صلح و همزیستی
پس از حمد و ثنای خداوند بزرگ و درود و سلام به پیامبران الهی خصوصاً آخرین آنها حضرت محمد (ص) و درود و سلام به خاندان بزرگوار او که مروجان و مبلغان شریعت اویند.
تاکنون دانستیم که نه تنها در قرآن هیچ سخنی از " جنگ مقدس " نشده است بلکه جنگ به هر قسم آن مورد تقبیح و سرزنش قرار گرفته است و با مهمترین اصول و بنیادهای اعتقادی ای که در قرآن آمده است ناسازگاری دارد . اینک در صدد آن هستیم تا بار دیگر با مراجعهء به قرآن ، نظر آن را پیرامون " صلح " ، یعنی آنچه که " ضد جنگ " قرار دارد بشناسیم .
صلح چیست ؟
بدیهی است که ما در اینجا هرگز در صدد آن نیستیم تا با شیوه ای کاملاً فلسفی به تعریف این واژه بپردازیم ، بلکه قصد ما ارایهء تعریفی واقعی و عینی از این واژه است .
منظور از تعریف ِ واقعی و عینی از " صلح " تعریفی است که مورد قبول و تفاهم همگان قرار دارد و هرکس که این واژه را بکار می برد حتماً و بطور قطع این مفهوم را در نظر دارد .
عینی ترین و واقعی ترین تعریفی که می توان از صلح ارایه داد که مورد قبول و تفاهم همگان قرار داشته باشد این است :
" زیست مسالمت آمیز و بدون تنش و خشونت ، برمبنای به رسمیّت شناختن و پذیرفتن حقوق یکدیگر ! "
بر اساس این تعریف ، مبنا و پایهء (Grundstein ) " صلح " ، " عدالت " است . " عدالت " ( Gerechtigkeit) به معنای اینکه هرکس ، به حقّ خود بسنده نموده و از تعدّی و تجاوز به حقوق دیگران خودداری نماید . و به عبارت دیگر : " هرکس محدوده و مرز ِ حقوق خود و دیگران را بشناسد و از آن پا را فراتر نگذارد .
نتیجهء عدالت ، " صلح " و " همزیستی ِ بدون تجاوز و خشونت " خواهد بود . (1)
امّا پرسش مهم این است که چگونه می توان به " عدالت " دست یافت ؟ بدیهی ترین و ساده ترین پاسخ به این پرسش آن است که برای تحقّق عدالت باید " قانون " اجرا شود . چرا که " قانون " ، محدوده ها و مرزهای عمل هرکس را بر اساس حقوق و تکالیف (مسئولیت ها ) مشخص کرده است .
امّا با اندکی تامل ، خواهیم دید که این پاسخ ، از نوعی اشکال ِ منطقی که " دور " ( Zirkelschluß) نامیده می شود ، رنج می برد چرا که از یک سو اجرای عدالت به " قانون " بستگی دارد و از سوی دیگر با دقّت در تعریف عدالت ، متوجه می شویم که در عمل " قانون " ، چیزی جز همان " عدالت " نیست ، و در واقع فقط " قانون ِ عادلانه " می تواند عدالت را تامین کند ، در این صورت همچنان با این پرسش روبرو هستیم که " عدالت " یعنی همان " قانون ِ عادلانه " ، چگونه قابل اجراء و تحقّق می باشد ؟!
این پرسش وقتی جدّی تر خواهد شد که به یاد آوریم ، که انسانها به طور طبیعی یک گرایش درونی ( Innere Drang ) به توسعه و رشد ( Wachstum ) دارد و اساساً همین تمایل درونی که در ذات و طبیعت انسان نهفته است ، عامل و منشاء بسیاری از پیشرفت ها و تکامل های او می باشد ، لیک در عین حال می تواند به صورت تمایلات ِ " زیاده خواهانه " و تعدّی به حقوق دیگران بروز نماید .
قرآن که هر جا از انسان سخن می گوید ، با تحلیل و بررسی دقیق شخصیّت او ، عوامل انحطاط (Verfall ) و تکامل ( Evolution ) وی را تبیین نماید ، در اینجا نیز به موضوع زیاده طلبی و زیاده خواهی بارها اشاره کرده و نسبت به آسیب ها و آفات آن هشدار داده است . از نظر قرآن ، ریشهء بسیاری از سرکشی ها ، خشونت ها ، تجاوز ها به حقوق دیگران و جنگ طلبی ها همین تمایل درونی به " زیاده خواهی و افزون طلبی " می باشد .
اصولاً از نظر قرآن ، هیچیک از تمایلات ِ درونی انسان که به صورت طبیعی در او وجود دارد ، به خودی خود منفی و ناپسند نیست . در انسان ، هیچ عنصری که ذاتاً بد و شرّ باشد وجود ندارد بلکه هر تمایل و گرایشی که در او وجود دارد ( تاکید می شود هر تمایلی که در او وجود دارد ) وسیله و عاملی برای تکامل بشمار می آید و فقط ، آنگاه شکل منفی و ناپسند پیدا می کند و به ضدّ تکامل تبدیل می شود که از حدّ و اندازهء " تعادل " خارج شود و حالت افراطی پیدا نماید در اینصورت است که عامل انحطاط بشمار خواهد آمد . و تشخیص و شناخت نقطهء تعادل از نقطهء افراط و زیاده روی ، نیز بر عهدهء عقل و ملاک ها و معیارهای عقلانی است .
قرآن شکل افراطی و غیر عقلانی ِ تمایل درونی به " زیاده خواهی و رشد " ، را حالتی می داند که انسان از یک سو ، میل شدید به افزودن بر امکانات ، توانایی ها و سرمایه های خود دارد ، و از سوی دیگر مایل نیست که دیگران از امکانات ، سرمایه ها و توانایی های مشابه برخوردار باشند به همین دلیل آنقدر زیاده خواه است که داشتنی های دیگران را نیز طلب می کند و این صفتی است که معمولاً آن را حرص (Habsucht ) می نامند و علاوه بر آن چنین انسانی ، فاقد روحیهء بخشش به دیگران است . صفتی که معمولاً بُخل ( Geiz ) نامیده می شود . در هم آمیزی این دو صفت ِ ناپسند ( حرص و بخل ) صفت ِ سوّمی را تشکیل می دهد که این صفت ِ سوّم در قرآن ، " شُحّ " ( Schoh ) نامیده شده است . ( 2)
" شُح " ، نه دقیقاً " حرص " است و نه دقیقاً بُخل ! بلکه " زیاده خواهی و قانع نبودن به حقّ خود " است . و نتیجهء آن تجاوزگری و تعدّی به حقوق دیگران می باشد ، یعنی همان چیزی که عامل و دلیل اصلی خشونت و جنگ است .
بنابراین می توان اینگونه توضیح داد که جنگ و خشونت دارای دو گونه عامل می باشد ، یک عامل عینی و آبژکتیو ( Objektiv) و دیگری عامل درونی و سوبژکتیو (Subjektiv ) . عامل عینی ، همان تجاوزگری و تعدّی طلبی است . امّا عامل درونی ، " زیاده خواهی و قانع نبودن به حقّ خویش " می باشد . تاکید بر قانون و به رسمیّت شناختن حقوق طبیعی انسانها در جامعهء بشری ، کنترل کنندهء عامل عینی و ابژکتیو ِ خشونت ورزی است و در نتیجه " صلح " حاکم خواهد شد . امّا بی تردید عامل درونی که در انسانها نهفته است را نمی توان نادیده گرفت تا زمانیکه این عامل قوی و پر قدرت یعنی عامل درونی ، مهار نشود و تحت کنترل در نیاید نمی توان به صلح پایدار امید داشت . طبیعی است قانون و توافقات اجتمامی ، به خودی خود نمی توانند چنین کنترلی را برانگیزه ها و عوامل درونی انسان ، اعمال نمایند . در اینجا ادیان و باورهای مذهبی که با عمیق ترین تمایلات و گرایشات درونی ِ انسان پیوند و ارتباط دارند و از قدرت ِ برانگیزندگی بالایی برخوردار می باشند می توانند نقش سرنوشت سازی در ایجاد و تقویت گرایش های ِ درونی انسان به سوی جنگ یا صلح ایفاء نمایند .
در طول تاریخ آتش جنگ های بسیاری به نام دین و با انگیزه های دینی برافروخته شده است ، به این دلیل که برخی تفسیر های ارایه شده از ادیان ، به جای آنکه تمایل درونی ِ " زیاده طلبی و افزون خواهی " انسان را مهار نموده و در حدّ و اندازهء مثبت ِ آن کنترل نمایند ، با ایجاد " مطلق اندیشی ِ " در پیروان خود و ایجاد نفرت نسبت به دِگراندیشان ، تمایل به تجاوز به حقوق دیگران و اعمال خشونت را در آنان بر می انگیختند .
صلح درونی
گفته شد که قرآن " شُح " ، به معنای " میل درونی به زیاده خواهی و قانع نبودن به حق خویش " را عامل اصلی تضییع حقوق دیگران و در نهایت ، عامل خشونت ها و ستیزه های اجتماعی می داند و برای آنکه " شُحّ " را در همه عرصه های زندگی انسان ، مهار و کنترل نماید ، در سراسر قرآن کوشیده است تا به شیوه های مختلف ، " صلح " را درونی نماید . همانگونه که گفته شد ، جنگ طلبی ، خشونت گرایی ، دو عامل درونی و بیرونی دارد و همیشه عامل درونی ، قوی تر از عامل بیرونی است و معمولاً عامل بیرونی ، تحت تاثیر و فرمان عامل درونی عمل می کند ، " صلح " نیز که ضدّ ستم ، خشونت و جنگ است نیز یک شکل بیرونی دارد و یک شکل درونی . صلح ، در شکل بیرونی خود ، " حفظ و احترام کامل به حقوق دیگران و بسنده کردن به حقوق ِ خویش " است . بنابراین کسی که به همهء توافقات جمعی ِ و همهء قوانین ِ اجتماعی بطور جدّی پای بند باشد بی تردید انسان " صلح طلبی " است ولی آیا اینکه او در درون ِ خود نیز واقعاً به این که دیگران دارای ِ حق ّ هستند و حقوق آنها محترم است " نیز باور دارد یا نه ؟ ! " صلح بیرونی " ، با این پرسش هیچ کاری ندارد .
بلکه همین قدر که کسی در رفتار اجتماعی و عمل بیرونی ِ خود به حقوق دیگران احترام بگذارد و از خشونت فاصله بگیرد کافی است . امّا واقعیّت این است که چه بسا همین فرد ، در درون خود تمایلات ِ خشونت طلبانه ای داشته باشد که هر زمان ممکن است فعّال گردد . " درونی شدن صلح " کمک خواهد کرد که نه تنها " انسان " ، در رفتار بیرونی ِ خود صلح طلب باشد بلکه در درون خود ، آتشفشان خشونت را مهار نماید .
اما این چگونه امکان پذیر است ؟! اسلام نیز همانند بسیاری از مکاتب اخلاقی و عرفانی ، شیوه های اخلاقی و معنوی فراوانی برای درونی شدن " صلح " ارایه داده است . اینکه هر فرد انسان ، زندگی خود را جدای از زندگی دیگران نبیند و باور کند که " زندگی " یک حقیقت به هم پیوسته است (3) ، توصیه به اینکه در برابر بدی دیگران ، این فقط کافی نیست که تو بَدی نکنی بلکه باید آنقدر با خوبی و نیکی به او پاسخ دهی تا بَدی در او از بین برود . (4) ، توصیهء به ایثار و بخشیدن ِ حقّ خود به دیگری ( 5 ) و …..
همه اینها شیوه های تربیتی ِ بسیار موثری است که " تمایلات فزون طلبانه و زیاده خواهانه " و در نتیجه ، میل به خشونت گرایی و تعدّی گری را درون انسان کنترل و مهار کرده و " صلح درونی " را تحقّق می بخشد .
امّا نکتهء مهم این است که در قرآن ، " صلح بیرونی " و " صلح درونی " دو حوزهء جدای از یکدیگر تعریف و تفسیر نمی شود بلکه تعریف و تفسیری که از " صلح " به عنوان یک پدیدهء اجتماعی ارایه می دهد ، کاملاً در ارتباط ، و تحت تاثیر " صلح درونی " است ، اینکه " صلح " را فقط " احترام به حقوق دیگران " بدانیم به آن معناست که هرکس ، در عین حال که به حقوق دیگران می اندیشد و مواظب است به مرز آنان تجاوز نکند ، به حقوق خویش نیز می اندیشد و مواظب است که دیگران به مرز او تجاوز نکنند ، ولی صلح بیرونی در مفهوم قرآنی آن ، این است که " هرکس پیوسته به مسئولیت های خود و حقوق دیگران بیاندیشد "
با اندکی دقّت و تامل خواهیم دید که عصاره و خلاصهء تمام آن توصیه های معنوی و اخلاقی که در مورد " صلح درونی " گفته شد ، بگونه ای کاملاً عینی و عملی ( Praktisch) در این تعریف وجود دارد . یک انسان ِ صلح طلب ، کافی نیست که فقط به حقوق دیگران ، تعدّی نکند بلکه باید ، پیوسته مسئولیت های خود در برابر دیگران را بشناسد و در اینصورت به جای آنکه روحیهء طلبکاری از دیگران و کسب منفعت بیشتر برای خود ، در او رشد و تقویت یابد ، روحیهء فداکاری و مهربانی نسبت به دیگران در او حاکم می گردد . و چنین انسانی ، واقعاً و در یک تعادل بیرونی و درونی " صلح طلب " خواهد بود .
کسی که حقیقت و هویت انسانها را یکسان می داند و انسانیت آنها را درجه بندی نمی کند ، " صلح درونی " دارد .
کسی که دیگران را جدای از خود نمی بیند و خود و دیگران را اعضای پیکر واحد ِ انسانیّت می داند " صلح درونی " دارد .
کسی که عمیقاً به انسانیّت و افراد انسان محبّت می ورزد ، از " صلح درونی " برخوردار است ، و بلاخره کسی که عمیقاً به این باور دارد که خشونت ، جنگ ، نفرت و دشمنی آفت ِ بشریّت است از " صلح درونی " برخوردار می باشد و " صلح طلبی " او در بیرون نیز فقط یک تاکتیک و یا ناشی از ضرورت و اضطرار نیست ، بلکه " صلح طلبی " او ناشی از " صلح درونی " اوست .
واژه های " صلح " در قرآن
در قرآن برای " صلح " (Frieden ) دو واژه " صلح " ( Sulh) و " سِلم " ( Selm) بکار رفته است با این تفاوت که اوّلی (Sulh ) بیشتر برای " صلح بیرونی " و در برابر ( ضدّ ) خشونت ، جنگ ، درگیری و اختلاف استفاده شده است و دوّمی (Selm ) بیشتر برای " صلح درونی " و نشان دادن ِ صلح ، به عنوان خصلت و صفتی درونی می باشد . به همین دلیل کاربرد ( استعمال ِ ) سِلم ( Selm) فقط به عنوان جایگزین و رقیب (Alternativ ) جنگ نیست بلکه کاملاً " مطلق " ( Absolut) می باشد یعنی انسان در همهء شرایط و در همهء حوزه های زندگی ، چه احتمال جنگی وجود داشته باشد چه نباشد ، چه در محیط خانواده و چه در جامعه و … باید از " سِلم " ( Selm) برخوردار باشد یعنی دارای صفت ِ درونی ِ " صلح " باشد . ولذا قرآن همه پیروان خود زن و مرد ، کوچک و بزرگ را ، بطور مطلق و بدون استثناء دعوت به " سِلم " می کند :
" یَا اَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ ادْخُلُواْ فِی السِّلْمِ کَآفَّهً وَلاَ تَتَّبِعُواْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ اِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ "( 208 / 2 )
ای کسانی که ایمان آورده اید همگی ، بدون استثناء ، در " صلح " درآئید و از گامهای شیطان [ که در صدد ایجاد دشمنی و جدائی میان انسانهاست ] پیروی نکنید بی تردید او دشمنی آشکار برای شماست .
" سلام " ( Salam) ، از " سِلم " (Selm ) ، که همان صلح درونی است مشتق می باشد . در اسلام تهنیّت (Begrüßung ) افراد به یکدیگر ، با " سلام " ( Salam) انجام می پذیرد . و این به آن معناست که همه افراد جامعه ، در هر ملاقات و تعامل با یکدیگر ، پیش از هر سخنی ، " صلح ِ درونی " خود را اظهار می کنند و به این وسیله محبّت واقعی و درونی خود را به طرف مقابل نشان می دهند و از همان آغاز به او اطمینان می دهند که هیچ رفتار و گفتار ِ دشمنانه و غیر دوستانه ای نسبت به وی انجام نخواهد داد .
در بهشت که هیچگونه دشمنی ، خشونت و نفرتی وجود ندارد ، این " صلح درونی " عمومیّت پیدا می کند و بر اساس آنچه که در قرآن آمده ، همهء رفتار ها و گفتار های بهشتیان ، سمبل و مصداق " سلام " ( Salam) است . یعنی همهء گفتار ها و رفتار ها ، بر آمده از صفت ِ درونی " صلح " می باشد :
" لَا یَسْمَعُونَ فِیهَا لَغْوًا وَلَا تَاْثِیمًا اِلَّا قِیلًا سَلَامًا سَلَامًا . " ( 25و26 : 56 )
( در بهشت ، نه بیهوده ای می شنوند و نه سخنان ِ گناه آلود و تنها چیزی که می شنوند " سلام " است و " سلام " ( Salam) !
و نیز در قرآن تصریح می کند که " سلام " ( Salam) هر سخن مهربانانه و محبت ورزانهء خدایی است : " سَلَامٌ قَوْلًا مِن رَّبٍّ رَّحِیمٍ " ( 58 : 36 )
( سلام ، سخنی از پروردگار مهربان )
واژهء " اسلام " نیز از مشتقّات ( برگرفته های ) واژهء " سِلم " ( Selm) است . در قرآن ، واژهء " اسلام " (Islam ) از یک سو برای جوهر مشترک همهء ادیان بکار رفته است ، نه فقط به عنوان یک دین خاصّ ! و به همین دلیل " ابراهیم " که پدر همه ادیان ِ توحیدی است " مسلمان " نامیده شده است . (6)
بنابراین ، " اسلام " ( Islam) عنوانی است که به جای اختلاف ، بر یگانگی ، اشتراک و اتحاد نظر دارد . و بر همین اساس امام علی ( ع ) ، جانشین بزرگ پیامبر اسلام (ص) و بزرگترین مفسر قرآن ، اسلام را اینگونه معنا می کند :
" لِاَنَّهُ اسْمُ سَلامَهٍ وَ جِماعُ کَرامَه ً " ( نهج البلاغه / خطبه 152 )
( از آن رو که اسلام ، نام " صلح " و با هم بودن بزرگوارانه ( کریمانه ) است )
صلح بهتر است
گفته شد واژهء " صلح " ( Sulh) ، معمولاً و در بیشتر موارد ، در قرآن در برابر جنگ آمده و بنابراین به معنای " صلح بیرونی " می باشد امّا در برخی موارد با توجه به قرائن و شواهد آشکاری که وجود دارد ، به معنای " صلح درونی " نیز بکار رفته است ، در آنجا که خداوند می گوید :
" الصُّلْحُ خَیْرٌ وَاُحْضِرَتِ الاَنفُسُ الشُّحَّ " ( 128 : 4 )
( " صلح " بهتر است ، و درون انسانها " شُح " ( میل به زیاده خواهی و قانع نبودن به حقّ خویش ) وجود دارد )
بی تردید منظور از صلح در اینجا فقط " صلح بیرونی " نیست بلکه چون بطور مطلق بیان شده ، شامل هر دو گونهء صلح ، چه درونی و چه بیرونی می شود ، نکتهء مهم در این آیه آن است که می گوید : " صلح بهتر است " ولی مشخص نمی کند که صلح از چه چیزی بهتر است ؟ خداوند می توانست به جای این جمله ، چنین بگوید : " صلح از هر چیز بهتر است . " ولی چنین نگفت و بهتر بودن صلح را با هیچ چیزی مقایسه نکرد و در واقع بدون انکه هیچ مقایسه ای نماید و بدون هیچ قیدی ، بر بهتر بودن صلح تصریح می کند . این شیوهء بیان ، در قرآن و در ادبیات سایر متون مقدّس اسلامی ، شیوه ای کاملاً شناخته شده است و مثال ِ روشن آن جملهء مقدس و معروف " الله اکبر " ( خدا بزرگتر است ) می باشد . در این جمله نیز بزرگتری خداوند ثابت می شود بدون آنکه با چیزی مقایسه شود و یا قیدی بر آن وارد گردد .
البته در بسیاری از ترجمه ها این جمله را " خدا از هر چیز و هر کس بزرگتر است " معنا کرده اند ولی این فقط یک تفسیر مسامحه آمیز است و گرنه از دو کلمهء " هرچیز و هرکس " هیچ اثری در اصل جمله نیست . حال آنکه سوال این است که اگر قرار بود چنین مقایسه ای صورت پذیرد چرا در اصل این جمله انجام نگرفت ؟ پاسخ روشن است و آن اینکه ، اساساً قرار نیست خداوند با چیزی مقایسه شود. همینکه خداوند با چیزی با کسی مقایسه شود ، حتّا اگر پس از این مقایسه ، بگوئیم " خدا بزرگتر است " در اینصورت برای خداوند ، به نوعی ، محدودیت قایل شده ایم و او را مقیّد ساخته ایم . حال آنکه اگر چنین مقایسه ای انجام نگیرد ، می توان چنین گفت که " خداوند بزرگتر از آن است که با چیزی یا کسی مقایسه شود ! "
در مورد جمله " الصلح خیر " ( صلح بهتر است ) نیز دقیقاً باید همین روند طیّ شود و به همین شیوه ترجمه و تفسیر گردد . در این آیه خداوند نمی گوید : " صلح از جنگ بهتر است " و یا " صلح از هر چیز بهتر است . " چون در اینصورت ، ممکن بود گفته شود ، " صلح ، فقط بهتر از … است " دقت شود ، " فقط " بهتر است ، یعنی این امکان وجود دارد که تمام آنچیزهایی که صلح با آنها مقایسه می شود ، خوب و نیک باشند و البته بهتر و خوبتر نیستند ، پس " صلح " فقط " خوبتر " است !
امّا ، جملهء " صلح بهتر است " بطور مطلق و بدون آنکه مقایسه ای انجام گیرد خوبی و برتری صلح را ثابت می کند و در اینصورت می توان نتیجه گرفت که در تحت هیچ شرایطی نمی توان و نباید " صلح " را به عنوان یک " ارزش مطلق " با چیز دیگری معاوضه نمود و ارزشهای دیگر بر آن ترجیح داده شود . به همین دلیل پیشتر گفته شد که از نظر قرآن ، جنگ در تحت هیچ شرایطی ، مطلوبیّت ندارد و البته در برابر جنگ افروزی و تجاوزگری و خشونت طلبی باید دفاع کرد ، ولی فقط دفاع ، و نه جنگ و تجاوز ! ( در این مورد در آینده سخن خواهیم گفت ) و امّا نکته مهم دیگری که در این آیه وجود دارد این که فقط به بیان خوب بودن صلح بسنده نکرده است بلکه ریشهء روانی و درونی " ضدّ صلح " که همان " شح " ( Schoh ) به معنای " میل به زیاده خواهی و قانع نبودن به حق ّ خویش " را نیز معرفی کرده و بدین سان ضمن تاکید بر ضرورت " صلح درونی " در کنار " صلح بیرونی " ، راه " صلح حقیقی و پایدار " را نشان داده است .
11