مقدمه
داستان(روسیاهان) از یکسری واقعیتها سرچشمه گرفته است که من و امثال من در طول زمان زندگی با آن سر و کار داشته و یا شاهد آن هستیم. در اینجا باید به پدر و مادران عزیز یادآوری کنم که مواظب عزیز کرده های خود باشند. و بدون هدف به جامعه نفرستند که انسان های گرک نما در جامعه زیاد است و هر آن امکان لغزش آنها وجود دارد. کاری نکنند تاجبران آن غیر ممکن و محال باشد. البته نباید تمام تقصیرها را متوجه والدین بدانیم فرزندان نیز باید طبق خواسته بزرگترها عمل کنند. چون هیچوقت والدین بدی فرزندان را نمیخواهند و فرزندان مطمئن باشند صلاح آنها در مشورت با والدین است. و راه راست را از آنها بخواهند تا خدای ناکرده گمراه نشوند. و بعضی از دختران جوان باید بدانند که هر چراغ سبزی به منزله خوشبختی آنها نیست. و محیط سرد و وحشتناک غربت را به محیط گرم خانواده ترجیح ندهند. چون مامن اصلی آنها همان محیط گرم خانواده است. و آغوش پدر و مادر می باشد.
مثل همیشه وقتی آخرین زنگ مدرسه به صدا درآمد. بچه ها با سر و صدای زیادی کتابهای خود را جمع کرده و از مدرسه زدند بیرون. من نیز مثل همکلاسیهای دیگرم وسایل خود را برداشتم. و از دبیرستانی که در آن مشغول تحصیل بودم بیرون آمدم و راه خانه را در پیش گرفتم مسیر من طوری بود که هیچ یک از دوستانم هم مسیر من نبودند. و من مجبور بودم هر روز فاصله بین مدرسه تا خانه را به تنهایی طی کنم. همانطوریکه سرم پائین بود و در خیال خود غوطه ور بودم و با قدمهای آهسته طی طریق میکردم و خدا خدا میکردم او را در سر راه خود نبینم ولی اشتباه میکردم او مانند همیشه با ماشین مدل بالای خود در همان جای همیشگی ایستاده بود و چشم براه من قرار داشت. از دست این مزاحم همیشگی خسته شده بودم. و هر کاری میکردم نمیتوانستم او را از این کارش منصرف کنم. او مدتها بود این کار خود را شروع کرده بود من از اصل و نسب او خبر داشتم و میدانستم که پسر یکی از ثروتمندان این شهر است. و او با متکی به این حربه هر کاری که دلخواهش بود انجام میداد. خیلیها دوست داشتند که او سر راه آنها قرار بگیرد. با اینکه قیافه جذابی داشت ولی من از او متنفر بودم علتش هم این بود که کارهای بچه گانه ای انجام میداد که یکی از این کارها همین مزاحمت او بود که هر روز در موقع مقرر سر راه من می ایستاد. و سعی میکرد با جملات محبت آمیز نظر مرا نسبت به خودش تغییر دهد ولی من به او محل نمیگذاشتم. اول اینکه از او بدم می آمد. دوم اینکه من در یک خانواده مذهبی به دنیا آمده و بزرگ شده بودم و اینکار را برخلاف شئونات اسلامی میدانستم. و آخر از همه اینکه شدیدا به درس و مدرسه علاقه داشتن و هیچ دلم نمیخواست با اینجور کارها به درسم لطمه ای بخورد و خدای ناکرده از تحصیل باز بمانم. با همین فکر و اندیشه مسافت کوتاهی که بین من و او بود طی شد هنگامی که به مقابل او رسیدیم مانند همیشه خواستم بدون اعتنا به او از کنارش بگذرم. ولی او که گویا منتظر همین لحظه بود با صدایی لرزان گفت:
– چرا اینقدر از من بدت می آید. مگر من چه گناهی مرتکب شده ام. که تو اینقدر به من بی اعتنایی میکنی. در اینجا تصمیم گرفتم جواب دندان شکنی به او بدهم تا شاید باعث شود او از من دست بکشد و دیگر مزاحم من نشود. به همین جهت گفتم:
– میدانی چرا از تو متنفرم. به خاطر اینکه تو مثل آدمهای بی سر و پا و لات هر روز سر راه من قرار میگیری تا من تسلیم هوسهای کثیف تو بشوم. ولی کور خواندی من نه تنها از تو متنفرم بلکه چشم ندارم قایفه نحثت را هم ببینم. خسته نشدی اینقدر از من بی اعتنایی دیدی. چرا نمیروی پی کارت. لات بی سروپا. اگر دفعه دیگر تو را سر راه خودم ببینم خیلی برای تو گران تمام خواهد شد. سپس قدمهای خودم را تند کردم تا هر چه زودتر از آن محیط دور شوم. فریاد او را از پشت سرم شنیدم که میگفت: بالاخره به زانو در میایی هیچ کس تا به حال نتوانسته در مقابل من مقاومت بکند. کاسه صبرم لبریز شده است.
او همانطور فریاد میکشید و حرفهایی میزد ولی من دیگر حرفها او را نمی شنیدم، تقریبا داشتم میدویدم. با همان حالت خودم را به خانه رساندم و با عجله وارد حیاط شده و خودم را روی نیمکتی که در گوشه حیاط قرار داشت انداختم. داشتم نفس نفس میزدم. میخواستم کمی از آن حالت بیرون بیایم تا مادرم مرا در آن حال نبیند. و این بزرگترین اشتباه زندگی من بود. اگر قضیه را به مادرم می گفتم شاید حوادثی که بعدها برای من اتفاق افتاد پیش نمی آمد و این مخفی کاری من 180 درجه زندگی مرا تغییر داد و مرا به ورطه سهمناکی سوق داد. و سرنوشت شومی را برای من رقم زد. در اینموقع مادرم وارد حیاط شد وقتی چشمش به من افتاد با تعجب گفت:
– چه اتفاقی افتاده است(تارا) چرا رنگت پریده
– گفتم: طوری نیست مادر نگران نباش. با عجله آمدم کمی نفسم گرفت الان خوب میشوم.
– مادرم گفت: چرا عجله داشتی مگر کسی دنبالت میکرد.
– گفتم: نه مادر کمی احساس گرسنگی میکردم میخواست زودتر به خانه برسم.
– مادر گفت: برو آبی به سر و صورت خودت بزن الان ناهار را حاضر می کنم.
– از جای خود بلند شده و با گفتن: به چشم وارد ساختمان شدم. و به اطاق خود رفتم. و از اینکه به مادرم دروغ گفته بودم شدیدا احساس شرمندگی میکردم. و میدانستم مادرم فهمیده که من به او دروغ گفته ام ولی با بزرگواری گذشت کرد و به روی خود نیاورد. ولی میدانستم بعدا باید به او توضیح بدهم در غیر اینصورت مرا ول نمیکرد تا موضوع را بفهمد. وقتی از اطاقم بیرون آمدم به دستشویی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم تا بلکه قیافه ام از آن حالت پریشان و مغشوش خارج شود.
خودم را در آئینه نگاه کردم کمی حالم بهتر شده بود. از آنجا بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم تا به مادرم برای حاضر کردن غذا کمک کنم. نگاههای سنگین مادرم را به روی خود احساس میکردم که با چه نگرانی مراقب حال من بود همیشه اینطور است و این مادرها هستند که نگران حال فرزندان خود میباشند. خون و دل میخورند تا بچه ای قد بکشد. و وارد جامعه بشود. و تا دم مرگ، نگران فرزندان خود هستند. ولی این فرزندان نابخردانه که با ناسپاسی باعث رنج و عذاب والدین خود می شوند. به هر حال نگاههای نگران مادرم را باید تحمل میکردم. و در اینجا جا دارد بگویم مادرم هم دچار اشتباه بود. اگر او پافشاری میکرد تا از ناراحتی من سر در میاورد شاید جلوی خیلی از حوادث و عواقب ناگوار آینده گرفته میشد. ولی متاسفانه مادرم در اینکار پافشاری نکرد. و خیلی راحت از کنار این قضیه گذشت. و فقط با چشم غره هایش به من فهماند که کمی نگران حال من هست. وقتی غذا حاضر کردیم و روی میز چیدیم کسی را نداشتیم که منتظر او بمانیم. من تنها فرزند دختر خانواده بودم و پدری داشتم که در یکی از ادارات دولتی کارمند بود. و حقوق او کفاف زندگی ما سه نفر را میداد. و ما ناشکر نبودیم و چون تنها فرزند خانواده بودم به همین جهت هر چیزی را که اراده میکردم پدر و مادرم برایم مهیا میکردند. ولی من نیز از آن دخترانی نبودم که توقعات آنچنانی داشته باشم همیشه سعی میکردم به آنچه که دارم قانع باشم. و فشاری به خانواده ام نیاورم. بعد از اینکه ناهار را در سکوت کامل صرف کردیم ظرفهای غذا را جمه کردم و به آشپزخانه بردم و آنها را شستم. و به اطاق رفتم تا تکالیف درسیم را انجام بدهم. ولی فکرم پیش آن مزاحم بود فکر میکردم و نقشه میکشیدم که چگونه او را از خود برانم میدانستم به این سادگیها دست از بیرون بر نخواهد داشت. فکرهای گوناگونی که به مغزم هجوم آورده بودند نگذاشتند به آسودگی درسم را مرور کنم. و تکالیفم را انجام بدهم. کم کم خواب بر من مستولی گشت و خوابیدم. در خواب دیدم که در یک بیابان بی آب و علف میدوم. و ماری خطرناک دنبالم افتاده و هر کجا میدوم مرا تعقیب می کند. زمانی که ما نزدیک بود مرا نیش بزند با فریاد سهمناکی از خواب پریدم. مادرم به فریاد من خودش را با اطاقم رساند و مرا که مثل بید میلرزیدم و عرق سردی تمام بدنم را فرا گرفته بود. در آغوش گرفت و گفت:
– تارا جان چه اتفاقی افتاده چرا فریاد می کشی. مرا نصف جان کردی.
– گفتم: طوری نیست مادر. خواب وحشتناکی دیدم و از ترس فریاد کشیدم.
– گفت: چه خوابی دیدی که اینقدر ترسیدی و داری میلرزی.
– گفتم: مادر اگر یک روزی من از پیش شما بروم. شما چیکار می کنید.
– گفت: حرفهای بیخودی نزن بلند شو آبی به صورتت بزن تا کمی حالت بهتر شود. و الان پدرت می آید.
– گفتم: مگر ساعت چند است.
گفت: ساعت پنج بعد از ظهر است. وقت آمدن پدرت است.
از آغوش مادرم بیرون آمدم و به حیاط رفتم. فصل پائیز روزهای آخر عمر خود را میگذراند. هوا سوز داشت. و آسمان آبستن باران بود. شاید هم برف می آمد. ولی از آنجایی که من فصل پائیز را از فصلهای دیگر سال بیشتر دوست داشتم چون در این فصل غریب بدنیا آمده بودم به همین جهت سوز و سرمای بیرون را احساس نمیکردم همانطوریکه در حیاط قدم میزدم. به صدای در حیاط برگشتم پدرم را دیدم که وارد حیاط شده وقتی مرا در آن حالت دید گفت: (تارا) چرا بیرون ایستاده ای نمیترسی سرما بخوری. هوا خیلی سرد است بیا برویم داخل خانه.
به پدرم سلامی کردم و خسته نباشید گفتم. و به دنبال او وارد خانه شدم پدرم در حدود 40 سال سن داشت و مرد جذابی بود و من خیلی پدرم را دوست داشتم. و این علاقه دو طرفه بود. روی هم رفته خانواده گرم و صمیمی داشتیم مادرم زن خانه داری بود و بیشتر وقت داشت محیط خانواده را گرم نگهدارد و به نظر او تمام سرگرمیهای زندگی به چهار دیواری خانه خلاصه میشد به ندرت برای گردش و میهمانی به بیرون میرفت. از پدرم حرف شنوی داشت. و برای او احترام خاصی قائل بود. که البته این احترام متقابل بود. روی هم رفته به علائق دنیوی چشم بسته بود. زن مومنه ایی بود و نماز و روزه اش ترک نمیشد و از این لحاظ معلم خوبی برای من محسوب میشد.
پدرم خسته از کار روزمره اش وقتی به خانه بر میگشت مادرم سعی میکرد آسایش او را فراهم کند. اول کمک می کرد. لباس بیرون را از تن او در میاورد. و بعد برای او یک چای گرم و تازه آماده میکرد. پدرم کار بخصوصی در خانه انجام نمیداد. وقتی از سر کار برمیگشت. مادرم از او پذیرایی میکرد. و بعد از آن می نشست تا ساعت ده برنامه های تلویزیون را تماشا میکرد. و بعد از آن آماده خواب میشد و به اطاق خواب میرفت تا در آنجا استراحت کند. مادرم هم کارهای خود را انجام میداد و به اطاق خواب میرفت. و من میماندم با هزار فکر و خیال. با اینکه زندگی گرمی داشتیم. ولی متاسفانه یکنواخت بود. و ادامه آن خسته کننده بود. من وقتی به اطاق خود میرفتم. اگر درس داشتم مرور میکردم و برای فردا آماده میکردم در غیر اینصورت کتاب میخواندم. تا خوابم ببرد. منظورم از تمام این جزئیات این است که طولی نکشید. زندگی ما از این یکنواختی خارج شد و دستخوش هیجان گردید. که تمام آنرا برای شما تعریف خواهم کرد. آنشب با هزار فکر و خیال. خوابیدم و شب را به صبح رساندم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم طبق معمول هر روز مادرم صبحانه را حاضر کرده بود. و من و پدرم باید صبحانه میخوردیم و راهی میشدیم. تصمیم گرفته بودم اگر این بار هم آن جوان که هنوز اسمش را هم نمیدانستم مزاحم من شد. قضیه را با پدر و مادرم در میان بگذارم شاید آنها یک فکر اساس میکردند. و مرا از این مخمصه نجات میدادند. آنروز گذشت بدون اینکه چیزی از درسهایی که معلمها میدادند متوجه شده باشم. تمام فکرم مشغول بود که چطور با او روبرو شوم. وقتی مثل هر روز زنگ مدرسه به صدا درآمد و بچه ها با سر و صدای زیاد مدرسه ترک کردند من نیز پشت سر آنها به راه افتادم. و دلشوره عجیبی داشتم. هر قدمی که به محل مورد نظر نزدیک میشدم ضربان قلبم بیشتر میشد. ولی وقتی به آنجا رسیدم او را ندیدم. مثل اینکه عصبانیت من کار خود را کرده بود. و او دیگر سر راه من قرار نگرفته بود. و من خیلی تعجب کردم با سماجتی که از او سراغ داشتم بعید میدانستم او به خاطر تشر من میدان را خالی کرده و دنبال کار خود برود. این غیبت او سه چهار روز ادامه داشت تا اینکه یکروز پنجشنبه وقتی مدرسه تعطیل شد و من به خانه رفتم. حال و هوای خانه را طور دیگری احساس کردم. وقتی این تغییر را از مادرم پرسیدم.
او مرا در آغوش گرفت و گفت:
– دخترم قرار است برای تو خواستگار بیاید.
من که از حرفهای مادرم متعجب شده بودم گفتم:
– یعنی چه. چرا هیچی به من نگفتید. و شما خوب میدانید که من هیچ علاقه ایی به ازدواج ندارم و میخواهم تحصیلم را ادامه بدهم.
– گفت: باور کن ما هم اطلاع نداشتیم. امروز وقتی تو به مدرسه رفته بودی. دو نفر خانم که سر و وضعشان نشان میداد آدمهای پولداری هستند. به در خانه آمدند و گفتند که امروز برای خواستگاری از تو از به اینجا خواهند آمد و منهم بلافاصله جریان را با تلفن برای پدرت تعریف کردم و او موافقت کرد که این خواستگاری انجام بگیرد. و الان هم دیر نشده است وقتی آمدند تو میگویی میخواهی درس بخوانی.
– گفتم: مادر تو باید با من هماهنگی میکردی من اصلا آمادگی این مهمانی را ندارم. میترسم به درسم لطمه بخورد.
– گفت: من که به تو دسترسی نداشتم تا به تو اطلاع بدهم. و خودسرانه تصمیم نگرفتم پدرت اجاه داد.
از مادرم جدا شدم و به اطاقم رفتم. از زور ناراحتی نمیدانستم چیکار باید بکنم. از طرفی کنجکاو شده بودم که ببینم چه کسی قرار به خواستگاری من بیاید. با اینهمه من آمادگی نداشتم تا به این زودی ازدواج بکنم. رویاهای طلایی که برای خودم ساخته بودم نمیخواستم از بین برود. در این رویای شیرین برای من ازدواج جایی نداشت. و اگر داشت در آخر همه رویاهایم قرار داشت. آرزوهایی که هیچوقت برآورده نشد. و تمام آن توسط یک جوان بوالهوس از هم پاشیده شد و از بین رفت.
صدای مادرم را از پشت در اطاقم شنیدم که از من خواست خودم را آماده بکنم. و دستی به سر و صورت خود بکشم. من از دست مادرم حرصم گرفته بود. ولی ترجیح دادم سکوت اختیار کنم تا با او سر و کله بزنم فقط باید منتظر میشدم تا بموقع می فهمیدم این کیست که میخواست به خواستگاری من بیاید. طبق دستور مادرم لباسم را عوض کردم. و دستی به سر و صورت خود کشیدم. و ساکت در اطاقم نشستم. صدای در را که شنیدم از جا بلند شدم تا بفهمم کیست. پدرم بود که به خاطر همین موضوع زودتر آمده بود. صدای نجوای آنها را از آشپزخانه می شنیدم ولی متوجه حرف زدن آنها نمیشدم. هزاران فکر و خیال به مغزم هجوم آورده بود. نمیدانستم این مصیبت را چگونه تحمل بکنم. در جلوی آینه ایستادم و به قیافه خود نظر کردم. از زیبایی بهره کافی داشتم و این زیبایی کار دستم داده بود. ثانیه ها به کندی می گذشت. فقط میخواستم هر چه زودتر این مراسم مزخرف انجام میشد. و من خیالم راحت میشد. بالاخره انتظار من به پایان رسید. صدای زنگ در بلند شد. حدس زدم که مادرم برای باز کردن در رفت و با تعارفاتی که میکرد فهمیدم همان خواستگارها هستند. زیاد طول نکشید که مادرم به اطاقم آمد و گفت:
– تارا جان، چادرت را سرت بنداز و بیا برای مهمانها چای بیاور
– گفتم: مادر من خجالت میکشم. و در ضمن به تو گفتم که قصد ازدواج ندارم.
– مادرم گفت: دخترم این یک خواستگاری معمولی است فقط به عنوان اینکه همدیگر را ببینیم تشریف آورده اند من پسرشان را دیدم بد نیست آدم برازنده ایی است.
بدنبال مادرم از اطاقم بیروم آمدم و به آشپزخانه رفتم مادرم استکانها را شسته و روی میز چیده بود. استکانها را پر کردم و با شرم پا به اطاق پذیرایی گذاشتم. ولی سرم را پائین انداخته بودم و هنوز نمیدانستم چه کسانی به خواستگاری من آمده اند با قدمهای لرزان به آنها نزدیک شدم و چایی را جلوی اولین کسی که روی مبل نشسته بود گفتم خانم مسنی بود که در حدود 65 سال سن داشت او با زیر چشمی نگاهی به من کرد و پوزخندی زد. استکان چایی را از سینی برداشت. از او گذشتم دومین خانم جوانی بود که معلوم بود خواهر این خانم هست. چون خیلی شبیه خانم مسن بود. و وقتی جلوی آخرین نفر رسیدم نزدیک بود از تعجب سینی چایی را روی او واژگون کنم. اشتباه نمیکردم او همانی بود که هر روز سر راه مدرسه جلوی مرا میگرفت و مزاحم من میشد تعجب من زیاد دوام نیاورد که صدای مادرم مرا به خود آورد. برگشتم و سینی چایی را جلوی مرد موقر و شیک پوشی که در کنار آن جوان نشسته بود گرفتم مشخص بود که ایشان هم پدر خانواده است. برگشتم و سینی را جلوی پدر و مادرم گذاشتم و خواستم از اطاق خارج شوم که مادرم گفت: تارا جان بشین کنار پدرت.
با خجالت کناب پدرم روی مبل نشستم. هیچ دلم نمیخواست در داخل آن جمع باشم. دلم میخواست هر چه زود این خواستگاری تمام میشد و من از آن عذاب نجات پیدا میکردم همهمه ای گنگ در آن اطاق وجود داشت. که من متوجه حرفهای آنها نبودم فقط گاه گاهی زیر چشمی به آن پسر نگاه میکردم و میدیدم او با حالت تمسخر به من خیره شده است در اینموقع صدای مادرم مرا به خورد آورد.
– (تارا جان) اینها برای خواستگاری تو تشریف آورده اند.
– گفتم: مادر من که حرفهایم را به تو گفته ام.
– مادرم گفت: من به ایشان گفتم که تو چه تصمیمی داری ولی ایشان اصرار دارند که تو اول فکر کنی بعد جواب قطعی بدهی
– گفتم: مادر من فکرهایم را کرده ام و جواب داده ام. در ضمن من هنوز اسم آقازاده ایشان را هم نمیدانم.
همان خانم مسن که معلوم بود مادر آن پسر است گفت:
– اسم پسر من(تورج) است و تو را در راه مدرسه دیده و از شما خوشش آمده است و ما را وادار کرده به خواستگاری شما بیائیم. ولی حالا می بینم(تورج) خوب کسی را انتخاب کرده است که برازنده خانواده ما میباشد. و دوست دارم دست رد به سینه ما نزنی. و میتوانی طبق سنت با پسر من صحبت کنی شاید به توافق رسیدید.
در اینموقع من با شرمندگی به پدرم نگاه کردم. و او با سر به من فهماند که این اجازه را دارم. مثل اینکه مادرم همه پیش بینی ها را کرده بود. چون با گوشه چشم گوشه اطاق پذیرایی را نشانم داد وقتی به آن سمت نگاه کردم دو تا از مبلها را در گوشه آن اطاق قرار داده بود و من تا به حال متوجه این قضیه نشده بودم. قبل از من(تورج) از جای خود بلند شد. و من نیز از جای خود بلند شدم و با قدمهای آهسته به گوشه اطاقی که مادرم اشاره کرده بود رفته و روی یکی از مبلها قرار گرفتم. او نیز کنار دست من روی مبل نشست و قبل از اینکه من به حرف بیایم او گفت:
– خواستم به تو ثابت کنم که من لات بی سر و پا نیستم.
– گفتم: من فکر میکردم از دست مزاحمتهای تو نجات پیدا کرده ام دیگر نمیدانستم حتی در خانه خودم نیز راحتم نمیگذاری.
– او گفت: چرا نمی خواهی قبول کنی که من دوستت دارم و میخواهم فقط مال من باشی.
– گفتم: من شرایط ازدواج با تو را ندارم. دوست ندارم با قید و بند ازدواج خودم را اسیر تو بکنم. درسم را بیشتر از همه چیز دیگر دوست دارم. و میخواهم آنرا ادامه بدهم.
– گفت: این حرفها همه اش بهانه است. و برای انکه دست رد به سینه من بزنی درس را بهانه میکنی.
– گفتم: نخیر من که نمیدانستم شما به خواستگاری من می آئید قبل از شما من حرفهایم را به مادرم گفته بودم.
– گفت: اگر مشکل تو این است که من صبر می کنم تا تو درست را تمام کنی تو که امسال دیپلمت را میگیری.
گفتم: فقط دیپلم نیست میخواهم وارد دانشگاه بشوم.
– او گفت: ببین( تارا) خانم اگر شما سخت نگیرید همه اینها حل شدنی است.
– گفتم: چگونه مسئله به این بزرگی را میخواهی حل کنی.
– گفت: ما میتوانیم بعد از اینکه دیپلمت را گرفتی ازدواج بکنیم. بعد از آن هم اگر مایل بودی میتوانی به دانشگاه بروی.
نمیدانستم چرا همه اش فکر می کردم حالت صحبت کردن او را نباید جدی می گرفتم یک نوع تمسخر در لحن صدای او وجود داشت. همین امر باعث میشد که در حرف خودم استوار بمانم و تصمیم آنی نگیرم که بعدها پشیمان بشوم.
– گفتم: من فکر می کنم بهتر است همدیگر را فراموش کنیم. تو میتوانی زن دلخواه خود را پیدا کنی و من هم بهتر است فقط به درس و مدرسه فکر کنم/
– گفت: ببینید(تارا) خانم اگر صد دفعه هم به من جواب رد بدهید باز من از شما دست نمیکشم چون تو تنها کسی هستی که احساسم می گوید با تو خوشبخت میشوم.
– گفتم: ولی ما هیچ وجه مشترکی با هم نداریم.
– گفت: این وجه اشتراک میتواند بعدها بوجود بیاید مهم اینست که تو مال من باشی.
او آدم خودخواهی بود. فقط به خودش فکر میکرد. او میخواست با آن طرز فکر بچه گانه اش مرا به بند بکشد و در قفس طلایی خودش گرفتار سازد. وقتی دیدم با هیچ منطقی مجاب نمیشود به او گفتم:
– چند روز باید به من مهلت بدهی تا خوب فکرهایم را بکنم.
سپس از جای خود بلند شدم و به او امان ندادم تا بیشتر از این به وراجیهای خود ادامه دهد. او نیز اجبارا از جای خود برخاست و به پدرش نزدیک شد و چیزی در گوش او گفت: و پدرش نیز بلافاصله از جای خود برخاسته و آماده رفتن شدند. من دیگر نماندم تا خداحافظی آنها را ببینم به اطاق خودم پناه بردم به حرفهایی که بین ما رد و بدل شده بود فکر میکردم. من از حالت چشهای(تورج) میترسیدم. نمیدانم چرا همه اش فکر میکردم او عامل بدبختی من خواهد بود. ضربه ای به در خورد و مرا از آن حالت بیرون آورد. بطرف در برگشتم. ببینم کیست. مادرم بود. وقتی وارد شد از من پرسید:
– خوب(تارا) جام نظرت راجع به(تورج) چیست؟
– گفتم: من هیچ نظری ندارم قبلا حرفهایم را به تو زدم. من قصد ازدواج ندارم. نه تنها با او بلکه با هیچکس دیگر ازدواج نمی کنم فعلا درس را به همه چیز ترجیح میدهم.
– مادرم گفت: ولی(تارا) آنها خانواده خوبی هستند دیر یا زود باید ازدواج بکنی چه بهتر با این خانواده که وضع مالی خوبی هم دارند وصلت کنی.
– به مادرم گفتم: تعجب می کنم چرا طرز فکر تو عوض شده است تو که به مادیات اهمیت نمی دادی چطور شده حالا ثروت آنها را به رخ من می کشی.
مادرم وقتی فهمید تند رفته است گفت:
– تو اشتباه می کنی. من منظوری نداشتم خواستم کمکی به تو کرده باشم.
– گفتم: اگر میخواهی کمکم بکنی مرا تنها بگذار چون احتیاج مبرمی به تنهایی دارم.
او با دلخوری اطاقم را ترک کرد. و مرا با هزاران فکر و خیال تنها گذاشت.
مستاصل شده بودم نمیدانستم چیکار باید بکنم حدس میزدم مادرم چون از من ناامید شده است پدرم را پر خواهد کرد. ولی این را میدانستم میتوانم پدرم را با منطق قانع کنم و کفه ترازو را به طرف خود سنگین کنم. نه اینکه طرز فکر مادرم درست نبود او مثل هر مادری دوست داشت فرزندش خوشبخت باشد و این خوشبختی را در مال و ثروت می دید. من پدر و مادرم را به یک اندازه دوست داشتم. ولی چون با پدرم راحتتر میتوانستم حرف بزنم ترجیح میدادم با او روبرو بشوم. و حرفهایم را با او درمیان بگذارم. موقع شام صدای مادرم را از پشت در شنیدم. که از من میخواست برای خوردن شام به آنها ملحق شوم. از جای خود بلند شدم و از اطاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم آنها دور میز غذاخوری نشسته منتظر من بودند. بدون هیچ حرفی روی صندلی نشستم مادرم غذای مرا کشیده و آماده کرده بود. هیچ اشتهایی برای خوردن نداشتم ولی مجبور بودم با آنها هماهنگی بکنم هر لحظه انتظار داشتم پدر یا مادرم سرصحبت را باز کرده و حرف را به مسیر خواستگاری امروز بکشانند. و بالاخره نیز همانطور شد که حدس میزدم.
– پدرم گفت: (تارا) نظرت راجع به خواستگاری امروز چیست؟
– گفتم: من تمام حرفهایم را با مادرم در میان گذاشته ام.
– گفت: با منهم حرف بزن شاید من بتوانم کمکت بکنم. از نظر من مردمان خوبی هستند و میتوانیم با تحقیق و تفحص پی به ماهیت ببریم.
– گفتم: اصلا موضوع خوب یا بد بودن آنها نیست پدر. من دوست دارم ادامه تحصیل بدهم. و به این زودی قصد ازدواج ندارم.
– گفت: ببین(تارا) جان اگر فوق لیسانسهم بگیری آخر باید ازدواج بکنی و خانه داری و بچه داری بکنی و کهنه بچه بشوری. پس چه بهتر از همین حالا به فکر اینجور چیزها باشی.
– گفتم: پدر شما مگر از من سیر شده اید که میخواهید مرا از خانه بیرون کنید.
– پدرم با دستپاچگی گفت: نه دخترم. من واقعیت را به تو گفتم. و اینرا بدان هیچکس نمیتواند تو را با زور وادار به اینکار بکند. تصمیم گیرنده خود تو هستی و ما حامی و پشتیبان تو میباشیم.
– گفتم: متشکرم پدر. من غیر از این انتظار دیگری از تو نداشتم.
مادرم در تمام مدتی که ما صحبت میکردیم سکوت اختیار کرده بود. سکوت خود را شکست و گفت:
– آخرش چی- باید یک جواب قانع کننده ایی به آنها بدهیم آنها دو روز دیگر منتظر جواب ما خواهند بود.
– گفتم: من همه حرفهایم را با او در میان گذاشتم. و باز هم جوابم همان خواهد بود. من فعلا قصد ازدواج ندارم. متعاقب این حرف از جای خود بلند شده ضمن عذر خواهی از مادرم به خاطر شام خوشمزه ای که درست کرده بود تشکر کرده و به اطاقم رفتم. و در را به روی خود بستم. و خودم را روی تخت انداختم میترسیدم مقاومت پدرم در مقابل اصرار مادرم در هم بشکند و او به جبهه او به پیوندد. آنشب با هزاران فکر و خیال به خواب رفتم. شاید خواب میتوانست مرا از دست اینجور افکار نجات بدهد. ولی در خواب نیز راحت نبودم. کابوسهای وحشتناکی در خواب میدیدم. و با ترس و لرز از خواب می پریدم.
شب را با ناراحتی به صبح رساندم وقتی برای نماز از خواب بیدار شدم با خدای خود راز و نیاز کردم و از خدا خواستم در اینراه مرا یاری دهد. نمی دانستم چرا این واقعه را مصیبت می دانستم. این اتفاق خوش آیند امکان داشت برای هر دختری یک آرزو باشد. ولی برای من مرگ بود. من میدانستم با جواب رد دادن من به آنها دست بردار نخواهند بود. چون سماجت(تورج) برایم مسجل شده بود. و این را با مزاحمتهای مکرر خود قبل از خواستگاری به من ثابت کرده بود. و این خواستگاری یک طرف قضیه بود. طرف دیگر آن برای من روشن نبود. و شاید مت حساسیت قضیه را بیشتر کرده بودم. هیچ دلم نمیخواشت روز جمعه خود را با این افکار مغشوش خراب کنم و صبح را با ناراحتی آغاز کنم. بعد از اتمام نماز و نیایش به آشپزخانه رفتم و سماور را روشن کردم و این کاری بود که من به ندرت انجام میدادم. شاید با اینکار میخواستم نظر مادرم را نسبت به خودم تغییر بدهم تا دیگر از مقوله ازدواج و عروسی حرفی با من نزند. بعد از روشن کردن سماور ظرفهایی را که از دیشت مانده بود شستم. سعی میکردم حتی المقدور از ایجاد سر و صدا جلوگیری کنم تا پدر و مادرم از خواب بلند نشوند. ولی اشتباه میکردم چون آنها وقتی برای نماز بلند شده بودند دیگر نتوانسته بودند بخوابند و با صدای آهسته داشتند با هم صحبت میکردند. وقتی صبحانه را حاضر کردم و آنها را برای خوردن صبحانه دعوت کردن هوا ابری بود و آسمان آماده گریستن بود. دمای هوا بطور قابل توجهی پائین آمده بود. چند روز از جریان خواستگاری گذشته بود. و هیچ حرفی راجع به آنها در خانه ما زده نمیشد. و من کم کم داشتم قبول میکردم که از این مقوله نجات پیدا کرده ام ولی سخت در اشتباه بودم. یکروز که طبق معمول بعد از تعصیلی مدرسه از آنجا بیرون آمدم و با قدمهای آهسته رهسپار خانه شدم(تورج) را دیدم که با ماشین خود در جای همیشگی ایستاده و منتظر من بود. وقتی به موازات او رسیدم او با کمال پررویی مرا مخاطب قرار داد و گفت:
– تارا خانم آیا تصمیم گرفتی یا نه؟
– گفتم: احتیاج به تصمیم ندارم چون حرفهایم را در خواستگاری به شما زدم حالا اگر شما توجه نکردید من مقصر نیستم.
– او گفت: این حرف اول و آخر توست؟
– گفتم: بلی و مطمئن باش هیچوقت از رای خود بر نمی گردم.
– او گفت: خودت خواستی به هم خواهیم رسید و در آنموقع هیچکس نمیتواند تو را از چنگ من نجات بدهد.
سپس سوار شد و با سرعت آنجا را ترک کرد و مرا با نگرامی و دلهره در جای خود میخکوب کرد و مدتها بعد از اینکه او رفته بود من در آنجا ایستاده بودم و جرات هرگونه تصمیم گیری از من سلب شده بود. من حرفهای او را تهدیدی بر علیه خود تلقی کردم. ناگهان به خود آمدم و به اطراف خود نگریستم که ببینم آیا کسی در آن حدود است یا نه. تردد هیچ کسی در آن حوالی توجه مرا جلب نکرد. با سرعت حرکت کردم تا هر چه زودتر به خانه برسم. خانه را پناهگاه محکمی برای خود میدانستم. چنان با سرعت راه میرفتم وقتی به خانه رسیدم که نفس نفس میزدم. و برای اینکه دوباره مادرم مرا در آن حالت نبیند کمی جلوی در خانه توقف کردم تا حالم خوب شد سپس وارد خانه شدم. در آنموقع مادرم در خانه نبود خودم را به اطاقم رساندم و روی تخت افتادم. چنان دلشوره داشتم نمی توانستم روی تخت دراز بکشم. از جا برخاستم و در اطاق شروع به قدم زدن کردم. قدر مسلم این بود که او از روی هوس طالب من بود. اگر حقیقتا مرا دوست داشت باید با این موضوع از روی منطق برخورد میکرد نه اینکه وقتی از من جواب رد شنید مرا تهدید بکند. نمیدانستم ایموضوع را با پدر و مادرم در میان بگذارم یا نه شاید آنها حرف مرا باور نمیکردند و می پنداشتند که من برای فرار از ازدواج این ترفند را به کار برده ام. تصمیم گرفتم وقتی پدرم آمد از او بخواهم تا درباره(تورج) تحقیق بکند شاید به صحت و سقم حرفهای من توجه میکردند زمانی که این موضوع را با پدرم در میان گذاشتم با استقبال او روبرو شدم. در فاصله ایی که پدرم در حال تحقیق بود(تورج) هیچ مزاحمتی برای من ایجاد نکرد. هر شب که پدرم از سر کار برمیگشت از او میخواستم تا گزارش تحقیقات خود را به من بدهد. ولی پدرم طفره میرفت و می گفت: هنوز تحقیقات او به پایان نرسیده است. بالاخره بعد از چند روز این تحقیق طول کشید پدرم مرا از انتظار بیرون آورد و غروب که وقتی از سرکار برگشت مرا مثل همیشه در انتظار دریافت جواب تحقیق خود دیده گفت:
– (تارا) جان. بهتر است از فکر ازدواج با(تورج) بیرون بیایی.
– گفتم: چطور مگر اتفاقی افتاده است.
– گفت: او به درد خانواده ما نمیخورد. مدت یکهفته است دارم راجع به او تحقیق می کنم. هر چند آدمهای متحولی هستند و پدر و مادر خوبی دارد ولی خودش خوشنام نیست حتی یک نفر هم پیدا نشد که راجع به او تعریف خوبی داشته باشد. همه می گفتند صبح که سوار ماشین میشود معلوم نیست به کجاها میرود ولی چند بار شاهد مزاحمتها او در محل سکونت خودشان بوده اند. چندین بار هم از دست او به کلانتری محل عارض شده اند ولی هیچ فایده ای نداشته است. به هر حال من صلاح نمیدانم با این خانواده وصلت بکنیم.
در تمام این مدت مادرم نیز شاهد گفتگوی من و پدرم بود. و هیچ نمیگفت شاید هم از اینکه اصرار میکرد من با او ازدواج بکنم وجدانش ناراحت بود. و از اینکه توانسته بودم والدین خود را قانع کنم که(تورج) قابل اعتماد نیست خیلی خوشحال بودم و از طرف خانواده خودم خیالم راحت شده بود. فقط نگرانی من از طرف(تورج) بود. نمیدانستم او چه فکری در سر دارد. مادرم بعد از چند روز وقتی از مدرسه آمدم به من گفت:
– مادر(تورج) تماس گرفت و از من جواب خواست. منهم جواب رد به او دادم. خیلی ناراحت شد و با عصبانیت تلفن را قطع کرد.
– به مادرم گفتم: کاری خیلی خوبی کردی. بگذار شرشان را کم کنند. و بروند دنبال کارشان سپس مادرم را در آغوش گرفتم و بوسیدم و از اینکه عاقلانه با اینموضوع برخورد کرده بود از او تشکر کردم.
ولی دلشوره و نگرانی من از طرف(تورج) هنوز به قوت خودش باقی بود و این نگرانی زمانی بیشتر میشد که من بعد از تعطیلی مدرسه رهسپار خانه میشدم و هر آن انتظار داشتم او سر راهم سبز شده و مزاحمتی برای من ایجاد کند. ولی هیچ خبری از او نبود و از اینکه از دست او راحت شده بودم خوشحال بودم و کم کم اینموضوع داشت فراموشم میشد. تا اینکه در یکروز بهاری که امتحانات آخر سال نزدیک میشد و من خودم را برای امتحانات حاضر میکردم. تا بلکه بتوانم در خرداد ماه قبول شده و در کنکور همان سال تیر شرکت نمایم. و این آرزویی بود که هیچوقت تحقق پیدا نکرد.
یکی از همکلاسیهایم که به اسم(مژگان) به من پیشنهاد کرد به خانه آنها رفته و درس حاضر کنیم با(مژگان) به تازگی دوست شده بودم دختر مهربانی بود و در این مدت کوتاه خیلی با من گرم گرفته بود. که موجب خسارت دیگر دوستانم میشد. وقتی او این پیشنهاد را داده من به او گفتم:
– که از مادرم اجازه نگرفته ام و نمیتوانم اینکار را بکنم. اگر تو آزادی عمل داری میتوانی به خانه ما بیایی. ولی اصرار او بیش از اندازه بود. وقتی دیدم دست بردار نیست به او گفتم:
– پس من میروم از مادرم اجازه میگیرم. فردا که از مدرسه تعطیل شدم با هم به خانه شما میرویم.
او به ناچار قبول کرد. و من از او جدا شده و پس از خداحافظی راهی خانه شدم. نمیدانستم با چه بهانه ایی از مادرم اجازه فردا را بگیرم چون مادرم شدیدا با اینکارها مخالفت میکرد. حاضر بود تمام دوستانم به خانه ما بیایند ولی من به خانه کسی پا نگذارم و منهم زیاد اصرار نمیکردم و به خواسته های پدر و مادرم احترام میگذاشتم چون میدانستم آنها هیچوقت بدی مرا نمیخواهند. مادرم همیشه مرا از گرگهای آدم نما برحذر میداشت من همیشه حرفهای او را آویزه گوشم میکردم ولی آدمهای روباه صفت نیز در این اجتماع زیاد بودند که با ماهیت انسانی آدم را گول میزدند و این(مژگان) یکی از آنها بود. که با ظاهری فریبنده طرح دوستی با من ریخت و مرا به ورطه نابودی کشانید. به هر حال وقتی به خانه رسیدم نمیدانستم چطور باید اینموضوع را مطرح کنم و از مادرم اجازه بگیرم. بعد از خوردن ناهار سرصحبت را باز کردم و به مادرم گفتم:
– مادرجان میخواستم از شما اجازه بگیرم فردا وقتی مدرسه تعطیل شد به خانه دوستم بروم که به اتفاق هم درس بخوانیم.
– مادرم طبق معمول بنای مخالفت را گذاشت ولی در مقابل اصرارهای من بالاخره تسلی شد و گفت:
– به شرط اینکه قبل از آمدن پدرت خودت را به خانه برسانی
– گفتم: مطمئن باش زودتر میام
در پوست خود نمی گنجیدم چون بعد از مدتها میتوانستم چند ساعتی دور از خانه باشم . شب را به صبح رساندم صبح که از خواب بیدار شدم با عجله چند لقمه صبحانه خوردم و رهسپار مدرسه شدم. زمانی که جلوی در مدرسه رسیدم(مژگان) را منتظر خود دیدم به محض اینکه چشمش به من افتاد با خوشحالی به طرف من آمده و گفت:
– چی شد حضرت علیه آیا مادر گرامیتان اجازه دادند.
– گفتم: آری اجازه امروز را گرفتم. ولی باید زودتر به خانه بروم.
– گفت: همین چند ساعت نیز غنیمت است قول میدهم به ما خوش خواهد گذشت.
– گفتم: مگر عروسی میرویم که خوش بگذرد فقط میخواهیم با هم درس بخوانیم.
– او با طعنه گفت: شاید عروسی هم رفتیم.
من سکوت کردم و به اتفاق هم وارد حیاط مدرسه شدیم. همهمه دانش آموزان در فضای حیاط مدرسه موج میزد هر کس با یکی دو تا از دوستانش جلسه گرفته و با هم درسها را مرور میکردند. ما آنروز امتحان فیزیک داشتیم. وقتی وارد جلسه شدیم. و ورقه ها را پخش کردند با یک نگاه زودگذر فهمیدم که تمام سوالات امتحانی را بلد هستم. و تند تند شروع کردم به نوشتن. هنوز چهل دقیقه از شروع امتحان نگذشته بود که من از جای خود بلند شدم و ورقه خود را به یکی از مراقبین دادم و از سالن بیرون آمدم. من جزء نفرات اول بودم که ورقه ام را تحویل دادم و بیرون آمدم بلافاصله بعد از من(مژگان) نیز بیرون آمد مثل اینکه مرا زیر نظر داشته و به محض اینکه من بیرون آمدم او نیز خود را به من رساند
– و گفت: چطور نوشتی، منکه بلد نبودم
– گفتم: تو که وقت داشتی چرا ننشستی تا خوب بنویسی.
– گفت: وقتی بلد نبودم برای چی می نشستم و وقت خود را تلف می کردم. حالا راه بیفت بریم که خیلی دیر شد. از دبیرستان بیرون آمدم و راهی خانه(مژگان) شدیم. من تا به حال به خانه آنها نرفته بودم و منزلشان را بلد نبودم در بین راه صحبتهای گوناگونی بین ما رد و بدل شد. ولی چون بی سر و ته بود لزومی نمی بینم در اینجا قید کنم. تقریبا حدود بیست دقیقه در راه بودیم. خانه آنها در محله خوبی بود که نشان میداد که مردمان آن محله همه آدمهای پولداری هستند چون تمام خانه ها گرانقیمت و زیبا ساخته شده بود. وقتی جلوی یکی از خانه ها رسیدیم او ایستاد و به اطراف خود نگاه کرد و زنگ خانه را به صدا درآورد. از این حرکت او کمی مشکوک شدم ولی به روی خود نیاوردم. او بعد از اینکه دو بار دیگر زنگ خانه را فشار داد در باز شد. و او به من تعارف کرد که داخل شوم. من وارد خانه شدم و او هم پشت سر من داخل شد. و در را پشت سر خود بست. وقتی به صورت او نگاه کردم دیدم کمی رنگ صورتش پریده است.
– از او پرسیدم چرا رنگت پریده مگر اتفاقی افتاده است.
– با دستپاچگی گفت: نه نه یکدفعه سرم درد گرفت. شاید چون صبحانه نخوردم گرسنه هستم به همین خاطر رنگم پریده است. متعاقب این حرف بلافاصله به راه افتاد و با عجله از پله ها بالا رفت. من نیز اجبارا پشت سر او به راه افتادم وقتی به طبقه دوم رسیدم او دری را که به یک آپارتمان شیکی راه داشت باز کرده و وارد شد. و مرا هم تقریبا به داخل کشید. و در را بست. خانه در سکوت فرو رفته بود و هیچ صدایی بگوش نمیرسید. به همین جهت با تعجب از(مژگان) پرسیدم:
– مگر مادر در خانه نیست.
– گفت: پدر و مادرم به سفر رفته اند و برادرم هم با دوستانش رفتند تفریح من و تو تنها هستیم حالا بشین برایت چای بیاورم. از او پرسیدم پس چه کسی در را به روی ما باز کرد.
گفت: من زنگ در همسایه را زدم چون کلید را فراموش کرده بودم او مرا تنها گذاشت و به آشپزخانه رفت. داخل آپارتمان خیلی تمیز و شیک بود. وسایل لوکسی داشت که با سلیقه چیده شده بود. خودم را روی یکی از مبلها انداختم. کمی در ته دلم احساس ناراحتی میکردم. نباید می آمدم ولی متاسفانه دیر شده بود. باید تحمل میکردم تا این چند ساعت سپری شود. چون اگر الان میرفتم حمل بر بی ادبی میشد. با صدای بلند(مژگان) را صدا کردم.
– کجا رفتی؟
– (مژگان) از آشپزخانه جواب داد. صبر کن الان میایم.
بعد از چند لحظه او سینی به دست در حالی که دو لیوان شربت خوش رنگی در آن قرار داشت از آشپزخانه بیرون آمد. و سینی را روی میز گذاشت و گفت:
– چطور است می پسندی
– گفتم: خیلی عالیست. سلیقه مادرت هم خوب است.
او یکی از لیوانها را برداشت و به دست من داد و لیوان خود را نیز بدست گرفت و آنرا جرعه جرعه نوشید و سپس به من گفت:
-( تارا جان) راحت باش خیال کن خانه خودتان هست هیچ احساس دلتنگی نکن. الان بلند میشوم و ناهاری درست می کنم میخوریم. و بعد از ناهار درسهای خود را مرور میکنیم.
– از او تشکر کردم و گفتم: خودت را به دردسر نینداز. هر چیزی که دم دست باشد میخوریم.
او از جای خود بلند شد و به آشپزخانه رفت و برای دومین بار مرا تنها گذاشت. من شربت خود را نوشیدم و لیوان خالی را در داخل سینی گذاشتم. و از همانجا با صدای بلند گفتم:
– اگر کمک میخوای بیام.
(مژگان) گفت: لازم نیست تو راحت باش من الان می آیم.
خواستم از فرصت استفاده کرده و کتاب خود را باز کنم و بخوانم. وقتی کتاب را باز کردم احساس کردن سرم گیج میرود کلمات و نوشته های کتاب برای من مفهوم نبود. احساس کردم پلکهای چشمم سنگین میشود و میل شدیدی به خواب دارم سعی کردم از جای خود بلند شوم. ولی هر کاری کردم نتوانستم خودم را سرپا نگهدارم. و روی مبل افتادم ولی قبل از اینکه بطور کامل چشمانم بسته شود در آن حالت تصویر مبهمی از(تورج) را دیدم که به اتفاق(مژگان) به من نزدیک میشدند ولی قبل از اینکه اقدامی بکنم از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.
(((
با تکانهای شدیدی که میخوردم به هوش آمدم نمیدانستم چه بلایی سرم آمده است تمام بدنم میسوخت. هیچ چیز به یادم نمی آمد. زمانی چشمانم را باز کردم سوسوی ستارگان را در آسمان مشاهده کردم. از موقعیت خودم هیچ اطلاعی نداشتم ولی احساس میکردم در داخل ماشین هستم که در حال حرکت میباشد. ولی رخوت و کرختی بدنم این اجازه را به من نمیداد تا از جای خود بلند شده و موقعیت خودم را بسنجم. خیلی زحمت کشیدم که تکانی به خود بدهم. ولی متاسفانه بی فایده بود بدنم از مغزم فرمان نمیبرد. مانند آدمهای افلیج روی صندلی عقب افتاده بودم. در اینموقع صدای زنی را شنیدم که میگفت:
– بالاخره چه تصمیمی گرفتی میخواهی با او چیکار کنی. اگر به هوش بیاید نمیتوانیم جلوی او را بگیریم.
– صدای مردی که معلوم بود از آن راننده است برخاست.
– نگران نباش آمپولی که به او تزریق کردم به این زودیها به هوش نمی آید. اگر هم بهوش بیاید یارای حرکت نخواهد داشت. در ضمن دیگر راهی نمانده است خیلی زود به مقصد خواهیم رسید. او باید قبول میکرد که با من ازدواج کند. او با لجبازی دست رد به سینه من زد. و منهم کاری کردم که تا آخر عمر پشیمان شود که چرا شخصیت مرا خرد کرد. منهم شخصیت او را پایمال کردم.
وقتی حرفهای او را شنیدم ناگهان آتش گرفتم. فهمیدم چه بلایی سرم آمده است. پس(مژگان) پست فطرت با او همدست بوده که مرا به خاک سیاه نشانید. تمام آرمان و آرزوهایم بر باد رفته بود. برای اولین بار سینه ام پر شد از کینه و نفرت. اگر میتوانستم حرکت بکنم با ناخنهایم چشمهای آنها را از حدقه بیرون می کشیدم مرا به کجا میبردند. چه وقت شب بود. نمیدانستم پدر و مادرم الان چکار می کردند. به کجاها دنبال من می گشتند بدبختانه آدرس(مژگان) را هم نمیدانستند. فقط اسم او را به مادرم گفته بودم. آیا میتوانستند از روی اسم او را پیدا کنند. آیا ارتبار او را با(تورج) پیدا میکردند. این سوالات مکرر و متعدد در مغزم میگذشت تازه اگر پیدا میکردند من با چه رویی به خانه بر می گشتم. روسیاهی شده بودم که قربانی بوالهوسی دیگران شده بود. این کرمهای از خدا بی خبر آرزوهای مرا در جوانی پرپر کرده بودند و هیچ امیدی به زنده ماندن نداشتم. و زنده هم نمیماندم. ادامه زندگی برای من مقدور نبود. فقط نمیدانستم در این وسط نقش (مژگان) چیست و چه نسبتی با(تورج) داشت که دست به چنین کار ننگینی زده بود. حرکتی به خود دادم که ببینم آیا آن سستی از بین رفته است یا هنوز به قوت خود باقیست تازه در اینموقع بود که فهمیدم آن پست فطرتها دست و پای مرا با طناب بسته اند و ایجاد هر نوع حرکتی را از من سلب نموده اند. بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. و در دلم به خدای خود شکوه کردم که چرا مرا به بدبختی دچار کرد. مگر من چه گناه کبیره ایی به درگاه او مرتکب شده بودم که مستوجب همچنین تنبیه وحشتناکی دانست و مرا تا آخر دچار رنج و عذاب کرد. به صدای هق هق گریه ام آنها متوجه بهوش آمدن من شدند. و دیدم که(مژگان) به عقب برگشت و در تاریکی به چشمان من خیره شد. و به(تورج) گفت:
– مثل اینکه به هوش آمد. نکند دردسری برای ما درست کند.
– (تورج) گفت: نترس او هیچکاری نمیتواند انجام بدهد. در غیر اینصورت مجبورم دوباره از آن آمپولها به او تزریق بکنم.
– او راست می گفت: من اگر قادر به حرکت هم بودم نمیتوانستم کاری انجام بدهم. این انسانهای از خدا بیخبر اسم مرا تا آخر عمر بدنام کرده بودند. خیلی دلم میخواست میتوانستم جواب آنها را بدهم. ولی حتی حرف زدن نیز از من سلب شده بود. تازه اگر حرف هم میزدم مگر فرقی به حال آنها میکرد. نمیدانستم مرا کجا میبردند و چی از جانم میخواهند بزودی این سوالم غیرمستقیم جواب میدادند.
– (مژگان) از او پرسید: چقدر مانده تا برسیم. من خسته شدم.
– (تورج) گفت: دیگری چیزی نمانده به محض اینکه به ویلا رسیدیم او را تحویل میدهیم و شبانه بر میگردیم.
از شنیدن این حرف موهای تنم سیخ سیخ شد. پس هنوز بدبختیهای من تمام نشده بود. تازه شروع شده بود. ویلا کجا بود. در کدام نقطه از کشور ایران قرار داشتیم. چطور مرا تا اینجا آورده بودند که کسی مزاحم آنها نشده بود. آیا در بین راه هیچ گشت پلیسی ایست بازرسی قرار نداشت تا از اینها بازخواست کنند. همه اینها برای من دردناک بود. در اینموقع(مژگان) به صدا درآمد.
– باید قبل از رسیدن دوباره او را بیهوش بکنیم که مزاحمتی برای ما نداشته باشد. چون هر آن ممکن است هوش و حواس او برگردد. و سر و صدا ایجاد کند.
– (تورج) حرف او را تصدیق کرد. حق با توست باید یکجای خلوت پیدا کنیم. و آمپول بیهوشی را به او تزریق کنیم. من اصلا از دردسر خوشم نمی آید.
آن پست فطرت فقط به فکر خودش بود. اینهمه رنج و بدبختی نصیب من کرده بود و مرا به درد سر ابدب دچار ساخته بود. هیچ ناراحت نبود ولی خودش از درد سر خوشش نمی آید. خدایا چیکار کنم چگونه میتوانم از چنگ این ابلیسها نجات پیدا کنم. خدایا امیدم تویی امیدم را ناامید نکن. جز تو پشت و پناهی ندارم راضی نشو بیشتر از این بدبخت شوم. تمام این جملات از مخیل ام میگذشت بدون اینکه آنها را بر زبان بیاورم. چون اصلا قادر به سخن گفتن نبودم ناگهان فرمان ماشین را به یک جاده فرعی چرخاند. من این را از حرکت ناگهانی ماشین را گشودند. مقدار راهی را که طی کردند. ماشین را نگهداشت. آنها از ماشین پیاده شدند. و در عقب ماشین را گشودند. من در زیر نور کمرنگ مهتاب قیافه کریه آنها را تشخیص میدادم و چون نمیتوانستم از خودم دفاع کنم با چشمان از حدقه درآمده به آنها می نگریستم و میدانستم نفرت تمام وجودم را فراگرفته است و این نفرت از چشمانم زبانه می کشید. آنها متوجه نگاههای وحشتناک من شده بودند. چون در همین موقع(مژگان) از من رو برگردانید. دوست نداشت چشم در چشم من بدوزد شاید دچار عذاب وجدان شده بود. شاید هم از نگاههای غضبناک من ترسید. به هر حال او به ما پشت کرده و (تورج) را دیدم که سرنگی در دست دارد. و سعی می کند آنرا به بازوی من فرو کند. در همین حال
– گفت: چقدر التماست کردم. چقدر سر راهت را گرفتم چقدر دوست داشتم تو همسر من و فقط مال من باش. ولی تو هم اعتنایی به من نکردی. و من بلایی سرت آوردم که هر لحظه از خدا طلب مرگ کنی. هیچکس نمیتواند در مقابل من مقاومت بکند وگرنه به سرنوشت شوم تو گرفتار میشود.
هر کس به جای من بود شاید التماس میکرد ولی من نه تنها دوست نداشتم جانم را از آنها گدایی کنم بلکه دوست داشتم نفرتی را که در دلم کاشته بودند بیشتر ریشه کند خدا را چه دیدی شاید روزی میرسید آنها از من طلب عفو و بخشش میکردند. بدون اینکه کاری انجام بدهم. آن پست فطرت آمپول را به من تزریق کرد نمیدانستم چه نوع دارویی بود که بلافاصله مرا بیهوش میکرد. چون طولی نکشید به خواب عمیقی فرو رفتم ایندفعه وقتی چشم گشودم و به اطراف نگریستم خود را در یک دخمه سرد و نیمه روشن یافتم که هیچ منفذی به بیرون نداشت تنها ارتباط این دخمه با بیرون در محکم آهنی بود. که در روبروی من قرار گرفته بود. ایندفعه دست و پای مرا باز کرده بودند طولی نکشید توانستم دست و پای خود را تکان بدهم. فهمیدم چون دفعه قبل دست و پایم را طناب پیچ کرده بودند به همین جهت نمیتوانستم تکان بخورم. از روی تختی که روی آن خوابیده بودم برخاستم. و تلوتلو خوران به در نزدیک شدم. فکر کردم شاید در باز باشد. ولی اشتباه میکردم در را از بیرون قفل کرده بودند. و چون در فاقد شیشه بود به همین جهت نمیتوانستم بیرون را ببینم تنها منبع روشنایی آن دخمه مخوف لامپ ضعیفی بود که از سقف آویزان بود. برگشتم و خودم را روی تخت انداختم و به بخت بد خودم گریستم. و منتظر سرنوشت خود شدم. حال چه به سرم می آمد خدا میدانست زمانی که حسابی اشک ریختم خسته شدم و خوابیدم. در عالم خواب مادرم را دیدم که در یک صحرای بی آب و علف دنبال من می گشت و از اینکه مرا پیدا نمیکرد از چشمانش خون میچکید. و من هر کاری میکردم به مادرم نمیرسیدم تا او را در آغوش بگیرم. ضجه های مادرم قلبم را آتش زده بود. در خواب فریادی کشیدم و بیدار شدم. با تعجب دیدم تنها نیستم. و دختری هم سن و سال من در کنارم روی تخت نشسته و گریه می کند از جای خود بلند شده و از او پرسیدم.
– تو دیگر کیستی. و اینجا چیکار داری. چرا گریه می کنی؟
– او در جواب من سکوت اختیار کرد و چیزی نگفت ولی از گریه کردن دست کشید و با حالت محزون به من نگاه کرد. دختر زیبایی بود ولی او را به چه علتی آورده بودند نمیدانستم. احساس گرسنگی میکردم چون زمانی که از خانه امان بیرون آمدم و تا اینموقع چیزی نخورده بودم. ولی از اینکه تنها نبودم و او را در کنار خود میدیدم شادمان شدم باید از او حرف میکشیدم به همین خاطر گفتم:
– اسم من(تاراست) میتوانم اسم تو را بپرسم.
– او با صدای لرزانی گفت: اسم من(مریم) است.
– گفتم: تو را برای چی اینجا آوردند.
– گفت: من گول یک جوان پست فطرتی را خوردم و از خانه و کاشانه ام آواره شدم. او به من وعده ازدواج داده بود ولی زیر قولش زد. و وقتی دید من اصرار به ازدواج دارم او با هزار نیرنگ مرا به اینجا کشاوند و در اینجا زندانی کرد. و حالا نمیدانم چه سرنوشت شومی در انتظارم است.
– گفتم: نگران نباش منهم مثل تو به دام این کثافتها افتاده ام. فقط فرق من با تو در این است که تو دوست داشتی با آن پسر ازدواج کنی ولی او سرباز زده است ولی من از کسی که مرا بدبخت کرد و به اینجا آورد متنفر بودم و دست رد به سینه اش زده ام. و او نیز از من انتقام موحشی گرفت و به اینجا آورد. تو هیچ میدانی چه بلایی سر ما میاورند. گفت:
– من نیز مثل تو، هیچ اطلاعی ندارم. باید منتظر بمانیم.
داشتیم از بدبختیهای خودمان صحبت میکردیم که در دخمه باز شده و دو نفر مرد وارد دخمه شدند. در دست یکی از آنها سینی غذا بود. وقتی به ما نزدیک شدند یکی از آنها که قیافه ترسناکی داشت گفت:
– گوش کنید ببینید چه می گویم. من یا همکارانم کسی نیستیم که به التماسها و گریه های شما دلسوزی کنیم ما اصلا با واژه محبت سر و کاری نداریم بنابراین مثل بچه آدم همینجا بنشینید و سر و صدا نکنید. تا تکلیفتان روشن شود.
سپس سینی غذا را روی زمین قرار داد و گفت: اگر گرسنه هم هستید میتوانید غذا بخورید.
و قبل از اینکه من بتوانم حرفی بزنم برگشتند و از آن دخمه خارج شدند و در را پشت سرخود بستند.
ما ماندیم و هزاران غصه و غم با اینکه ساعتها غذا نخورده بودم. و قبل از آمدن آنها احساس گرسنگی میکردم ولی با آمدن آنها اشتهایم کور شد از(مریم) پرسیدم امروز چه روزیست.
– گفت: روز دوشنبه.
فهمیدم درست 48 ساعت است که از خانه و کاشانه خود دور شده ام. دوباره از او پرسیدم
– اینجا کجاست یعنی منظورم این است اسم این شهر چیست؟
او وقتی اسم شهر را گفت فهمیدم از شهر خودم زیاد دور هستیم.
– دوباره از(مریم) پرسیدم وقتی او را می آوردند آیا شب بود یا روز
– و گفت: غروب بود و الان شب است.
– به او گفتم: او اهل همین شهر است یا او را هم مثل من از یک شهر دیگر آورده اند.
– گفت: من مال همین شهر هستم.
– گفتم: آیا پدر یا برادر و یا کسی را دارد که دنبال او بگردند.
– گفت: من جز یک مادر پیر کسی را ندارم. و آن بدبخت هم اگر تا به حال نمرده باشد خوب است.
– دلم بیشتر از خودم به حال او میسوخت مرا به اجبار به آنجا آورده بودند ولی او با پای خودش در این دام مهلک اسیر شده بود. باید فکری میکردم شاید میتوانستیم از آنجا فرار کنیم. ولی بدبختانه به موقعیت ساختمان آشنایی نداشتم. از(مریم) راجع به موقعیت آنجا پرسیدم.
– او گفت: اینجا یک خانه ویلایی است که در خارج از شهر قرار دارد.
یادم آمد موقعی که مرا می آوردند در ماشین به هوش آمدم شنیدم که(تورج) به (مژگان) می گفت: که میخواهد مرا در ویلا تحویل بدهد. پس ویلای مورد نظر آنجا بود. از جای خود بلند شدم و نزدیک در رفتم. وقتی خوب در را معاینه کردم فهمیدم فرار از آنجا امکان پذیر نیست. علتش هم اینبود در از بیرون قفل شده بود. به نزد(مریم) برگشتم و از او پرسیدم.
– به نظر تو چه بلایی سرما می آید. میخواهند با ما چیکار کنند.
– گفت: منهم مثل تو ز همه جا بی خبر هستم.
– گفتم: باید کاری بکنیم که با هم باشیم شاید بتوانیم از دست این تبهکاران فرار کنیم.
– گفت: فرار از دست اینها غیرممکن است. چون وقتی(منوچهر) مرا اینجا آورد چند تا سگ را دیدم که در محوطه ویلا ول بودند خدای ناکرده اگر به دست سگها بیفتیم ما را تکه تکه می کنند. ولی حالا امیدواری داریم که ما را زنده نگه میدارند.
– به او گفتم: این زندگی نکبت بار به چه درد ما میخورد وقتی که حیثیت و شرف خود را از دست داده ایم.
– در اینموقع او از من پرسید راستی تو را چطور به اینجا آوردند.
– من جریان را برای او تعریف کردم که چگونه گول آنها را خورده و خودم را یکمرتبه بدبخت کرده ام.
– (مریم) گفت: فعلا که دست ما از همه جا کوتاه است. بیا یک لقمه غذا بخوریم. چون من احساس گرسنگی می کنم. سپس سینی را از روی زمین برداشت و روی تخت قرار داد. غذا نیمرو بود. من فقط چند لقمه نان خالی خوردم. ولی او با اشتها همه غذا را خورد. او حق داشت که کمتر از من دغدغه داشته باشد. چون موقعیت من با او فرق می کرد مرا با جبر و زور به اینجا آورده بود. و زندگی و آینده مرا سیاه مرده بودند ولی او با پای خود به آنجا آمده و گرفتار شده بود ولی در این برهه از زمان او بعد از خدا تکیه گاه خوبی برای من بود. ما مدتها با هم درد دل کردیم. و آخر سر او خسته شد و دراز کشید ولی من زانوی غم بغل کرده و در گوشه ایی کز کردم. و اشکهایم بی اختیار سرازیر شد و به بدبختی خودم گریه کردم. آیا میتوانستیم از آن مخمصه نجات پیدا کنیم. سرنوشت من چه خواهد شد. و به کجا خواهم رفت چه بلایی سر من خواهد آورد. همه این سوالات از مغزم میگذشت بدون اینکه جوابی برای آنها داشته باشم. آنشب سپری شد. البته ما نمیدانستیم شب به پایان رسیده است چون آن دخمه هیچ روزنه ای به بیرون نداشت و تنها توسط یک لامپ ضعیف گوشه ایی از دخمه روشن بود فقط وقتی در دخمه باز میشد در آنموقع معلوم میشد شب است یا روز وقتی در باز شد ما دو نفر روی تخت زانوی غم بغل گرفته و منتظر سرنوشت نامعلوم خود بودیم. یکی از همان مردان که شب قبل برای ما غذا آورده بود وارد شد و گفت:
– خوب گوش کنید ببینید چی میگم شما را الان از اینجا میبرم. فقط میخواستیم به شما اتمام حجت کنم. که وقتی از اینجا بیرون رفتید هیچ سر و صدایی نمی کنید مثل بچه ها آدم با همراهان خود میروید در غیر اینصورت مطمئن باشید خیلی زود پشیمان میشوید و در یک چشم به هم زدن شما را خواهیم کشت.
– من گفتم: ما را کجا میبرید چی از جان ما میخواهید؟
– گفت: بعد معلوم میشود کجا میروید. مسلما جای بدی نمیروید. و اگر دخترهای خوبی باشید خیلی زود پولدار میشوید و از این نکبت و فلاکت نجات پیدا میکنید.
– دوباره گفتم: ما احتیاج به پول نداریم یا ما را بکشید یا آزادمان کنید به دنبال بدبختی خود برویم.
– گفت: فکر آزادی را اصلا نکنید و کشتن هم در کار ما نیست چون کلی پول بابت شما دو نفر داده ایم.
– گفتم: اگر دست از سر ما بردارید ما خیلی بیشتر از آن پولی که بابت ما داده اید به شما میدهیم.
– گفت: این مزخرفات را از سرت بیرون کن چون گوش من از این حرفها پر است. و الان هم حاضر باشید. بچه ها میایند به دنبالتان. متعاقب این حرفش از دخمه خارج شد. و در دخمه را دوباره بست.
– به مریم گفتم: مثل اینکه خواب وحشتناکی برای ما دیده اید. حواست را جمع کن هر موقع فرصت گیر آوردیم باید قرار کنم. ولی مثل اینکه در این دنیا نبود چون هیچ جوابی به من ندارد. به طرفش برگشتم. اما همانطوریکه زانوهایش را بغل کرده بود. داشت گریه میکرد او را به حال خود گذاشتم تا حسابی خودش را سبک کند. نمیدانم چه مدت گذشته بود که دوباره در را باز کردند و ایندفعه زنی وارد دخمه شروع و به ما گفت:
– بلند شوید دنبال من بیائید.
ما با بی میلی از جای خود بلند شدیم و به دنبال او راه افتادیم. وقتیب از آن دخمه مرگبار بیرون آمدیم. و آسمان را بالای سر خود دیدیم مثل اینکه زندگی را دوباره از سر گرفته باشیم. چون من با نفسهای عمیق ریه هایم را از هوای آزاد پر کردم. آنجا باغ بزرگی بود که پوشیده از درختان سر به فلک کشیده بود. ما درست در گوشه این باغ زندانی شده بودیم. و ساختمان اصلی ویلا از مد نظر گذراندم. چون در آنجا نابلد بودم از موقعیت بیرون هم هیچ خبر نداشتم. چند تا سگ گردن کلفت در گوشه و کنار باغ به چشم میخورد. فقط کافی بود که اقدام به فرار بکنیم در یک چشم به هم زدن سگها ما را پاره پاره میکردند. به همین جهت فکر فرار را موقتا از سرم بیرون کردم. و موکول کردم برای یک فرصت مناسب.
زن جوانی که ما را همراهی میکرد ظاهر خشنی داشت و نشان میداد در بیرحمی دست کمی از آن مردان ندارد چون در کارش خیلی مصمم و جدی بود. پس اینها باند بزرگی بودند که اقدام به دزدیدن دختران جوان میکردند ولی عاقبت این دختران جوان چه میشد. فعلا از آن اطلاعی نداشتم باید صبر میکردم با آنها اینموضوع را به من می گفتند و یا خودم از آن سر در می آوردم مطمئن بودم که در آینده همه اینها روشن میشد. وقتی وارد ساختمان شدیم همان دو نفر مرد را که چند بار برای سرکشی ما به آن دخمه آمده بودند در داخل سالن قرار داشتند دیدیم به محض اینکه فهمیدند ما آمدیم یکی از آنها که معلوم بود حکم ریاست آنها را داشت به ما گفت:
– گوش کنید دخترها بدون مقدمه میروم سر اصل موضوع. اینکه شما باید به همراه چند نفر به آنطرف آبها مسافرت کنید شما را با کشتی به آنجا میبرند. سعی کنید با دوستان ما همکاری کنید در غیر اینصورت آنها دستور دارند هر کسی که از فرمان ما سرپیچی کند بلافاصله به دریا بیندازند و شرش را بکنید. پس بنابراین خوب حواستان را جمع کنید. ما خوبی شما را میخواهیم شما در آن جا خوشبخت و پولدار خواهید بود.
– من گفتم: پست فطرتهای خدانشناس. ما دوست نداریم پولدار بشویم چرا ما را آزاد
نمی کنید. مطمئن باشید به محض اینکه نجات پیدا کنیم همه شما را لو خواهیم داد.
همان مردی که با ما صحبت می کرد به من نزدیک شد و سیلی محکمی به صورت من نواخت از ضربت سیلی صورتم آتش گرفت و تعادلم را از دست دادم نزدیک بود با سر به زمین بخورم. ولی خودم را کنترل کردم اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر شد و با صدای بلند شروع به گریستن کردم، فهمیدم استغاثه و التماسهای من و حتی تهدیدهایم هیچ اثری ندارد به همین جهت دندان روی جگر گذاشتم و ساکت ماندم:
– همان مرد گفت: یکبار دیگر بلبل زبانی بکنی. زبانت را از حلقومت بیرون می کشم. دختره نفهم.
(تورج) به من گفته بود که تو خیلی چموشی. ولی من باور نمیکردم.
من در مقابل حرفهای او ساکت شده بودم و حرفی نمیزدم آن مرد مرا به دست همان زن سپرد و گفت:
– تو او را ببر بندر یکی از بچه ها را هم همراه خودت ببر که تنها نباشی. مواظب باش مشکلی پیش نیاید.
– آن زن گفت: مطمئن باشید اگر دست از پا خطا کرد او را میکشم. سپس مچم را محکم گرفت و گفت:
– راه بیفت برویم.
من با ناامیدی به(مریم) نگاه کردم و با زبان خاموش از او خداحافظی کردم. قلبم از غصه داشت منفجر میشد. ولی کاری از دستم بر نمیامد. فعلا در دستهای آنها مثل گنجشک اسیر شده بودم. باید میسوختم و میساختم آن زن تقریبا با زور مرا از آن خانه بیرون آورد و به ماشینی که جلوی ویلا پارک شده بود نزدیک شد قبل از ما یک نفر در کنار ماشین آماده ایستاده بود و منتظر ما بود وقتی به ماشین رسیدیم. او در ماشین را باز کرد و مرا سوار کردند. خودشان نیز سوار شدند. قبل از حرکت آن زن عینکی به من داد و گفت به چشمت بزن من مجبور بودم اطاعت بکنم وقتی عینک را به چشمم زدم دیگر جایی را نمیدیدم همه جا تاریک شده بود. معلوم میشد که فکر همه جا را کرده اند. آنها با این کارشان میخواستند من مسیر ویلا را یاد نگیرم که مبادا دردسری برای آنها تولید کنم. ماشین حرکت کرد. و از داخل باغ ویلا بیرون آمد و سرعت گرفت. آنها در داخل ماشین سکوت کرده بودند. تمام فکر و ذکرم متوجه فرار بود. به همین جهت سعی نمیکردم تا میر ویلا را یاد بگیرم هوا خیلی گرم و سوزان شده بود. مدتی که رفتیم بوی دریا به مشامم خورد و فهمید که به دریا نزدیک شده ایم. و چیزی نمانده است که به مقصد برسیم. آنها میخواستند مرا به یکی از شیخ نشینهای خلیج فارس انتقال بدهد راجع به این جور برنامه ها خیلی از رسانه های گروهی شنیده و یا دیده بودم. ولی هیچ وقت به فکرم نمیرسید که یکروزی خودم نیز یکی از این قربانیان بخت برگشته باشم. همانطوریکه حدس میزدم. طولی نکشید ماشین توقف کرد. آنها پیاده شدند و مرا هم پیاده کردند ولی اجازه ندادند که عینک دودی را از روی چشمانم بردارم. من ناگزیر بودم از دستورات آنها اطاعت بکنم. در همین موقع یکی از آنها زیر بازوی مرا گرفت و حرکت کرد و من هم مجبور شدم راه بیفتم. چند قدم که راه رفتیم صدای آن زن را شنیدم که گفت. مواظب باش باید سوار قایق بشویم. با کمک او سوار قایق شدم. موتور قایق که قبلا روشن بود به محض سوار شدن من به راه افتاد. و با سرعت از ساحل دور شد. طولی نکشید آن زن به من گفت:
– میتوانی عینک را از چشمت برداری ولی فقط روبروی خودت را نگاه کم سعی نکن سرت را برگردانی. چون من مواظبت هستم اگر حرکتی از تو سربزند تو را می کشم.
من آهسته عینک را از روی چشمم برداشتم. چشمانم سیاهی رفت ولی رفته رفته به روشنایی عادت کرد. کشتی بزرگی در وسط دریا لنگر انداخته بود و گویا منتظر ما بود. ولی زیاد با ما فاصله نداشت با این سرعتی که قایق حرکت میکرد بعد از چند دقیقه به کشتی رسید. پلکانی از کشتی آویزان بود. آنها مرا مجبور کردند از نردبان بالا بروم. نردبان طنابی بود. نردبان را گرفتن و پایم را روی اولین پله قرار دادم. در اینجا برگشتم و با حسرت بطرف ساحل نگاه کردم. در دلم گفتم: آیا امکان دارد دوباره من خاک وطنم را ببینم. چشمانم پر از اشک شد. و قطره ایی اشک راه خود را گم کرد و فرو ریخت. زیاد در آن حالت باقی نماندم چون نهیت آن زن مرا وادار کرد از پلکان بالا بروم. وقتی به بالای عرشه کشتی رسیدم دو نفر ملوان منتظر بودند تا من قدم روی عرشه بگذارم چون بلافاصله نردبان را بالا کشیدند. کشتی سوتی کشید و به راه افتاد. آن دو نفر مرا به طرف زیرین کشتی هدایت کردند و در انتهای آن دری را گشودند. و مرا به داخل هل دادند. من سکندری خوردم و نزدیک بود با صورت به کف انباری بخورم ولی هر طور بود خودم را نگهداشتم. داخل انباری که مرا در آن انداخته بودند نیمه تاریک بود وقتی چشمم به تاریکی خو گرفت تازه در اینجا فهمیدم که تنها نیستم چند تا دختر دیگر در آن انباری قرار داشتند. معلوم بود آنها نیز مثل من مسافر عدم و نیستی هستند ولی وقتی به قیافه تک تک آنها خیره شدم هیچگونه ناراحتی در صورت آنها ندیدم. حدس زدم آنها با رضایت سوار این کشتی شده اند. بدون اینکه حرفی بزنم به گوشه ایی رفتم و نشستم آه سردی که کشیدم اشکم برای چندمین بار سرازیر شد. یکی از آن دخترها از من پرسید.
– چرا گریه میکنی. باید خوشحال باشی تا چند ساعت دیگر آزادی خود را بدست میاوری.
– گفتم: اگر آزادی اینست دعا میکنم هیچوقت اینطور آزادی به سراغ من نیاید. شما هم بعد از چند ساعت پشیمان خواهید شد.
– او گفت: مگر تو را به زور آورده اند میخواستی نیایی.
– گفتم: البته که به زور آورده اندو آنها مرا ربوده و به اجبار به اینجا آورده اند آنها قصد فروش ما را دارند. باید هر طور شده خودمان را نجات بدهیم.
او وقتی این حرفها را از من شنید به فکر فرو رفت بعد از مدتی به من گفت:
– اینها کلی از ما پول گرفتند تا ما را به آنطرف آبها برسانند.
– گفتم: شما همگی گول خورده اید. نه تنها پولتان را از دست داده اید بلکه در آینده خیلی نزدیک عزت و شرف خود را نیز از دست خواهید داد. و وقتی تمام پلها پشت سر شما خراب شد و جز روسیاهی چیزی نصیبمان نشد. در آنوقت با چه رویی میخواهید برگشته و به آغوش خانواده خود پناه ببرید.
او کم کم داشت حرفهای مرا باور میکرد. و یقین پیدا کرده بود که فریب خورده است. همانطوریکه من حرف میزدم بقیه دختران بدون اختیار توجهشان به من جلب شده بود. و بر اینکه آنها را با خودم همدست کنم گفتم: شاید ندانید که فرق من با شما چیست؟ فرق ما اینست که یک نفر گرگ انسان نما آبروی مرا ریخته و تحویل اینها داده ولی شما با رضایت خود به دام اینها افتادید و اگر دیر بجنبید سرنوشتی بهتر از من نخواهید داشت.
همان دختری که از اول با من هم سخن شده بود گفت:
– تو میگویی چیکار کنیم. فعلا که در اینجا گرفتار شده ایم و راه به جایی نداریم.
– گفتم: هر طور شده باید با هم همدست بشویم و بعد بتوانیم با کمک هم از اینجا فرار کنیم.
– او گفت: فکر کن موفق به فرار هم بشویم چطور از وسط این دریا خودمان را نجات بدهیم.
– گفتم: خدا بزرگ است مشکل قدم اول است که با موفقیت انجام بگیرد. بقیه اش خدا بزرگ است.
– همان دختر که هنوز اسمش را نمیدانستم از من پرسید آیا نقشه ایی داری؟
– گفتم: من نقشه ایی ندارم ولی باید هر چه زودتر تصمیم بگیریم قبل از اینکه از آبهای ایران خارج بشویم ولی قبلا باید مطمئن باشم که همه شما با من موافق هستید.
– او گفت: مثل اینکه حق با توست من از طرف همه اینها به تو قول میدهم که هر چی بگویی قبول می کنیم.
– گفتم: من اسمم(تاراست) اسم تو چیست؟
– گفت: اسم منهم(نازنین) است و بعد بقیه دوستانش را به من معرفی کرد و چون با آنها سر و کاری نخواهیم داشت از آوردن اسم آنها در اینجا معذورم.
– گفتم: ببین(نازنین) بهترین موقع همین الان است. باید سعی کنیم یکی از آنها را از پای درباوریم.
– گفت: چگونه میتوانیم او را به اینجا بکشانیم.
– گفتم: خیلی ساده است یکی از ما سر و صدا راه می اندازد مثلا خود تو با یکی از بچه ها درگیر میشوید بقیه هم داد و فریاد می کنند حتما توجه آنها جلب می شود. و به سراغ ما خواهند آمد. در آنموقع همگی به سرش می ریزیم و او را از پا درمیاوریم و فرار می کنیم.
– او گفت: آمدیم دو نفر آمدند ما که نمیتوانیم از عهده دو نفر مرد برآئیم. این فکر جالبی نیست.
– گفتم: تو اگر ایده بهتری داری بگو و یا دوستان دیگر اگر نظری دارند بگویند.
(نازنین) گفت: من یک نقشه ایی دارم هر چند که میدانم عملی نیست ولی غیر ممکن هم نیست.
– گفتم: این نقشه تو چیست؟
– گفت: احتمال میدهم پلیس ایران این کشتی را متوقف خواهد کرد برای بازرسی قاچاق کالا یا چیزهای دیگر باید حواسمان را جمع بکنیم به محض اینکه کشتی توقف کرد همگی با هم شروع به جیغ کشیدن می کنیم در آنصورت میشود امیدوار شد که نجات پیدا خواهیم کرد.