تارا فایل

شریعتی وتاریخ اسلام




آموزشگاه سماء مشهد

زیر نظراستاد:
سرکارخانم حسینی
تهیه وتنظیم :
مجتبی فخارزاده
موضوع مقاله :
شریعتی وتاریخ اسلام

آموزشگاه :
سماء مشهد

ورودی84

دکتر علی شریعتی در تاریخ 2/9/1382 در روستای کاهک چشم به جهان گشود . پدر او نخستین سازنده ابعاد روحش بود و از همان کودکی او را با کتابهایش و دوستانش آشنا کرده بود. علی در سال 1319 وقتی هفت ساله بود در دبستان "ابن یمین" مشهد ثبت نام کرد.
او در سن سیزده سالگی وارد دبیرستان فردوسی شد و مغزش در آن زمان با فلسفه رشد می کرد و دلش با عرفان داغ می شد. و در شانزده سالگی وارد دانشسرای مقدماتی شد، او در سال اول دانشسرا بصورت جدی در فعالیتهای سیاسی حضور نداشت، اما در سال دوم همه چیز عوض شد. و در سال 1339 انجمن اسلامی دانشجویان را تاسیس کرد. او بعد از فارغ التحصیل شدن از دانشسرا در روز بیستم مهر 1331 در اداره فرهنگ آموزش و پرورش استخدام گردید. در مهر ماه سال 1336 بخاطر فعالیتهای سیاسی و اجتماعی خود و پدرش به همراه شانزده نفر دیگر دستگیر و به زندان قزل قلعه برده شدند. دکتر شریعتی در اردیبهشت 1338 برای انجام کارهای اداری به خارج اعزام گردید و در آنجا تحقیق درباره حلاج، سلمان و فاطمه (س) را انجام داد.

فهرست مطالب
عنوان صفحه

مقدمه 1
سال شمار زندگی 2
زندگی نامه 4
مجموعه آثار 28
خلاصه مقاله 30
منابع وماخذ 31

مقدمه
شریعتی و تاریخ اسلام
سه دهه است که بحث از دکتر شریعتی و آثار و افکار او به صورت مداوم و با تمام ویژگی ها و افراط و تفریطهای خاص و معهودش یکی از بحث های رایج در جامعه است. نگارنده این سطور خود اولین بار نام دکتر شریعتی را وقتی شنید که مومن متعصبی بجد و با اصرار او را "سنی" معرفی کرد. و بعد از سالهای نزدیک به انقلاب اسلامی با آثار او آشنا شد و شاهد اقبال روز افزون جوانان به این آثار بود و نیز در جریان انقلاب اسلامی نام دکتر شریعتی را به کرات شنید و جملات و سخنان او را دیگر نه در کتابهای او که بر در و دیوار شهرها خواند و عکسش را بر دریای دستها مشاهده کرد پس از انقلاب نیز شریعتی از اقبال و توجه ای روز افزون برخوردار بود و حتی بسیاری که از درون نیز با او بر سر مهر نبودند در ظاهر خود را به او منسوب می کردند تا در چشم خیل مشتاقان او وجاهتی به کف آرند حوادث سهمگین سالهای اولیه دهه 1360 ش البته وضع را دگرگون کرد و از آن پس نام شریعتی چند سالی کمتر شنیده شد و کتابهایش کمتر منتشر گردید.

سال شمار زندگی دکتر علی شریعتی
1312 : تولد در روستای کاهک از توابع مزینان
1319 : ورود به دبستان "ابن یمین" در مشهد
1325: ورود به دبیرستان " فردوسی " مشهد
1327 : عضویت در "کانون نشر حقایق اسلامی"
1329 : ورود به دانشسرای مقدماتی مشهد
1331: اتمام دوره دانشسرا ، استخدام در اداره آموزش و پرورش مشهد؛ بنیان گذاری انجمن اسلامی دانش آموزان و دانشجویان
1332 : عضویت در نهضت مقاومت مشهد
1333 : گرفتن دیپلم کامل ادبی
1334 : انتشار کتاب های "ابوذر غفاری" و "تاریخ تکامل فلسفه" ورود به دانشکده ادبیات مشهد
1336 : دستگیری به همراه شانزده نفر از اعضای نهضت مقاومت در مشهد
1337 : فارغ التحصیلی از دانشکده ادبیات با احراز رتبه اول، ازدواج
1338 : اعزام به فرانسه با بورس دولتی به دلیل کسب رتبه اول، تولید اولین فرزند، آشنایی با سازمان آزادی بخش الجزایر
1339 : بردن همسر و فرزند به فرانسه
1341 : رحلت مادر و تولد دومین فرزند
1342 : اتمام تحصیلات و اخذ مدرک در رشته تاریخ، تولد سومین فرزند
1343 : بازگشت به ایران، دستگیری در مرز، انتقال به زندان "قزل قلعه" تهران
1344 : انتقال به تهران به عنوان کارشناس و برس کتب درسی
1345: استادیاری رشته تاریخ در دانشکده مشهد
1347: آغاز سخنرانی های او در حسینیه ارشاد به دعوت استاد شهید مرتضی مطهری، انتشار کتاب های "کویر" و "توتم پرستی" و "هبوط در کویر" و مقاله " از هجرت تا وفات"
1348 : سفر به خانه خدا
1350 : سفر به آفریقا تولد چهارمین فرزند
1351 : بسته شدن حسینیه ارشاد و ممنوعیت سخنرانی
1352 : معرفی خود به ساواک و هجده ماه زندان انفرادی
1354 : آزادی از زندان ، خانه نشینی و آغاز زندگی سخت در تهران و مشهد
1356 : هجرت به اروپا و رحلت

*بالای درخت سنجد
"کاهک" ، روستای کوچک قدیمی که با ماسه های بادآورده کویر پوشیده بود؛ روستایی فقر زده با آفتاب سوزان وبی رحم ودرختان"گز" و"تاق" ؛ درختانی بی نیازازآب وخاک وبی چشم داشت نوازشی وستایشی که از سینه خشک وسوخته کویر می رویند .
با آسمانی روشن وصاف درروز وستاره باران واسرارآمیز درشب . با مردمانی صبور، ساده،پاک،مهربان وسخت همچون کویر.
علی، در این روستا، دردوم آذر1312 چشم به جهان گشود. روزی که اوبه دنیا آمد ، برگ های زردونارنجی درختان دردست های نا پیدای بادسردپاییزی می لرزیدند.
صدای ناله نوزادی زیبا، با چشم های مشکی وپیشانی بلند، لبخند رابرصورت پدرومادر نشانده بود.
مادرعلی زهرا امینی،زنی روستایی ، مهربان ومومن بود. علی ، مادرش را"آینه افتادگی، عاطفه وپارسایی " می دانست. زهرا درگرداب رنج وفقر، فرزندانش را بزرگ کرد وبا زمزمه های آسمانی دعای خود- که بعد از نمازدرخانه می پیچید- جویبارپاکی وعشق رادر وجود آنان جاری ساخت. پدرعلی استاد محمد تقی شریعتی مزینانی بود .او درخانواده ای روحانی متولد شده وپدربزرگش، شیخ محمود روحانی، ازدانشمندان مزینان به شمارمی رفت .
پدر علی، مقدمات صرف و نحو عربی و منطق را نزد پدر و عموی خود آموخت و در سال 1306 ه . ش برای ادامه تحصیل به شهر مشهد رفت. سپس وارد اداره فرهنگ "آموزش و پرورش" شد و تا قبل از تولد علی، آموزگار "دبستان شرافت" مشهد بود.
"پدرم نخستین سازنده ابعاد روحم؛ کسی که برای اولین بار، هم هنر فکر کردن را به من آموخت و هم فن انسان بودن . طعم آزادی، شرف، پاک دامنی، مناعت، عفت روح، استواری، ایمان و استقلال دل را، بی درنگ پس از آن که مادرم از شیرم گرفت، به کامم ریخت.
نخستین بار مرا به کتابهایش رفیق کرد. من از کودکی و از سال های نخستین دبستان، با رفقای پدرم – کتاب هایش – آشنا شدم و مانوس . من در کتابخانه او که همه زندگی و خانواده اوست، بزرگ شدم و پروردم.
این بود که به هر کلاسی که وارد می شدم، "صد درس" از هم کلاسانم و "نود و نه درس" از غالب معلمانم جلو بودم. او بسیار چیزهایی را که باید بعدها در بزرگی و در طول تجربیات و کشمکش ها و کوشش های مداوم سالیان عمر می آموختم، در همان کودکی و آغاز زندگی نوجوانیم، ساده و رایگان به ما هدیه داد…"
علی در کودکی برای آموختن قرآن به مکت خانه روستا رفت و در واقع، اولین معلم او "ملا زهرا" ، مکتب دار روستای کاهک، بود. بعد از علی ، خواهرش طاهره به دنیا آمد و سپس دو فرزند پسر که هر دو به علت بیماری از دنیا رفتند. علی، تنها پسر خانواده بود.
روزهای شیرین کودکی، مانند ابرهای سفید و پنبه ای شتابان و رویایی می گذشتند. در آن روزها، هنگامی که علی در خواب بود، مادر بالای سر او می نشست و به آرامی موهای نرم سرش را نوازش می کرد.
در یکی از شب ها که علی با چشم های بسنه در رختخواب دراز کشیده و در اصل بیدار بود، مادر کنار بسترش نشست و با دست های استخوانی و نوازش گرش، سر و صورت او را نوازش کرد و گونه های برجسته او را بوسید. مهر و محبت مادر برای علی آن قدر زیبا و دلچسب بود که روز بعد، این موضوع را برای پسر عمه اش – که هم بازی او بود – تعریف کرد. علی، مادر بزرگ مادری و پدری خود را خیلی دوست داشت.
مادر بزرگ پدری اش، زنی مقتدر و بسیار متدین بود. چهره ای روشن و مهتابی داشت و چشمانی میشی و مهربان. مادربزرگ، بعد از فوت شوهرش (پدر بزرگ علی) – آقا شیخ محمود – جای خالی او را در روستا پر کرده بود. وقتی علی ده سال بیش تر نداشت، روزی کاغذ و قلمی برداشت و زیر سایه درخت کهنسال توت، پشت به دیوار کاهگلی داد و نامه ای به عمویش در شهر نوشت. او در نامه نوشت با سه تومانی که همراه نامه می فرستد، برای مادر بزرگش کفشی بخرد و به روستا بفرستد.
روزها گذشت و علی چشم به جاده خاک آلود روستا داشت که مثل ماری در کویر تفتیده و خاکستری کشیده شده بود. روزی که عمو به روستا آمد، علی با شوق فراوان کفش ها را گرفت و یک نفس تا خانه ساده و کاهگلی مادر بزرگ دوید. لحظه ای که مادر بزرگ ، صورت عرق کرده او را دید، با نگرانی پرسید : "پسرم! چه شده ؟" علی نفس زنان گفت : " مادر بزرگ ! برایت کفش نو خریده ام."
اشک در چشم های مادر بزرگ حلقه بست و علی را سخت در آغوش خود فشرد.
مادر بزرگ هم علاقه خاصی به علی داشت. تا چشمش به او می افتاد، به سراغ صندوقچه قدیمی خود – که معمولاً چیزهای خوردنی را در آن پنهان می کرد – می رفت و از داخل آن ، چیزی به علی می داد. سال ها بعد که چشمان مادر بزرگ ضعیف شده بود و نمی توانست چهره ها را درست تشخیص بدهد، روزی دایی علی، انار بزرگی را به جای او از مادر بزرگ گرفت ، ولی بعد از لحظاتی، مادربزرگ متوجه شد و با ناراحتی انار را از او پس گرفت و به علی داد، اما هنگامی که علی، سایه غم را در چشمان دایی خود دید، با مهربانی انار را میان خود و او تقسیم کرد.
ملازهرا ، از دوستان مادربزرگ علی بود. او گرداگرد اتاقی از اتاق های منزلش را پوست تخت انداخته بود تا کودکان روستا برای یادگیری جزء سی ام قرآن (عم جزء) به آن جا بیایند.
روزی علی پس از خواندن قرآن و پاسخ به سئوال های ملا زهرا، پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفت. خورشید وسط آسمان آبی می درخشید و صدای شاد گنجشک ها، لحظه ای قطع نمی شد.
علی از درخت سنجدی که وسط حیاط بود، بالا رفت و از آن جا به داخل اتاق نگاه کرد. وقتی چشم بچه ها به علی افتاد، شروع کرد به شکلک در آوردن. ناگهان صدای شلیک خنده در اتاق پیچید. ملا زهرا ابروهایش را د رهم کشید و دست به کمر، از اتاق بیرون آمد.
– بچه جان! بیا پایین . بالای درخت چه کار می کنید؟ صدای خنده بچه ها که قطع نمی شد، با صدای گنجشک ها در هم آمیخته بود. ملا زهرا، چوب دستی را از گوشه حیاط برداشت و در حالی که آن را بالای سرش تکان می داد، فریاد زد : "بیا پایین و گرنه با این چوب کبابت می کنم."
علی از آن بالا گفت : " شما بروید توی اتاق، من الان می آیم پایین."
ملا زهرا زیر لب غرولند کرد و به اتاق رفت. علی از بالای شاخه درخت پایین پرید و ملا زهرا، او را که شاگرد زرنگی بود، تنبیه نکرد و بخشید.
قلعه قدیمی
علی در سال 1319، وقتی هفت ساله بود، در دبستان "ابن یمین" مشهد ثبت نام کرد، ولی پدر به خاطر ناآرام شدن اوضاع کشور (تبعید رضا شاه و اشغال کشور توسط متفین) خانواده اش را به روستا فرستاد.
"نیمه شب آرام تابستان بود و من هنوز کودکی هفت – هشت ساله . آن سال تمام تابستان و پاییز را ده ماندیم که شهریور سیصد و بی ست بود و آن سه غم خوار بشریت (انگلیس ، روسیه، آمریکا) کشور را از هر سو اشغال کرده بودند و پدرم ما را گذاشت و به استقبال حوادث، خود تنها به شهر رفت تا ببیند چه خواهد شد؟
آن شب نیز مثل هر شب، در سایه روشن غروب، دهقانان با چهارپایانشان از صحرا بازگشتند و هیاهوی گله خوابید و مردم شامشان را که خوردند، نمد و پلاس و رختخواب و متکا و قطیفه های سفید کرباس یا قمیص را (به جای شمد) برداشتند و به پشت بام ها رفتند و گستردند و طاق باز دراز کشیدند، نه که بخوابند، که تماشا کنند و حرف بزنند، آسمان را تماشا کنند و از ستاره ها حرف بزنند که آسمان، تفرج گاه مردم کویر است و تنها گردش گاه آزاد و آباد کویر.
در آسمان، سرگرمی های بسیاری است برای این نگاه های اسیر و محرومی که همه شب از پشت بام های گل اندود ده به سوی آن پرواز می کنند. من نیز همچون همه کودکان کویر، آسمان را دوست می داشتم و ستاره ها را می شناختم و هر شب از روی بام، چشم بر این صحنه زیبای پر از شگفتی و سرگرمی می دوختم و ساعتی، ساعت هایی ، با خویش یا باز هم بازی ها و بزرگ ترهایم، نگاه های کودکانه ام را به باغ خرم آسمان می فرستادم تا با ستارگان به بازی مشغول شوند. آن شب نیز من جای خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماس پر ستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر می زنند و دسته دسته به بازی افسون کاری شنا می کنند.
آن شب نیز ماه با تلالو پر شکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرین شدگان کویر می نوازد، از راه رسید و گل های الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین – که هر شب، دست ناپیدای الهه ای آن را از گوشه آسمان، آرام آرام به گوشه ای دیگر می برد – سر زد و آن جاده روشن و خیال انگیزی که گویی یک راست به ابدیت می پیوندند:
"شاهران علی" ، " راه مکه" ! و حال می فهمم که چه اسم زشتی! کهکشان یعنی از آن جا کاه می کشیده اند و این ها هم کاه هایی است که بر راه ریخته است!"
علی دوباره به مکتب خانه بازگشت، اما این بار مرحوم شیخ عبدالله شریفی – که از بستگان پدر بود – معلم مکتب بود. شیخ، قرآن، خط و کتاب "معراج السعاده" نوشته ملا احمد نراقی را تدریس می کرد. علی از کودکی، روح تشنه حقیقتش را با سئوال های فراوان از شیخ یا پدربزرگش سیراب می کرد.
بعد از بازگشت آرامش به مشهد، پدر بار دیگر آن ها را به شهر برد و علی وارد دبستان ابن یمین شد.
"از همان وقت ها، این صفات مشخص ت بود. میل به تنهایی، سکوت، با خود حرف زدن و فکر کردن، تنبلی در کار ، خواس پرتی خارق العاده، بی نظمی و بی قیدی در همه چیز، نداشتن مشق و خط و کتاب و قلم و بی اعتنایی با درس و کلاس و معلم و عشق به خواندن و کتاب و صحافی و چیدن آن ها و… پدرم اغلب جوش می زد که :
این چه جور بچه ای است! این همه معلمانت گله می کنند، پیشم شکایت می کنند، آخر تو، شب و روز می خوانی، کتاب هایی که حتی درست نمی فهمی. یک ساعت هم کتاب خودت را بخوان. این بچه چه قدر دله است در مطالعه و چقدر خسیس در درس خواندن.
اصلاً مثل این که دشمن درس و مشق است. تا نصف شب و یک و دو بعد از نصف شب با من می نشیند و کتاب می خواند و سه – چهار تا مشقی را که گفته اند بنویس، می گذارد و درست صبح، همان وقت که دنبال جوراب هایش می گردد و درست صبح، همان وقت که دنبال جوراب هایش می گردد و لباس هایش و مدرسه اش دیر شده، شروع می کند به نوشتن، دستپاچه و شلوغ و خودش هم ناراحت. باباجان، تو که از وقتی پا می شوی تا وقتی که راه بیفتی برای مدرسه، جز گشتن دنبال جوراب هایت که به کار دیگری نمی رسی."
در نخستین سالهای دبستان و در روزهای گرم تابستان ، پدر، خانواده را به روستای "مزینان" و "کاهک" می برد. در آن زمان، پدر علی در فعالیت های سیاسی – اجتماعی خود غرق بود.
" … و دوران کودکی نیز عصر طلایی هر کسی است. دوران پر عصمت و عزیز و شاد تایخ یک زندگی. گرچه دوران کودکی ام نه با "طلا" که با "فولاد" سرآمد. اکنون در پیش چشم خاطره ام، درخشش طلا یافته است…
آن اوایل سال های کودکی هنوز پیوند ما با زادگان روستایی مان برقرار بود و برخلاف حال، پامان به ده باز بود و در شهر، دستگیر، نه ، پاگیر، بلکه دست و پاگیر نشده بودیم و هر سال، تابستان ها را به اصل خود، مزینان، برمی گشتیم و به تعبیر امروزمان "می رفتیم".
… آغاز تابستان، پایان مدارس! چه آغاز خوبی و چه پایان خوب تری! لحظه عزیز و شور انگیزی بود، لحظه ای که هر سال، از نخستین دم بهار، بی صبرانه چشم به راهش بودیم و آن سال ها، هر سال انتظار پایان می گرفت و تابستان وصال ما درست به هنگام، همچون همه ساله، امید بخش و گرم و مهربان و نوازش گر می آمد و ما را از غربت زندان شهر به میهن آزاد و دامن گسترمان ، کویر، می برد، نه، باز می گرداند.
… غروب ده، در کویر، با شکوه و عظمتی مرموز و ماورایی می رسد و در برابرش، هستی لب فرو می بندد و آرام می گیرد. ناگهان سیل مهاجم سیاهی خود را به ده می زند و فشرده و پرهیاهو در کوچه ها می دود رفته رفته در خم کوچه ها و درون خانه ها فرو می نشیند و سپس سکوت مغرب باز ادامه می یابد. مگر گاه فریاد گوسفندی غریب که با گله در آمیخته است و یا ناله بزغاله آواره ای که در هیاهوی پرشتاب راه خانه خود را گم کرده است که لحظه ای بیش نمی پاید.
شب آغاز شده است. در ده چراغ نیست. شب ها به مهتاب روشن است و یا به قطره های درشت و تابناک باران ستاره. مصابیح آسمان!"
از سرگرمی های علی و بچه های روستای مزینان و کاهک، شنا و الاغ سواری بود. او غروب ها با بچه های روستا برای گرفتن کبوتر به سر چاه های آب می رفت. آن ها پارچه های را روی دهانه چاه ها می انداختند و کبوترها را می گرفتند.
علی در مشهد نیز در خانه شان تعدادی مرغ و خروس نگه داری می کرد و هر روز به آن ها آب و دانه می داد. لحظه های تولد جوجه ها از شیرین ترین خاطره های کودکی علی بود. او ساعت ها روی پشت بام خانه می نشست و به پرواز رویایی پرندگان در متن آبی آسمان چشم می دوخت.
یک روز عصر، او و پسر عمه اش تصمیم گرفتند به قلعه ای قدیمی در اطراف روستای "مومن آباد" بروند. در آن جا، کاروان سرایی قدیمی بود که آن روزها محل رفت و آمد تاجران و کاروان ها بود. هنگامی که آن ها به قلعه رسیدند، هوای تاریک شده بود. آن ها به دلیل خستگی و تاریکی شب، نمی توانستند به خانه بازگردند. علی گفت : " امشب همین جا بخوابیم."
پسر عمه اش با آن که از ته دل می ترسید، به ناچار پذیرفت. آنان به اتاق دو دری که با زیلو و کهنه ای فرش شده و با نور ضعیف فانوسی روشن بود ، رفتند تا شب را در آن جا بخوابند. آن شب بقیه اتاق های کاروان سرا خالی بود.
نیمه های شب ، صداهای هراس انگیزی به گوش آن ها رسید. پسر عمه علی با وحشت گفت : "مردم می گویند ارواح خبیثه در این قلعه زندگی می کنند."
علی در حالی که سعی می کرد ترس خود را پنهان نگه دارد، گفت : " نه بابا! این حرف ها خرافه است. چیزی نیست ، بخواب." فردا صبح، وقتی آن ها از کنار اتاق های پایین کاروان سرا رد می شدند، گاوی را دیدند که در یکی از اتاق ها بسته شده بود. علی با دست گاو را نشان داد و گفت : " این همان ارواح خبیثه است!" و بعد غش غش خندید.
در اواخر دوره دبستان و اوایل دوره دبیرستان، خانواده علی کم تر به روستا می رفتند. فعالیت های پدر در " کانون نشر حقایق اسلامی" باعث کم تر شدن سفرهای تابستانی شده بود. در این دوره، علی اوقات بیکاری خود را در کتابخانه پدر می گذراند و پدر هنوز هم از شب زنده داری های او نگران بود.
هنگامی که علی در کلاس ششم ابتدایی بود، لکه ای روی مردمک یکی از چشم هایش افتاد. پدر، او را از مطالعه تا دیر وقت بازداشت ، اما علی پرده اتاق را می کشید و هم چنان با شیفتگی مطالعه می کرد.
داستان آغاز شد!
علی در سیزده سالگی وارد دبیرستان "فردوسی" شد.
"مغزم در این زمانه با فلسفه رشد می کرد و دلم با عرفان داغ می شد و گرچه بزرگ ترهایم بر من بیمناک شده بودند و خود نیز کم کم با یاس و درد آشنا می شدم – اولی ، ارمغان فلسفه و دومی، هدیه عرفان – ولی به هر حال پر بودم و سیر بودم و سیراب لذت …"
علی از کتاب های معمولی شروع کرد، ولی در ادامه به کتاب های "موریس مترلینپک" و "آناتول فرانس" علاقه مند شد. او در نوجوانی سخنان عارفان بزرگ را در دفتری یادداشت می کرد. در همین دوره، سئوال ها و تردیدها به ذهن بحران زده او هجوم آورده بودند، اما باورهای دینی و ریشه دار خانواده و انس همیشگی با کتاب بزرگ "مثنوی مولوی" چراغ راه او شد.
در شانزده سالگی، سیکل اول دبیرستان (کلاس نهم نظام قدیم) را به پایان رساند و وارد دانشسرای مقدماتی شد. او دانشسرا را دوست نداشت و می خواست تحصیلات عالی خود را ادامه دهد، اما پدر تاکید داشت که وارد دانشسرا شود، شاید علت اصلی این اصرار ، وضع اقتصادی خانواده بود.
او در سال اول دانشسرا به صورت جدی در فعالیت های سیاسی حضور نداشت.
" من در آغاز نهضت، سیاسی نبودم. غرق کتاب و تصوف بودم و اندیشیدن عقلی و نسل بیدار هم زمان من، پیشروتر از من بود و بیدارتر و زودتر از من آتش (نه پرتو) خود آگاهی در درونش تابیده بود و در آن حال که آنان (همه کس) استبداد و استعمار و خفقان و اسارت و تاریخ و آینده و سرشت و سرنوشت خویش را و مملکت خویش را احساس کرده بودند و برآشفته بودند، من غرق در هوای دیگری بودم و در آسمان ها سکونت داشتم."
اما در سال دوم دانشسرا که هم زمان با اوج گیری نهضت ملی و نخست وزیری "دکتر محمد مصدق" بود، گویی همه چیز تغییر کرد.
" … تا سال های 1329 و 1330 در رسید و من در سیکل بودم که ناگهان طوفانی برخاست و دنیا آرامشش بر هم خورد و کشمکش از همه سو درگرفت و من از جایگاه ساکت تنهایی ام کنده شدم … و داستان آغاز شد، همه بزن بزن و شلوغ پلوغ … اکنون وارد دنیایی شدم از عقیده و ایمان و قلم و حماسه و هراس و آزادی و عشق به آرمان هایی برای دیگران."
در دوران دانشسرا، روزی بین علی و دبیر روان شناسی که مارکسیست بود، بحثی در گرفت و او با دلیل و منطق، نظرات دبیر را رد کرد، اما دبیر که تحمل شنیدن انتقاد را نداشت، او را "جنگل بان" خطاب کرد.
در این میان ، بقیه شاگردان برای حمایت از علی بلند شدند. کلاس شلوغ شد و دبیر، ناظم را صدا کرد.
ناظم که چشمانش تاب داشت، سر نیمکت علی آمد و با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت : "گوساله!" ولی سیلی محکمی به گوش کسی که بغل دست علی نشسته بود، زدً
علی در سال 1331 "انجمن اسلامی دانش آموزان و دانشجویان" را تاسیس کرد و در مدت هشت سال، برگزاری جلسه های هفتگی آن را که شامل سخنرانی، بحث و تحقیق در مسائل فکری و مکاتب فلسفی و اقتصادی بود، برعهده داشت. در سال آخر دانشسرا ، به پیشنهاد پدر شروع به ترجمه کتاب "ابوذر" کرد.
بعد از فارغ التحصیل شدن از دانشسرا، در روز بیستم مهر 1331، در اداره فرهنگ ( آموزش و پرورش) استخدام شد و از روز یازدهم آبان همان سال، در دبستان "کاتب پور" مشهد مشغول تدریس شد. او کتاب "مکتب واسطه" را در همین زمان نوشت. این کتاب، در واقع مجموعه سخنرانی های او در انجمن اسلامی دانش آموزان و دانشجویان بود.
مستشار آمریکایی
علی ضمن کار در دبستان، در کلاس های شبانه به تحصیل ادامه داد و دیپلم کامل ادبی گرفت. در همان روزها، در کنکور حقوق نیز شرکت کرد. در سال 1332، اداره فرهنگ مشهد کلاس هایی تابستانی برای آموزش معلمان برگزار کرد. شرکت معلمان در این کلاس ها اجباری بود. کلاس ها پنج روز طول کشید و برنامه ها زیر نظر مستشاران آمریکایی اداره می شد.
روزی همه معلمان را در سالن بزرگی جمع کردند و یک خانم آمریکایی، موضوع بسیار مبتذل و پیش پا افتاده ای را به عنوان بحث علمی مطرح کرد. مترجم نیز حرفه های او را ترجمه می کرد.
خانم آمریکایی گفت : "اگر از کوزه آب خوردید، بعد سر آن را ببندید."
و سپس با کوزه و لیوانی که همراه خود داشت، آن را به طور عملی نشان داد تا به قول خودش سمعی و بصری باشد. یکی از دوستان علی با لحن تمسخر آمیزی گفت : "جل الخالق!"
و صدایش چنان رسا بود که همه معلمان خندیدند. خانم آمریکایی ناراحت شد و جملاتی به انگلیسی گفت. و با اصرار جمعیت، مترجم آن جمله ها را چنین ترجمه کرد : " ایشان می گویند معلمان ایرانی خیلی بی ترتیب هستند!"
در این جا بود که علی طاقت نیاورد، با ناراحتی برخاست و با صدای بلند به خانم آمریکایی ناسزا گفت. خانم آمریکایی از خشم سرخ شد و بلافاصله سالن را ترک کرد.
آن روز، مسئولان اداره فرهنگ علی را توبیخ و او را از کلاس ها اخراج کردند. علی علاوه بر تدریس در دبستان کتاب "تعلیمات دینی و اخلاق" کلاس های اول تا چهارم (دوره ابتدایی) را نوشت. این کتاب در سال 1335 منتشر و تا چند سال در مدارس ابتدایی تدریس شد.
بعد از تاسیس "دانشکده علوم وادبیات انسانی" در مهر 1334، علی وارد این دانشکده شد. او در این زمان، گهگاه مقاله هایی را در روزنامه خراسان منتشر می کرد. در دانشکده نیز مسئول انجمن ادبی دانشجویان بود. این محافل با حضور استادان برگزار می شد. در این سال ها، علی شعر هم می سرود؛ شعرهایی مانند : "من چیستم؟" و "غریب راه" . به همین دلیل نزد استادان دانشکده ، منزلت ادبی خاصی داشت.
در همین وقت، فعالیت های سیاسی و اجتماعی علی باعث شد تا به همراه شانزده نفر از اعضای نهضت مقاومت – از جمله پدرش – در مهر ماه 1336 دستگیر شوند.
آن ها را با هواپیمای چهار موتوره ارتشی از مشهد به تهران آوردند. وقتی علی وارد هواپیما شد، یکی از ماموران با غیظ پرسید : " پسر ! تو زن و بچه هم داری؟"
علی گفت : "نه . "
مامور با خشم گفت : " تو را شکنحه خواهند کرد."
علی پاسخی نداد. ساعتی گذشت. وقتی هواپیما به آسمان تهران رسید، چراغ های آن باز نشد. ترس در وجود همه ماموران چنگ انداخت . علی با خونسردی از همان مامور پرسید : " سرکار! زن و بچه هم داری؟"
مامور در حالی که صدایش می لرزید، گفت : "بدبختانه بله."
علی با نیشخندی گفت : " پس وا بر تو !"
بالاخره، هواپیما در فرودگاه "قلعه مرغی" تهران بر زمین نشست. ماموران، آنان را به زندان "قزل قلعه" منتقل کردند. مدتی بعد، در زندان اعلام شد : "هرکس توبه نامه بنویسد، آزاد می شود. " ولی کسی این کار را نکرد. ماموران برای تضعیف روحیه زندانیان، آن ها را به حیاط زندان بردند. در آن میان، چشم های علی را با پارچه ای بستند و به تنهایی به تیرک چوبی بستند. علی زیر لب شهادتین را زمزمه کرد و پدرش در حالی که برای اولین بار تجربه فراق از فرزند را احساس می کرد، سینه اش از درد فشرده شد و پاهایش لرزید. یکی از ماموران شمارش معکوس را آغاز کرد. علی دل به خدا سپرده بود و هیچ نگرانی و دغدغه ای نداشت.
ماموران که از قبل قصد اعدام علی را نداشتند، او را همراه زندانیان روانه سلول ها کردند. آن شب گذشت، ولی خاطره آن تا پایان عمر در وجود علی ریشه دوانده بود. همین مقاومت زندانیان باعث شد تا اندکی بعد ، رژیم شاه آن ها را آزاد کند.
دونامه
علی در تیر 1337 ازدواح کرد. بعد از مراسم عقد، چند ماه در منزل پدر خانمش بود، ولی بعدها خانه ای در خیابان "فردوسی" اجاره کرد، خانه ای کوچک و قدیمی با ماهی صد و سی تومان اجاره.
از مهرماه همان سال، همسرش به استخدام اداره فرهنگ ( آموزش و پرورش) درآمد و علی نیز از دبستان به دبیرستان منقل شد. دو هفته بعد از استقرار در خانه جدید، نامه اول، ابلاغی از طرف اداره نظام وظیفه بود که در آن از او خواسته شده بود که خود را معرفی کند و حقوش تا اطلاع ثانوی به کلی قطع خواهد شد.
نامه دوم از طرف دانشکده بود و حاوی بر شادی بخش شاگرد اولی علی و اعزام او بـه خـارج بـرای ادامـه تحصیـل، او می بایست هرچه زودتر پایان نامه تحصیل اش را به دانشکده تحویل می داد تا در اعزامش به خارج ، اشکالی پیش نیاید. بنابراین، روزها تدریس می کرد و شب ها تا دیر وقت، برای نوشتن پایان نامه اش بیدار می ماند. موضوع پایان نامه او ترجمه کتاب (در نقد ادب) نوشته مندور (نویسنده مصری) بود. او این موضوع را به پیشنهاد مرحوم دکتر علی اکبر فیاض برگزیده بود.
جشن فارغ التحصیلی علی در مهر 1337 با حضور استادان دانشکده ادبیات مشهد برگزار شد . وی در اوایل اردیبهشت 1338 برای انجام کارهای اداری اعزام به خارج، همراه پدر و مادر مهربانش به تهران آمد. لحظه تلخ جدایی از پدر و مادر و همسر، در خرداد همان سال فرا رسید و علی به تنهایی عازم کشور فرانسه شد.
فرانسه در سال ورود علی (1959 میلادی) کشوری پر آشوب بود. بحران الجزایر از سال ها پیش شروع شده بود. گروه های فاشیست، هواداران نهضت آزادی بخش – اعـم از الجـزایری یا فرانسوی – را تحت تعقیب قرار می دادند و به قتل می رساندند. بمب گذاری ها در سطح شهر پاریس، در دانشگاه و در محل سکونت برخی از روشنفکران و استادان طرف دار استقلال الجزایر با شدت رواج داشت. عل در چنین شرایطی ، نخستین بار با جبهه آزادی بخش الجزایر آشنا شد.
"یک سال تمام – از خرداد 1338 تا خرداد 1339 من در دنیای خاصی زندگی می کردم. در آغاز این سال به پاریس رفتم … از رفیقم خواستم که اصیل ترین محلات پاریس را که در آن " پاریسی دست نخورده و به خارجی نیالوده" زندگی می کند، نشانم بدهد. گفت : اولاً در آن جا به یک خارجی به خصوص شرقی و بالاخص مسلمان، اتاق نمی دهند و ثانیاً از دانشگاه و رستوران های دانشگاهی و محله "لاتن" (محله دانشگاهی) دور اس و دانشجو به آن جاها نمی رود.
گفتم : من همان جا را می خواهم . من می خواهم هم فرانسه را، پاریس را، آن رویه پنهانی و دیرباب روح و زندگی و اجتماع اروپایی را بشناسم و هم "تنهایی" را آن چنان که هست، عمیق و درست بفهمم، احساس کنم، بچشم."
پس از جستجوی بسیار، علی موفق به اجاره اتاقی شد و در مدرسه آموزش فرانسه برای خارجی ها به نام "آلیانس" ثبت نام کند. با وجود این، تحصیل او در آلیانس دیری نپایید.
"دیدم آلیانس فرانسه هم جای زبان یاد گرفتن نیست، آن را رها کردم. کتاب نیایش پروفسور آلکسیس کارل را که در ایران می شناختمش، گرفتم و در اتاقم را به روی خودم بستم و نه کمک بلکه به زور دیکسیونرهای فرانسه به فارسی، شروع به ترجمه کردم.
شیفتگی من به افکار کارل و آشنایی و علاقه ام به وی، خستگی ناشی از ترجمه کتابی را که با زبانش آشنایی درستی نداشتم و مشکلات اندیشه های فلسفی و پیچیدگی های تعبیرات ادبی آن را نمی فهمیدم، جبران می کرد."
اولین فرزند علی در شهریور 1338 به دنیا آمد. با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد. بخش ادبیات و علوم انسانی (قرون وسطی و تاریخ اسلام) ثبت نام کرد. او به خاطر علاقه شخصی و پیشنهاد دوستان، به قصد تحصیل در رشته جامعه شناسی به پاریس رفت، ولی بعد از ورود فهمید که باید دکترایش در ادامه رشته تحصیلی خودش، یعنی ادبیات فارسی باشد.
بنابراین با پروفسور ژیلبرت لازار صحبت کرد و با راهنمایی او، موضوع رساله اش را کتاب "تاریخ فضایل بلخ" نوشته صفی الدین ( اثر مذهبی متعلق به قرن 13 میلادی) قرار داد.
از آن به بعد، علی مشغول تهیه رساله اش شد. کارهای تحقیقاتی رساله اش برای او کاری جنبی به شمار می آمد.
یک سال بعد، در تیر ماه 1339، بدون خبر قبلی به ایران بازگشت تا خانواده اش را هم به فرانسه ببرد. او دو ماه در مشهد بود و دوباره جان گرفت. دیدن گنبد نورانی امام رضا (ع) و بوسیدن صورت مهربان پدر و مادر، گویی غبار غربت و غم را از دل علی پاک کرد.
مهتاب غمزده
در شهریور 1339، علی همراه خانواده اش از راه، زمینی به فرنسه بازگشت. آن ها مدت در هتل قدیمی و کوچکی در کوچه "داگر" پاریس و سپس در خانه کوچکی در خیابان "آلزیا" سکونت داشتند.
همسرش در آلیانس مشغول یاد گرفتن زبان شد تا بتواند سال بعد در دانشگاه ثبت نام کند. در این زمان، علی با پرفسور لویی ماسینیون (شرق شناس فرانسوی) در جمع آوری، خواندن، ترجمه و سنجش آثار فارسی همکاری داشت.
"پرفسور لویی ماسینیون، استاد بزرگوار و نابغه من – که خیلی چیزها از او دارم و در ساختمان (شخصیت) من دست داشته است – عمر علمی خود را همه بر سر تحقیق درباره حلاج، سلمان و فاطمه (س) گذارد و آثار او در زندگی این سه شخصیت بزرگ تاریخ اسلام، معروف است. من در سال های 1960 تا 1962 با وی که سرگرم تدوین تحقیقات خود درباره شخصیت سیاسی، اخلاقی و روحی حضرت فاطمه (س) بود، همکاری حقیری داشتم و او را در جمع آوری و خواندن و ترجمه کردن و سنجیدن آثار فارسی ( به خصوص در لهجه های مختلف) مربوط به این کار، کمک می کردم و این دو سال، یکی از اوقات پر افتخار و فراموش نشدنی حیات من است که در کاری بزرگ با مردی بزرگ هم گام و همکار بودم و بیش از همه آن چه مرا سخت لذت می داد و زندگی را برایم معنادار، ارجمند و عزیز می ساخت، تماس و آشنایی با روحی بزرگ، گرامی ، زیبا ، نابغه و دانشمند بود."
عطش سیراب ناشدنی علی برای آموختن، باعث شد در محافل علمی و فرهنگی قرآن سه حضور یابد و با جامعه شناسی، تاریخ، نقاشی و موسیقی به صورت گسترده و عمیق آشنا شود.
در آن سال ها، او علاوه بر نهضت آزادی بخش الجزایر با نهضت های ملی آفریقا و آسیا آشنایی پیدا کرد. در سال 1961، به دنبال ترور "پاتریس لومومبا"، در تظاهرات گسترده ای که از سوی سیاه پوستان در مقابل سفارت بلژیک در پاریس برپا شده بود، شرکت کرد. در همین راه پیمایی ها با یورش پلیس او و عده زیادی از تظاهر کنندگان دستگیر و راهی زندان "ستیر" پاریس شدند.
در زندان ، علی با رهبر سیاه پوستان آفریقا و عده ای دیگر از مبارزان آشنا شد و درباره تحولات مختلف جامعه آفریقا و نقش استعمار در کشورهای جهان سوم گفت و گو کرد.
دولت فرانسه با بررسی وضعیت سیاسی علی، ابتدا تصمیم به اخراج او گرفته بود، اما با حمایت قاضی دادگاه، اجرای حکم معوق گذاشته شد.
در همین وقت، یکی از تلخ ترین حوادث زندگی علی رخ داد حال مادرش رو به وخامت گذاشته بود و تاگهان در سال 1341 قلب مهربان مادرش از تپش ایستاد.
وقتی خبر رحلت مادر به علی رسید، آشفته و طوفان زده شد. ساعت ها در گوشه خلوتی نشست، سرش را روی زانوهایش گذاشت و اشک ریخت.
خاطره های شیرین کودکی و نوجوانی به ذهنش هجوم آورد. چهره پاک مادر، لبخند آسمانی او، دست های لاغر و زحمتکش مادر… بغض گلوی علی را فشرده بود و نفس کشیدن برایش سخت شده بود. آن شب غمگین، مهتاب، غمزده و تنها، به دانه های اشک علی که روی گونه هایش می لغزید ، خیره شده بود.
با شنیدن خبر رحلت مادر، بی درنگ همراه با همسر و فرزندانش از راه زمینی به ایران بازگشت. هنگامی که در تابستان 1341 به خانه شان در مشهد رسید، مانند ابر بهاری اشک می ریخت. پاهایش نای داخل شدن نداشت؛ داخل شدن به خانه ای که حالا بوی مادر را نداشت.
در آن لحظه ها، آغوش پر مهر پدر تنها آشیانه مرغ افسرده دل علی بود. او و پدر، دقایقی گریستند. و سپس، پدر او را به آرامش و صبر دعوت کرد. علی از قبر مادر پرسید ، گفتند : " مادر را در صحن کهنه نزدیک سقاخانه دفن کرده ایم."
علی طاقت دوری از مادر را نداشت.پای پیاده و در حالی که زیر لب آیه های قرآن را زمزمه می کرد، به کنار قبر مادر رفت. در صحن کهنه، از خود بی خود شد و خودش را روی قبر مادر انداخت و با صدای بلند گریست. با گریه علی همه اطرافیان گریستند. هوا بوی عزا و ماتم گرفت.
بعد از برگزاری مراسم چهلم، علی سه بلیت اتوبوس تهیه کرد. آن ها باید از راه زمینی و از مرز بازرگان می گذشتند. ماموران ساواک که از ورود علی به ایران با خبر شده بودند، کم و بیش تلفن و خود او را تحت کنترل داشتند. علی بعدها متوجه شد که ساواک حکم دستگیری او را برای ماموران امنیتی مرز بازرگان فرستاده بود.
در این موقع، همسر علی آخرین ماه بارداری خود را می گذراند و مسافرت زمینی برای او سخت بود. نزدیکان، از علی خواستند تا با هواپیما به پاریس بازگردند. علی پذیرفت و همین تغییر مسیر باعث شد ماموران امنیتی نتوانند او را دستگیر کنند.
علی در فعالیت های اتخادیه دانشجویان مقیم فرانسه و کنفدراسیون دانشجویان ایرانی خارج از کشور شرکت می کرد و در نوشتن اعلامیه ها و قطعنامه ها با آنان همکاری داشت.
در مهر 1341 دومین فرزند او در پاریس متولد شد. در همین سال علی کتاب دوزخیان روی زمین نوشته فرانتش فانون (نویسنده انقلابی و دانشمند الجزایری) را با مقدمه ای از ژان پل سارتر (نویسنده فرانسوی) ترجمه کرد.
او در سال 1963، از رساله خود دفاع کرد و به طور رسمی با درجه دکترا از دانشگاه فارغ التحصیل شد. مدتی بعد از تولد سومین فرزندش، در بهمن 1342 همراه خانواده اش و با ماشین یکی از دوستانش به ایران بازگشت.

مجموعه آثار
1- خودسازی
2- ابوذر
3- بازگشت ، بازگشت به خویش، بازگشت به کدام خویش؟
4- ما و اقبال
5- تحلیلی از مناسک حج
6- شیعه
7- نیایش
8- تاریخ تمدن ( دو جلدی)
9- هبوط در کویر
10- تاریخ و شناخت ادیان (دو جلدی)
11- اسلام شناسی ( سه جلدی)
12- چه باید کرد؟
13- زن
14- جهان بینی و ایدئولوژی
15- انسان
16- انسان بی خود
17- علی (علیه السلام)
18- بازشناسی هویت ایرانی – اسلامی
19- روش شناخت اسلام
20- میعاد با ابراهیم
21- اسلام شناسی
22- ویژگی های قرون جدید
23- هنر
24- گفت و گوهای تنهایی (دو جلدی)
25- آثار گوناگون (بخش 1 و 2)
و …

نتیجه مقاله
نتیجه گیری که از این مقاله می شود این است که دکتر علی شریعتی در یک خانواده از سطح ضعیف جامعه و کاملاً مذهبی و روحانی بدنیا آمده بود. پدر او، استاد محمد تقی شریعتی فریمانی سازنده روح و روان او بود و تمامی تجربیات و اطلاعات یک عمر زندگانی خود را از همان سنین کودکی به او انتقال می داد.
میل به تنهایی، سکوت، با خود حرف زدن، حواس پرتی خارق العاده، بی اعتنایها درس و کلاس و معلم و عشق به خواندن و کتاب و صحافی و چیدن آنها در او بارز بود. دکتر شریعتی تا قبل از ورود به دانشسرا غرق کتاب و تصوف بود و اصلاً به سیاست کاری نداشت تا سال دوم دانشسرا که هم زمان با اوج گیری نهضت ملی و نخست وزیری "دکتر محمد مصدق" بود گویی همه چیز عوض شد.

فهرست منابع و ماخذ

1- کتاب های دکتر علی شریعتی به ویژه کویر، نیایش، حج و گفت و گوهای تنهایی
انتشارات چاپخش ، چاپ اول : 1374.
2- یادگاران مانا / گرد آورنده : دکتر پوران شریعت رضوی، نشر ژرف ، چاپ اول : 1376.
3- چهره های درخشان
4- کتابهای دکتر عل شریعتی و تاریخ اسلام
5- شریعتی به ویژه کویر، نیایش ، حج و گفت و گوهای تنهایی
6- شریعتی و تاریخ اسلام ، حج و گفت و گوهای تنهایی، چهره های درخشان "کویر کتاب و دکتر شریعتی نیایش"

34


تعداد صفحات : حجم فایل:233 کیلوبایت | فرمت فایل : WORD

بلافاصله بعد از پرداخت لینک دانلود فعال می شود