به نام خداوند شعرآفرین
مهدی اخوان ثالث
شعر محصول بی تابی آدم است در لحظاتی که شعور نبوّت بر او پرتو انداخته. حاصل بی تابی در لحظاتی که آدم در هاله ای از شعور نبوّت قرار گرفته…
مهدی اخوان ثالث
(روشن تر از خاموشی/حسن کاخی/ص447)
نام: مهدی اخوان ثالث
تخلص: م.امید
زادهنگام: 1307 خورشیدی
زادجای: مشهد
مرگ هنگام: 1369 خورشیدی
آرامگاه: توس
آثار:
ارغنون/ زمستان/ آخر شاهنامه/
از این اوستا/ زندگی می گوید امّا…/
در حیاط کوچک پاییز در زندان/
دوزخ اما سرد
و
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم
مهدی اخوان ثالث ( م – امید ) در سال 1307 هجری شمسی در مشهد قدم به عرصهء هستی نهاد. نام پدرش، علی و نام مادرش مریم بود. پدر ِ مهدی از مردم یزد بود که در جوانی به مشهد مهاجرت کرده و در این شهر سکونت اختیار نموده و ازدواج کرده بود. وی به شغل داروهای گیاهی و سنتی مشغول بود. اخوان به هنگام تولد با یک چشم واردِ این جهان شد اما پس از مدتی چشمِ دیگر او به روی عالم و آدم باز شد، خود در این باره می گوید: « پدر من عطار – طبیب بود و مادر هم کارش خانه داری و بعدها هم دعاگویی و نماز و طاعت و زیارت امام رضا و از این قبیل. بعد از مدتی با درمان های پدر و دعاهای مادر ونذر و نیازهایش آن چشم دیگر را هم به دنیا گشودم. خدا به من رحم کرد و الا حالا دنیا را با یک چشم می دیدم. اما حالا با دو چشم می بینم.»
مهدی اخوان ثالث تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رسانید و فارغ التحصیل هنرستان صنعتی شد. گرایش به هنر موسیقی، قسمتی از فعالیت های دوران کودکی مهدی اخوان ثالث را تشکیل می داد او می گوید : « مشکلی که من داشتم در ابتدای کار پیش از کار شعر، پدرم مردی بود ـ یادش برایم گرامی ـ که به قول معروف قدما روی خوش به بچه نمی خواست نشان بدهد، به پسرش به فرزندش یعنی اخم ها در هم کشیده و از این قبیل و من مانده بودم چه کنم، پیش از شعر، من با موسیقی سرو کار پیدا کرده بودم، پیش استاد سلیمان روح افزا می رفتم و همچنین پسرش ساز می زدم، تار … من نمی گذاشتم پدر بفهمد که من با ساز سر و کار دارم، چون می دانستم تعصبش را. برادرش را وادار کرد که تار را دور بیندازد و کار نکند و اینها، تار برادرش را که عموی من باشد، من گرفتم و خلاصه اینها. »
بدین ترتیب کودکیِ وی با هنر شعر و موسیقی درهم آمیخت هرچند پدرش معتقد بود که «صدای تار همان صدای شیطان است» و او را از نزدیک شدن به موسیقی باز می داشت، او در این باره می گوید : « [پدرم] گفت: باباجان این کار را دیگه نکن. گفتم چه کاری؟ گفت همونی که گفتم. خوب البته فهمیدم چی می گه. بعد گفتم چرا آخه باباجان، مثلاً به چه دلیل؟ گفت که دلیلش رو می خوای؟ گفتم: بله. گفت: این نکبت داره، صدای شیطانِ … و از این حرف هایی که می شد نصیحت کرد …
از استادانِ دوران کودکی مهدی اخوان ثالث در زمینه موسیقی، سلیمان روح افزا یکی از نوازندگان تار بود. در شعر و شاعری نیز این حرکت در منزل مهیا گردید؛ پدرش از آنجاییکه به شعر علاقه داشت انگیزهء لازم را در مهدی بوجود آورد، و در این مسیر معلمش پرویز کاویان جهرمی نیز از او حمایت نمود. چیزی نگذشت سر از «انجمن ادبی خراسان» درآورد و با بزرگان شعر آن روزگار از نزدیک آشنا شد. از استادانی که او در این انجمن با آنها آشنا شد استاد نصرت (منشی باشی) شاعر خراسانی بود که اخوان ثالث درباره او چنین تعریف می کند: « در خراسان وقتی که تازه به شاعری رو کرده بودم ( سال های 23- 24 ) به یک انجمن ادبی دعوت شدم که استاد کهنسالی به نام نصرت منشی باشی در صدر آن بود. هر وقت شعر مرا می شنید می پرسید تخلصتان چیست؟ او واجب می دانست که هر شاعری تخلصی داشته باشد و من نام دیگری نداشتم، سرانجام خودش نام امید را به عنوان تخلص بر من نهاد … ».
مهدی اخوان ثالث در سرودن شعر به سبک کلاسیک در قصیده سرایی (به شیوه اساتید کهن خراسان و خاصه منوچهری) و غزلسرایی (ارغنون از جمله فعالیت های این دوره اوست) و نیز به سبک نو (به شیوه نیما ، مانند مجموعه زمستان) طبع آزمایی کرد.
اخوان در سال 1329 با ایران (خدیجه) اخوان ثالث، دختر عمویش ازدواج نمود. حاصل این ازدواج سه دختر به نام های لاله، لولی، تنسگل و سه پسر به نام های توس، زردشت و مزدک علی می باشد. از حوادث دلخراش دوره زندگی اخوان می توان مرگ دو فرزندش را نام برد. در سال 1342 تنسگل دختر سوم وی هنوز چهار روز از تولدش نگذشته بود که فوت کرد و در سال 1353 دختر اولش لاله در رودخانهء کرج غرق گردید، این دو واقعه ضربهء سختی بر او وارد کرد. از دیگر رویدادهای زندگی مهدی اخوان ثالث، حوادث پیش از انقلاب و قرارگرفتن وی در صفِ مخالفین رژیم بود.
پس از کودتای 28 مرداد سال 32، ایران چهرهء دیگری به خود گرفت و نظام سیاسی-فرهنگی جامعهء آن زمان به کلی دگرگون شد. اخوان نیز مانند بسیاری از اهل قلم، دستگیر و روانهء زندان شد. او در این زمان از امضای تعهدنامه جهت آزادی از زندان امتناع کرد و ناگزیر چند ماه در زندان ماند؛ اخوان در شعر ِ «نادر یا اسکندر» لحظه ای تصور می کند که مادرش به دیدار او می رود و از او می خواهد که با امضای تعهدنامه از زندان آزاد شود اما اخوان نمی پذیرد :
«… باز می بینم که پشت میله ها مادرم استاده با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها گویی از خود پرسد «آیا نیست کر؟»
پس از آزاد شدن از زندان، اخوان ثالث تا آخر عمر دیگر هیچ گاه برای حزب و دسته ای خاص فعالیت نکرد و در واقع از کارهای روزمرهء سیاسی کناره گیری کرد و برای امرار معاش به روزنامهء «ایران ما» پیوست. اما طولی نکشید که در سال 1344 برای دومین بار راهی زندان شد؛ اما این بار اتهام او سیاسی نبود، اگرچه اشعارش در این زمان حکایت از مردمی است که زیر فشار قدرت حاکمه قرار داشتند و او راوی قصه های آنان بود، اما قصه ای به نام «قصهء قصاب کش» یا «قصاب جماعت حاکم و م. امید جماعت محکوم» باعث شد مردی از او شکایت نماید؛ ابراهیم گلستان از دوستان مهدی اخوان چنین تعریف می کند :
« … مردی به دادگستری از دست او شکایت برد ـ دست؟ ـ و چرخ دادگستری آهسته به راه افتاد تا اینکه با تمامی کوشش ها که این شکایت را بمالانند کار ِ محاکمه آخر شروع شد. در دادگاه شاعر به جای یک اِنکار – کاری که آسان میسر بود چون ابراز جرم در این جور موردها کمتر در دادگاه ها نشان دادنی هستند – بعد از صرف مقدماتِ مبسوطی، اهورایش بیامرزاد و زردشتش ببخشاید، برخاست حمله برد بر محدویت های ضد نفس و آزادی، و همچنین بر انواع مالکیت ها – چیزهایی که حرفه و درآمد قاضی ها، موجودیت قضاوت و قانون و دادگاه یکسر، مطلقا به آنها بستگی دارد، قاضی اول کوشیده بود که جدی نگیرد و از خر ِ شیطان او را بیاورد پایین، اما همان مقدمات صبحگاهی مبسوط کار خود را کرد، شاعر را وادار کرد، دور بردارد، و دور هم برداشت تا حدی که قاضی عاجز شد. او را محکوم کرد به زندان به حداقل ِ ممکن زندان. هرچند مفهوم زندان حداقل برنمی دارد، قاضی در دست قانون بود.»
از آنجایی که دوست نداشت تا برای هیچ و پوچ زندگی خود را در پشت میله ها سپری نماید، خود را از نظرها پنهان کرد. با این اتفاق ماندنِ او در رادیو نیز میسر نبود، زیرا از نظر قانونی این امر با کار دولتی مغایرت داشت، از این رو تا مدت ها با نام همسرش برای رادیو نویسندگی می کرد. اما در تابستان 1344 تحملش تمام شد و خود را به زندان قصر معرفی کرد. زندانی شدن اخوان دردسرهای زیادی برای او ایجاد نمود و خانواده اش را در تنگنای مادی قرار داد.
مهدی اخوان ثالث در روز یکشنبه 4 شهریور 1369 در بیمارستان مهر تهران بدرود حیات گفت و پیکرش را به مشهد انتقال دادند و در جوار آرامگاه فردوسی در باغ توس به خاک سپردند.
مشاغل و سمتهای اداری
اخوان ثالث در سال 1327 ساکن تهران شد و به خدمت آموزش و پرورش درآمد و به دبیری پرداخت و پس از چندی به سمت مامور در وزارت اطلاعات مشغول همکاری شد و وظیفه اش نظارت بر برنامه های ادبی بود. وی همچنین به کار صدا برگردانی (دوبله) فیلم های مستند در استودیو «گلستان» نیز پرداخت. بنا به قول گلستان در مدت سه – چهار سال روی صداگذاری نزدیک به سیصد فیلم مستند نظارت کرد. به جز آن هم به متن ترجمه ها و روانی گفتارها رسیدگی می کرد، هم بر نوار اصلی و برگردان به نسخه های فیلم. پس از آنکه کارگاه فیلم گلستان تعطیل شد، ایرج گرگین رییس برنامهء دوم رادیو از اخوان دعوت کرد تا مسئوولیت مستقیم برنامه های ادبی را برعهده گیرد. با توجه به آنکه تجربهء لازم را برای این کار نداشت، اما با موفقیت برنامه ها را اداره کرد. او می گوید:«من آن وقت هفته ای چهار برنامه داشتم، یک برنامهء ادبی داشتم، یک برنامهء کتاب داشتم، در میزگردهایی هم که راجع به این جور مسایل بود شرکت می کردم.»
در سال 1348 از اخوان برای کار تلویزیون آبادان دعوت به عمل آمد. او تا سال 1353 برای تلویزیون آبادان برنامه سازی نمود، اما حادثهء مرگ دخترش لاله، او را مجبور کرد به تهران بازگردد و از همکاری با تلویزیون آبادان صرفنظر نماید. تا قبل از انقلاب، اخوان ثالث کمابیش با برنامه های ادبی در تلویزیون ظاهر می شد، پس از پیروزی انقلاب برای مدتی در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی (فرانکلین سابق) مشغول به کار شد، اما پس از مدتی استعفا داد و خانه نشین شد.
فعالیتهای آموزشی
مهدی اخوان ثالث پس از آنکه به تهران آمد به اتفاق احمد خویی و اکبر آذری با سفارش مدیر روزنامهء «زندگی»، در اداره فرهنگ روستایی برای آموزگاری استخدام شد. اداره نیز هر سه نفر آنها را برای تدریس به ورامین فرستاد. تدریس در مدرسهء روستایی کریم آباد بهنام سوخته ورامین اولین گام برای ورود به حرفهء معلمی بود. انتخاب شغل معلمی در آن سالیان با روحیهء اخوان سازگار بود. یکی دو سال بعد، او را به مدرسهء کشاورز منتقل کردند و او در آنجا علاوه بر آنکه معلم ادبیات بود، فقه و آهنگری را نیز به بچه ها یاد می داد. اخوان بعد ها به دلایلی از کار تدریس در آموزش و پرورش کناره گیری کرد. او خود علت این امر را برخی تمردها یا رفتن، نرفتن ها بیان می کند. ادامهء فعالیت آموزشی مهدی اخوان ثالث درسال 1356 می باشد. او با دعوت دانشگاه، شعر سامانیان و مشرطیت به بعد را تدریس می کرد و در اواخر عمر نیز در دانشگاههای تهران، تربیت معلم و شهید بهشتی به این کار مشغول بود
شاعر نمی تواند و نباید «کار» دیگری جز شعر و «زندگی» دیگری جز زندگی شعری داشته باشد. قضیه به این آسانی ها که عامه تصور کرده اند، نیست.
باید همه عمر،هستی،هوش، همه خان و مان و خلاصه تمامت بود و نبود وجود را داد؛ باید خود را وقف کرد؛ فروخت؛ باید تارک الدنیا و راهب و شمن این صنم شد و عابد این معبد؛ آن وقت تازه ممکن است نازنین گوشه ابرویی نشان دهد و شبانگاه، یا هر آن گاه که خلوت را مناسب بیند، آهسته پاورچین پاورچین به بالین دیوانه و بیمار عزیز خود بیاید: زلف آشفته و خندان لب و مست و بپرسد آیا خوابت هست؟
مهدی اخوان ثالث
(روشن تر از خاموشی/حسن کاخی/ص449)
مهدی اخوان ثالث، در میان شعرای معاصر، زبانی خاص و یگانه دارد؛ زبانی نو و کهن؛ زبانی که یادآور سبک شکوهمند خراسانی، در محدوده قرن 4 تا 7، با همان شکوه، صلابت و فخامت است. به درستی که آشنایی با کلام سخنورانی نامدار همچون حکیم توس در شعر وی پیداست و انکارناشدنی.
او با لفظ و ساختار قدرتمند سروده های خود، اثبات نمود که می شود به سبک نیما شعر گفت و تاثیرگذار بود و در خوانندگان همان حس شعر موزون سنـّتی را برانگیخت.
شعرخوانی اخوان ثالث:
شعر اخوان، در حقیقت پلی است بین شعر سنـّتی دیروز و شعر مدرن امروز.
گویی که او پیش از نیما می زیسته است و رابطه ی راستین بین شعرهای کلاسیک و شعرهای نیمایی هموست.
محمّد حقوقی، نظریّه پرداز شعر معاصر
(شعر زمان ما،2، محمّد حقوقی، ص61)
درباره ی شعر اخوان:
باستان گرایی(Archaism):
این ویژگی در کلام و اندیشه ی شاعر باستان گرای ما به خوبی پیداست. برای نمونه:
در شعر آخر شاهنامه، رسیدن به دوران اوج تمدن سرزمین کهن پارس را آرزو می کند:
گاه گویی خواب می بیند
خویش را در بارگاه پرفروغ مهر
طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت
…یاد ایام شکوه فخر و عصمت را
می سراید شاد…
و یا در شعر تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم، پیوسته از دوره ی افتخار ایران زمین که همان عهد باستان است، سخن به میان می آورد:
ز پوچ جهان، هیچ اگر دوست دارم تو را ای کهن بوم و بر! دوست دارم
تو را ای کـــهن پیـــرِ جــــاوید برنا تو را دوسـت دارم، اگر دوست دارم
تو را ای گرانمایه! دیریـــنه ایـران! تو را ای گرامی گـهر! دوست دارم
تو را ای کــهـن زادبوم بــزرگـــان! بزرگ آفــرین نـــامور دوســت دارم
اگر قول افسانه یا متن تـــــاریــخ و گر نقد نـَقل و سـِـیَـر دوست دارم
هم اُرمَزد و هم ایزدانت پرستـم هم آن فرّه و فروهــــر دوست دارم
به جان، پاک پیغمبر ِ باســتانـت که پیری ست روشن نگر دوست دارم
سه نیکش بهین رهنمای جهان است مفیدی چنین مختصر دوست دارم
ابَر مــرد ایــــرانیی راهــــبر بود من ایـرانـی راهــبـــر دوست دارم
تو در اوج بودی به معنا و صورت
من آن اوج قدر و خطر دوست دارم
کاربرد واژگان کهن:
فعل:
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را (ماضی نقلی)
کسی سر بر نیارد کرد… (فعل شبه معین منفی)
اسم:
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
عاجگون سُتوار زنجیری ست
و گرشاسپ دلیر، آن شیر گــُندآور
… انیران را فروکوبند و این اهریمنی رایات را بر خاک…
تتابع اضافات:
مسیحایِ جوانمردِ من ای ترسایِ پیر ِ پیرهن چرکین
به تابوتِ ستبر ِ ظلمتِ نــُه تویِ مرگ اندود پنهان است
داستان از میوه های سر به گردون سایِ اینک خفته در تابوتِ پستِ خاک می گوید
در قالب های گوناگون، به جز نیمایی، شعر سروده:
مثنوی، قصیده، قطعه، غزل و مستزاد
بنام ترین اشعار وی:
خان هشتم، کتیبه، آدمک، قاصدک، باغ بی برگی، زمستان، آخر شاهنامه، میراث و قصه شهر سنگستان
یادش جاودان و شعرش ماندگار…
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبّت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم؟!
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آی…
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی؛ در بگشای.
منم من، میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای؛ دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟!
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان. مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفس ها ابر، دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلورآجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبارآلوده مهــــــــــر و مــــــــاه
زمستان است…
دریچه
ما چون دو دریچه رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت؛ امّا آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
قاصدک
قاصدک! هان! چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی؛ امّا، امّا
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری-باری،
برو آن جا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آن جا که تو را منتظرند
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دورغی تو، دروغ؛
که فریبی تو، فریب
قاصدک! هان! ولی… آخــر… ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام؛ آی! کجا رفتی؟ آی!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی-طمع شعله نمی بندم- خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.