحى، یهودی، زردشتى و… اصولاً وجود دین و مذهب براى بک دانشمند بیرون از حیطه دانش ها و علومی است که وی به آنها می پردازد. او به دنبال دانستن است و در پى آگاه شدن به اسرار هستى است و در پی آن است که نتیجه دانش و مطالعات و دریافت های علمی خود را به جامعه ارائه دهد.
خیام، در زمان حیات خود توانست فلسفه ناب و استثنائى خود را آنهم در در دورانی که احتناق به شدت حکمروایی داشت از طریق رباعیات خویش به دست تنی چند از یاران یکرنگ و جمعی از اصحاب خرد و ارباب حکمت بسپارد. با این امید که آنان نیز به نوبه خود بتوانند با بهره گیری از شرایط مناسب و موقعیت هایی که دست می دادند، از شعله های این رباعیات چراغ ها و روشنائى های آینده را برافروزند و مردم را از شرّ موهومات و خرافات رهائى بخشند. تاریخ جهان نشان می دهد که در هیچ زمانى و در هیچ سر زمینى، حکیم و فیلسوفى چون خیام پا به عرصه وجود نگذاشته است.
مطالعه در سرگذشت و آثار وی تمایز آشکار خیام را با دیگر اندیشمندان و فلاسفه پیش و پس از وی بر ما آشکار می کند.
خیام، با مکتب و فلسفه استثنائى و جهانشمولی ای که عرضه کرد، به یقین نه فقط به ما که به مردم سراسر جهان و به تمام دوران ها تعلق دارد. وی همان گونه و به همان اندازه که در بین ما شهرت و پیرو دارد، در میان ملل و اقوام دیگر نیز دوستدار و پیرو دارد.
پیروانى که او را هم در مقام یک"پیام آور" علم، و هم او را در جایگاه یک مرشد، پیر، قطب و یک راهنمای زندگى خویش مى دانند و همچون انسانی بزرگ و استادی کامل به وی حرمت مى گذارند.
مکتب خیام پناهگاه فکرى همه کسانى است که در کار خود و در کار جهان و هرچه در آن هست سرگردانند. فلسفه خیام آرامبخش روان آنهایی است که پیچیدگی ها و گیر و گرههای هستی آنان را به خود مشغول می دارد، اما در عین حال به پاسخ ها و توجیهاتی که برای آنان تدارک دیده و رایج کرده اند دل نمی سپارند و نمی توانند آنها را بپذیرند. از این رو به دنبال گریزگاهی هستند تا بدان وسیله خود را از چنگ موهومات و خرافات نجات دهند.
مکتب و فلسفه خیام همان روشنائى روحپرورى است که در پرتو آن مى توان از افکار گذشتگان و تار و پودی که مکتب هاى بى محتواى ادیان به گرد ذهنیت آدمیان تنیده است نجات پیدا کرد. و همه قصه هاى موهوم و خیالات پوچ و بیهوده را به کناری نهاد.
مکتب و فلسفه خیام وسیله اى است که میىشود با توسل بدان، پیچیدگی های ادیان و مذاهب را به ذربین خِرد کاوید و احکام تعبدى و جبرى و بى منطق آنان را بر ملا کرد و از آنها دوری جست.
مکتب و فلسفه خیام دلنشین ترین پاسخ ها را به مسائل اساسی و وجودی انسانها ارائه میدهد. مسائلی همچون زندگى و مرگ، بهشت و جهنم و خیر و شر و…یعنی کلیه درگیریهای بنیادینی که ذهن بشر را همواره به خود مشغول داشته و مشغول خواهد داشت. کوتاه سخن آن که "فکر می کنم زمان آن فرا رسیده رسیده است که پیران قوم و فرزانگان جامعه ما با دیدى نو، افکار و اندیشه های خیام را بازبینی و بررسی کنند، او را از نو بشناسند و به مردم ما و جهان بشناسانند. پاریس 1367 – هوشنگ معین زاده
19